سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

نظر

من از هر چه که انسان تاکنون،بر روی این خاک بنا کرده است،پنج چیز را دوست می دارم،نه که دوست تر می دارم،نه،دوست می دارم:

محراب را و مناره را و پنجره را و شمع را و آینه را.

محراب را که تنها گوشهء تمیزی است،بر روی این خاکستانی که،همه جایش را به آدمی زاده آلوده اند.تنها جائی در زمین که روزمرّگی ها و پلیدی های زندگی کردن،در آن راه ندارد.آن جا که بازار نیست؛که در آن سوی آن،هر جا که هست،بازار است،و هرکه هست،بازارگان،بازاری.هرچند،محراب به دست بازارگانان و خلیفگان...امّا به هر حال،محراب!

و مناره را،که تنها قامت بلند و آزادی است،که از میان شهرها و شهریان برکشیده است.تنها قامت افراشته و کشیده ای که،هر صبح و ظهر و شام،فریاد آسمان را بر سر بردگان زمین فرو می کوبد.تنها اندامی که در میان بوقلمونان هفت رنگ و هفتاد روی و هفتصد و هفتاد آواز،از آغاز حیاتش تا ویرانی و نابودی،تنها یک «ندا» را تکرار می کند،و عمر را بر سر یک فریاد می نهد،و بر آن وفادار و استوار می ماند،تا بمیرد.

تنها قامتی که،قامت فریاد است،و تنها هستی ای که هستی اش را همه،در ندایش ریخته،و آن را،بی هیچ چشمداشت و بی هیچ صلاحی،نثار مخاطب خویش می کند.و این تنها کاری است که انسان،در زیر این آسمان کرده است،نه برای زندگی.

یک ذرّه عشق علی(ع)،اگر در نهاد ات و ذات ات باشد،تو را قدرت ماندن در برابر هجوم همهء این قدرت ها خواهد بخشید؛و همچون یک مومیائی سحرانگیز و مرموز،نگاهت خواهد داشت.

در آغاز عمر دوباره ام،تنهائی«علی شناس» - که در این «کویر»،همچون یک تک درخت بی برگ و بار و سوختهء «تاق»،«تنها زندگی می کند و تنها می میرد و تنها برانگیخته می شود» - خود را همچون «صاعقه» بر جانم زد،و من – در برق آن – خود را به چشم دیدم!

قلمی – به رنگ «خورشید» - به دستم داد،و قلمم را – که به رنگ «سیاه» بود – از دستم گرفت.و من،آن شب را نشستم و ایمانم را نوشتم.

استوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن،دین من است؛دینی که پیروانش بسیار کمند.مردم همه زرادگان روزند و پاسداران شب.

ادامه دارد...


نظر

 

خودخواهی های بزرگ،با «آوازه» و «عشق»،سیراب می شوند؛امّا دردمندی ها و اضطراب های بزرگ،در انبوه نام و ننگ،در گرمای مهر و عشق،همچنان بی نصیب می مانند.

 

آن «امانت» که خدا بر زمین و آسمان ها و کوه ها عرضه کرد و از برداشتن اش سر باز زدند،و انسان برداشت،نه عشق است و نه معرفت و نه طاعت؛«مسئولیّتِ ساختنِ خویش» است.کاری که در ید قدرت خداوندی است،انسان،خود به دست می گیرد!و که می داند که «بار این امانتِ آفریدگاری» تا کجا سنگین است؟

 

من از عشق های «بزرگ» سخن می گویم،نه عشق های «شدید»؛از نیازی که زادهء «بی اوئی» است،نه احتیاجی،ناشی از فقر«بی کسی»! هراس «مجهول ماندن»،نه دردِ «محروم بودن».

 

شکوه و شگفتی و زیبائی شورانگیز طلوع خورشید را،باید از دور دید.اگر نزدیکش رویم،از دستش داده ایم.لطافت زیبای گل،در زیر انگشت های «تشریح» می پژمرد! آه که عقل،این ها را نمی فهمد!

 

آن ها که خدا را یافته اند و او را عاشقانه دوست می دارند،با آن ها که او را گم کرده اند و مأیوسانه و مضطرب دم می زنند،باهم بیشباهت نیستند.هر دو شور و شعف های رنگین و روزمرّه را در خود کشته اند.هر دو بزرگتر از آنند که،در کنار این جوی متعفّنی که لجن زندگی از آن می گذرد،بنشینند و بنوشند و بزنند و بخورند و بکوشند و مست شوند.

 

ابوالعلاء مُعِرّی با ابو سعید ابی الخیر،و سارتر و کامو با گنون و پاسکال شبیه اند.آن ها که خدا ندارند،و از غیبت خدا در آسمان،به وحشت افتاده اند،و جهان در چشم شان تیره و تلخ و اَبلَه  می نماید؛به مقامی رسیده اند که عارفان می رسند و خداداران عاشق می رسند.به هر حال،هر دو از زمین،دور شده اند.

 

برای دلهائی که با آسمان پیوند دارند،کفر و ایمان،همچون عشق و بی عشقی،یکی است،یکی؟آری یکی است.هیچ کدام،عقاب آسمان پیمای ملکوت دلشان را،زاغ لجن خوار باغ های تره بار فروشان نمی کنند!

 

ادامه دارد...


نظر

حرف های اصیل،حرف هائی نیستند که برای «شنیدن» زده می شوند؛حرف هائی هستند که برای«زدن» زده می شوند.نوشته های اصیل،نوشته هائی نیستند که برای خواندن نوشته میشوند؛نوشته هائی اند که برای «نوشتن» نوشته می شوند.این حرف ها و این نوشته ها است که،همیشه خطاب به نوع چهارّم از آدم هایند.

 

حرف هائی که خود آدم نیز در آن جا،مستمع بیگانه ای است.و حرف هائی که می گوئیم،نه تا چیزی گفته باشیم،بلکه تا چیزی شنیده باشیم؛و حرفهائی که،دیگر سر به ابتذالِ گفتن فرود نمی آورند.باید اندیشید،فقط اندیشید؛بیان ندارد.بیان؟چرا دارد،امّا زبانی و کلمه ای نیست.

 

و حرف هائی که دیگر در دسترس اندیشه هم نیست.اوج می گیرند و بی وزن میشوند و تنها در فضای خیال می پرند.گوئی «پرندگان موهومی اند،که در عدم پرواز می کنند.»

 

و حرف هائی که دیگر در فضای خیال هم نمی گنجند؛آن جا هم برایشان تنگ است.

 

و حرفهائی نیز هست که بی قرارند،بی تاب اند،یک جا بند نمی آورند.

 

و حرفهائی که فقط نگاه ها می زنند.

 

سرمایهء هر دلی،حرف هائی است که برای «نگفتن» دارد!

 

خدا از آدم های قالبیِ رامِ خُشکه مقدّس و یک بُعدی بدش می آید؛اگر نه،چرا فرشته های مطیع و پاکش را که همگی از آغاز خلقت شان،«یا در حال رکوعند و یا در حال سجود»،به پای آدمِ عصیانگرِ خطاکارِ خونریز می افکند؟

 

علی(ع) چرا چهارهزار خرمقدّس حافظ قرآن و شب زنده دار صائم الدّهر قائم اللّیل را در نهروان،به زیر شمشیر مردانه اش می گیرد؟

 

خدا از آدم هائی که ضعف و زبونی خودشان را،می خواهند با خداپرستی جبران کنند،بیزار است؛از آنها که یک تخته شان کم است و جای خالی آن را،با مذهب پر می کنند،نفرت دارد.

 

خدا آدم های ذلیل و طمّاع و ترسو و چاپلوس را دوست ندارد.خدا دوستدار «آشنا» است؛عارفِ عاشق می خواهد،نه مشتری بهشت!

 

ادامه دارد...


نظر

«آشنائی»،نیاز انسان است،کار روح است.اگر کسی به آدم «پی بَرَد»،آن «منِ صمیمی و ناب و پنهانیِ»ما را بفهمد،احساس خویشاوندی و آشنائی ای کتمان ناپذیر در ما پدید می آورد که وصف ناپذیر است.تنها در این حالت است که یک روح،می بیند که در این دنیا دو نفر است،چند نفر است؛تنها نیست.و این توفیقی است که حتّی خدای بزرگ و توانا را شاد می کند.

 

رسالت همهء پیامبران و بت شکنان را،بر دوش های ناتوان دل خویش احساس می کنم.من «اهل حقّ»ام.بندهء خاصّ علی(ع)!امام راستین من،شیر پیروز روزهای مدینه؛روح تنها و دردمند شب های نخلستان؛بر شانهء رسول خدا(ص) بالا رفت؛و همهء «صورت»ها را،همهء «مجسّمه»های سنگین و چوبین قریش و نقش و نگارهای زشت و یادگارهای جاهلیّت را،و کفر را و شرک را،از در و دیوار معبدش زدود،شکست و فرو ریخت.

 

شمس تبریزی،عمری بی تابی می کرد و یک جمله حرف نتوانست بزند،یک بیت شعر نتوانست بسراید.نمی شود،برای نوشتن و گفتن و سرودن،باید در سطح مولوی ماند.اگر به مرز شمس تبریزی قدم گذاشتی،دیگر در اختیار خود نیستی.آن جا جای رقصیدن رقّت بار است و دست افشانی های دردناک و مستانه.جای نشستن و گفتن نیست.

 

من از دو کار نفرت دارم:یکی دردِ دل کردن،که کار شبه مردها است؛و یکی هم از خود دفاع کردن؛برای تبرئهء خود،جوش زدن،که کار مستضعفین است،آدم های سست.

 

شجاع،به همدرد نیازمند نیست؛از ناله شرم دارد.مرد پاک را نیز،زندگی و زمان تنها نمی گذارند.زندگی اش از او دفاع می کند،زمان تبرئه اش می کند.پلیدان،هرگز پاکدامنی را نمی توانند آلود.هرچند سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده باشند!

 

آدم های نوع چهارّم،آدم هائی که وقتی غایبند،بیش تر«هستند»،تا وقتی که حاضرند!و اینهایند آدم هائی که گاه،مخاطب حرف هائی قرار می گیرند،که نباید خود بشنوند.با این آدم ها است که ما همیشه در گفت و گوئیم.همیشه با این ها است که حرف های خوب مان را می زنیم؛حتّی حرف هائی را که دوست نداریم بشنوند.به همین ها است که همیشه نامه هائی می نویسیم،که هیچ گاه نمی فرستیم.

 

ادامه دارد...


نظر

با همهء ایمانی که به سرنوشت مردم دارم؛و زندگی ام را همه،وقف مردم کرده ام،و این کلمه را می پرستم،امّا هرگز دلهرهء این را نداشته ام که مرا چگونه میشناسند و از من چه می گویند؟زیرا نه به خودم اهمّیّت می دهم،که وسوسهء آن را داشته باشم که مرا درست بشناسند؛و نه به بینش و فهم عموم اعتقادی دارم که مرا چگونه خواهند دید و خواهند یافت!و همیشه به سرنوشت مردم می اندیشم،نه نظرشان!

 

جوانی ام همه در آخرالزّمان گذشت؛همه سر بر روی کتاب،و دل در آسمان و تن در زندان!و به قول فردوسی:«جوانی هم از کودکی یاد دارم».و امّا چون او،دریغا دریغا ندارم که،گرچه به سختی،امّا،به خوبی گذشت.

 

راست می گفت آن نویسندهء آشنای من،که چشم هایم همیشه نیمه باز است،و «می خواهم بگویم که هیچ چیز و هیچ کس در این دنیا وجود ندارد،که دیدنش به باز کردن تمام چشم بیرزد»!

 

ما پرندهء موهومی هستیم که در عدم پرواز می کنیم!

 

خود را مخاطب همیشگی آندره ژید می یافتم،در همین خطاب همیشگی اش که:«بکوش تا عظمت،در نگاه تو باشد،نه در آن چه می نگری»!

 

«مجهول ماندن»،رنج بزرگ روح آدمی است.یک روح،هرچه زیباتر است،و هرچه «دارا»تر،به «آشنا» نیازمندتر است.عارفان ما که می گویند:«عشق و حُسن،در ازل،باهم پیمان بسته اند»،از اینجا است.این فلسفهء شرقی آفرینش است.حتّی خداوند نیز دوست دارد که بشناسندش.نمی خواهد که مجهول بماند.مجهول ماندن است که،احساس تنهائی را پدید می آورد،و درد بیگانگی و غربت را.هر انسانی،کتابی است چشم به راه خواننده اش.

 

اسلام،چه خوب در فلسفهء خلقت،«معرفت» را جانشین «عشق» کرده است،که تصوّف شرقی از آن سخن می گوید.

 

ادامه دارد...


نظر

 

 

بزرگترین شاعر فارسی،مولوی است؛و حافظ مرید کوچک او و شاگرد او است.مولوی،جدّی تر و عظیم تر از آن است که بشود با او رفیق بود،مأنوس بود،معاشرت کرد.باید به خدمتش رسید و به او ارادت ورزید،و از آن کورهء عظیم آفتاب،گرما و نور گرفت.

 

مولوی،جدّی و خشن است.مرا می ترساند؛سنگینی روحش،جانم را به ستوه می آورد.با او نمی توان هم سفر شد.هرگاه خواسته ام با او به راه افتم،خود را همچون اسیران مجروح و دست و پا بسته و ضعیفی یافته ام،که سر زنجیرشان را به اسبی وحشی و تیزپرواز بسته اند،و پیاده از پی خویش،به تاخت می کشانند!

 

کتاب زندگی ام ورق خورد؛و خوش حالم که بر روی یک صفحه نایستاده بودم؛و در حال حرکت بوده ام،که به اینجا رسیده است.زیرا دیده ام بسیاری را که شخصیّت های معتبر و برجسته و حتّی دانشمند هستند،و اهل کتاب و مطالعه معرّفی شده اند،ولی از اوّل تا آخر عمرشان،کتاب زندگی را گشوده اند و بر روی یک صفحه خیره مانده اند.و نمی دانم چه می کنند،که صفحه هرگز به آخر نمی رسد؟

 

من اگر خودم بودم و خودم،فلسفه می خواندم و هنر.تنها این دو است که دنیا برای من دارد.خوراکم فلسفه و شرابم هنر و دیگر بس!

 

واقعیّت،خوبی،زیبائی.در این دنیا،جز این سه،هیچ چیز دیگر به جست و جو نمی ارزد.اوّلی با اندیشیدن(علم)،دوّمی با اخلاق(مذهب) و سوّمی با هنر.

 

چه قدر در همین دنیا،بهشت ها و بهشتی ها نهفته است.امّا نگاه ها و دل ها،همه دوزخی است؛همه برزخی است،و نمی بینند و نمی شناسند؛کورند،کرند.چه آوازهای ملکوتی که در سکوت عظیم این زمین هستند،و نمی شنوند.

 

وای!که چه قدر این دنیای خالی و نفرت بار،برای فهمیدن و حسّ کردن،سرمایه دار است:لبریز است.چه قدر مایه های خدائی،که در این سرزمین ابلیس نهفته است.زندگی کردن وقتی معنا می یابد که فنّ استخراج این معادن ناپیدا را بیاموزی.

 

ادامه دارد...


نظر

 

 

«دردها» و «حرفها»ی بسیاری داشتم که زمانه،مجال به در انداختنش را نداد.

 

تنها نعمتی را که برای تو،در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو می کنم،تصادف با یکی دو روح خارق العاده،با یکی دو دل بزرگ،با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است!

 

چرا نمی گویم بیش تر؟بیش تر نیست.«یکی»،بیش ترین عدد ممکن است.«دو » را برای وزن کلام آوردم،و نیست.گرچه من به اعجاز حادثه ای،این کلام موزون را،در واقعیّت ناموزون زندگی ام،به حقیقت داشتم.«برخوردم»!(به هر دو معنی کلمه).

 

خدا را سپاس می گزارم،که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم.که بهترین «شغل» را در زندگی،مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملّتم می دانستم.و اگر این دست نداد،بهترین شغل یک آدم خوب،معلّمی است و نویسندگی.و من از هیجده سالگی،کارم این هر دو.

 

و عزیزترین و گران ترین ثروتی که می توان به دست آورد؛محبوب بودن،و محبّتی زادهء ایمان؛و من تنها اندوخته ام این؛و نسبت به کارم و شایستگی ام،ثروتمند.و جز این هیچ ندارم.

 

و حماسه ام اینکه،کارم گفتن و نوشتن بود،و یک کلمه را در پای خوکان نریختم.یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم؛و قلمم همیشه میان «من» و «مردم»،در کار بود؛و جز دلم یا دِماغم،کسی را و چیزی را نمی شناخت.

 

و فخرم اینکه،در برابر هر مقتدرتر از خودم،متکبّرترین بودم؛و در برابر هر ضعیف تر از خودم،متواضع ترین.

 

زندگی را چون سوسمار در سوراخ خود خزیدن و مشغول سعادت خانوادگی بودن،بد است.تلاش در جست و جوی حقیقت و کسب آزادی و فلاح انسان،نفس زندگی و عین سعادت است.و خدا را شکر که من،ساعتی از عمر را،سر در آخور خویش نداشتم؛و جز در تب و تاب ایمان و مردم نزیستم.

 

حرف هائی هست برای نگفتن؛و ارزش عمیق هر کسی،به اندازهء حرفهائی است که برای «نگفتن» دارد!

 

ادامه دارد...


مردم عوام،پیامبران را بیشتر به عنوان عناصری ملکوتی،لاهوتی،ماوراءالطّبیعی و آسمانی می پندارند؛در حالیکه فلسفهء اساسی این داستان،در آموزندگی آن است.باید قهرمان داستان،انسانی چون سایر انسانها باشد؛آنهم با کوله باری از ننگ و گناه.

عمل حرّ ابن یزید ریاحی،قدرت و ظرفیت آن را دارد که تمامی ابعاد وجود انسانی را حکایت کند.

نمی توان با سربندی امور خیریّه،از صحنهء جهاد و شهادت و ... غیبت کرد.

آدمی با تولّد،وجود می یابد و با انتخاب،ماهیت.

وضعی که انسان در آن قرار می گیرد،به وی معنا و جوهر و حقیقت خاصّ می بخشد و در این هنگام است که «من» پدید می آید و خلقت انسان،تمام می شود.

اختیار و حق انتخاب( و در نتیجه،مسئولیّت)رنج بزرگ و هراس انگیز انسان است.

وارثان تشیّع صفوی،ولایت را نقابی ساخته اند تا زشتی روی و پستی روح خودشان را در پس آن پنهان دارند.

قبول تمامی عقاید و اعمال،منوط به درستی راه و رهبری است.

پیغمبر اسلام(ص) در معراج و اسراء،دو حرکت انجام می دهد:معراج یعنی حرکت ارتفاعی،نقش انسان سازی و تکامل وجودی انسان است.نقش وجودی انسان و تکامل وجودی وی را نشان می دهد.

در اسراء،نقش تاریخی پیامبر از آدم به ابراهیم و...تا آخرالزمان...

انسان در معراج تا نزدیکی خدا می رود و نه تا خدا؛چون وحدت وجود و شرک به وجود می آید.

دعوت اسلامی:از بندگی یکدیگر به بندگی خدا(بُعد وجودی)از جور ادیان به عدل اسلام(بُعد اجتماعی)و از حضیض خاک تا بلندای آسمان(بُعد فکری). ... پایان...


اوّلین کاری که«سلام» می کند و اوّلین نقشی که دارد،احضار کسی است که مخاطب سلام شماست.این مسئله،خیلی مهمّ است که امکان ندارد که شما به مغایب و فردی که غایب است،به کسی که نیست،سلام کنید.همین قدر که شما می گوئید سلام،مخاطبی را در برابر خودتان حسّ می کنید،پس طبیعتاً سلام یک نقش ضدّ تنهائی را بازی می کند.

اوّلین سلام نماز [السلام علیک ایّهاالنّبی...]،پیغمبر و نبی را احضار می کند.دوّمین سلام [السلام علینا]،جمعیّت خودی و هم حزبی های من را احضار می کند.سوّمین سلام [و علی عبادالله الصّالحین]،صالحین دیگر را احضار می کند.در چهارّمین سلام [السلام علیکم...]،یک رابطهء وجودی و نه صرفاً رابطهء فکری و سیاسی و یا ایدئولوژی و حزبی و یا انسانی؛بلکه رابطهء هستی،رابطهء جهانی و عالمی برقرار می کنم.

ما و همهء انسانهای راستین که در راه راستی تلاش می کنند و در کار دگرگونی نظم و نظام زندگی مردم خویش در طریق صلاح اند،در این دنیای مستضعفان،سرگذشت و سرنوشتی یگانه داریم و بنابراین،راه و کاری با هم.پس در هر شبانه روز،پنج بار باید به افراد هم سرنوشت خودمان سلام بفرستیم...

موضوع بازگشت حرّ،عالی ترین ، دشوارترین،سنگین ترین و در عین حال دردناک ترین انتخاب بین حقیقت و باطل،آنهم نه در جدلهای فلسفی،علمی،کلامی،فقهی و فرقه ای،بلکه در جدال میان راستی و فریب دین،داد و بیداد سیاست،برابری و تبعیض مردم و آزادی و اسارت انسان،انسانی در انتخاب فاجعه یا فلاح،یعنی انتخاب چگونه بودن خویش،آنهم به چه قیمت؟به قیمت بودن یا نبودن خویش.

از اینجا معلوم می شود که مسئلهء زمان و انتخاب زمان تا چه حد معنا و ارزش دارد.

این داستان از واقعیت های انسانی سخن می گوید و باید با انسانهای واقعی بیان شود،باید چهره ای بشری داشته باشد و به ناچار،سبکی رئالیستی.

ادامه دارد...


 

 

اگر جوهر زیبائی،در فرم و صورت زیبائی ویژهء خودش و در شکل متناسب خودش قرار نگیرد،می میرد.یعنی زیبائی،هنگامی تحقّق خارجی پیدا می کند که فرم مناسب خودش را بگیرد.اگر غیر از این باشد و فقط در ذهن باشد،ذهنیّات می شود و بعدش خیالات و آخر سر هم از یادها می رود.بزرگترین بُعد حجّ،تجمّع توده هاست.

 

دو نوع تنهائی وجود دارد:یک نوع تنهائی،مبتذل است.تنهائی مبتذل،نوعی عکس العمل روح بیمار است.کسی که دچار عقده های روانی،سقوط اخلاقی و یا سقوط عصبیاست،یا اصلا کمبود دارد،از دیگران می ترسد و از جمعیّت فرار می کند:خودخواهی و تمایلات سرکوفته در او،یک عقدهء ضدّ اجتماعی ایجاد می کند.این نوع بیماری ها را،بیماری های آنتی سوسیال می گویند،یعنی بیماری های ضدّ جمعیّت...

 

نوع دیگر تنهائی،آن تنهائی ای است که من به آن،تنهائی متعالی می گویم.تنهائی ای که ناشی از رشد روح انسان و بالاتر رفتن آن از سطح رابطه های عادّی و روزمرّه است.بزرگترین عامل تنهائی،خودآگاهی است.انسان به میزانی که به خودش توجّه می کند و یک آگاهی وجودی و درونی می یابد،رابطه های بیرونی اش کم می شود.

 

نوع دیگری از تنهائی،تنهائی مصنوعی است.برای اینکه یک انسان به سقوط مطلق برسد،باید وی را به تنهائی مطلق رساند.درونگراها که تغذیهء درونی دارند(مثلا مذهبی ها)،بیشتر مقاومت می کنند.بعضی ها هستند که دائما به کسی که دوستش دارند فکر می کنند،این کار،تنهائی را تخفیف می دهد.

 

ادامه دارد...