سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

نظر

با همهء ایمانی که به سرنوشت مردم دارم؛و زندگی ام را همه،وقف مردم کرده ام،و این کلمه را می پرستم،امّا هرگز دلهرهء این را نداشته ام که مرا چگونه میشناسند و از من چه می گویند؟زیرا نه به خودم اهمّیّت می دهم،که وسوسهء آن را داشته باشم که مرا درست بشناسند؛و نه به بینش و فهم عموم اعتقادی دارم که مرا چگونه خواهند دید و خواهند یافت!و همیشه به سرنوشت مردم می اندیشم،نه نظرشان!

 

جوانی ام همه در آخرالزّمان گذشت؛همه سر بر روی کتاب،و دل در آسمان و تن در زندان!و به قول فردوسی:«جوانی هم از کودکی یاد دارم».و امّا چون او،دریغا دریغا ندارم که،گرچه به سختی،امّا،به خوبی گذشت.

 

راست می گفت آن نویسندهء آشنای من،که چشم هایم همیشه نیمه باز است،و «می خواهم بگویم که هیچ چیز و هیچ کس در این دنیا وجود ندارد،که دیدنش به باز کردن تمام چشم بیرزد»!

 

ما پرندهء موهومی هستیم که در عدم پرواز می کنیم!

 

خود را مخاطب همیشگی آندره ژید می یافتم،در همین خطاب همیشگی اش که:«بکوش تا عظمت،در نگاه تو باشد،نه در آن چه می نگری»!

 

«مجهول ماندن»،رنج بزرگ روح آدمی است.یک روح،هرچه زیباتر است،و هرچه «دارا»تر،به «آشنا» نیازمندتر است.عارفان ما که می گویند:«عشق و حُسن،در ازل،باهم پیمان بسته اند»،از اینجا است.این فلسفهء شرقی آفرینش است.حتّی خداوند نیز دوست دارد که بشناسندش.نمی خواهد که مجهول بماند.مجهول ماندن است که،احساس تنهائی را پدید می آورد،و درد بیگانگی و غربت را.هر انسانی،کتابی است چشم به راه خواننده اش.

 

اسلام،چه خوب در فلسفهء خلقت،«معرفت» را جانشین «عشق» کرده است،که تصوّف شرقی از آن سخن می گوید.

 

ادامه دارد...