سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

نظر

 

 

بزرگترین شاعر فارسی،مولوی است؛و حافظ مرید کوچک او و شاگرد او است.مولوی،جدّی تر و عظیم تر از آن است که بشود با او رفیق بود،مأنوس بود،معاشرت کرد.باید به خدمتش رسید و به او ارادت ورزید،و از آن کورهء عظیم آفتاب،گرما و نور گرفت.

 

مولوی،جدّی و خشن است.مرا می ترساند؛سنگینی روحش،جانم را به ستوه می آورد.با او نمی توان هم سفر شد.هرگاه خواسته ام با او به راه افتم،خود را همچون اسیران مجروح و دست و پا بسته و ضعیفی یافته ام،که سر زنجیرشان را به اسبی وحشی و تیزپرواز بسته اند،و پیاده از پی خویش،به تاخت می کشانند!

 

کتاب زندگی ام ورق خورد؛و خوش حالم که بر روی یک صفحه نایستاده بودم؛و در حال حرکت بوده ام،که به اینجا رسیده است.زیرا دیده ام بسیاری را که شخصیّت های معتبر و برجسته و حتّی دانشمند هستند،و اهل کتاب و مطالعه معرّفی شده اند،ولی از اوّل تا آخر عمرشان،کتاب زندگی را گشوده اند و بر روی یک صفحه خیره مانده اند.و نمی دانم چه می کنند،که صفحه هرگز به آخر نمی رسد؟

 

من اگر خودم بودم و خودم،فلسفه می خواندم و هنر.تنها این دو است که دنیا برای من دارد.خوراکم فلسفه و شرابم هنر و دیگر بس!

 

واقعیّت،خوبی،زیبائی.در این دنیا،جز این سه،هیچ چیز دیگر به جست و جو نمی ارزد.اوّلی با اندیشیدن(علم)،دوّمی با اخلاق(مذهب) و سوّمی با هنر.

 

چه قدر در همین دنیا،بهشت ها و بهشتی ها نهفته است.امّا نگاه ها و دل ها،همه دوزخی است؛همه برزخی است،و نمی بینند و نمی شناسند؛کورند،کرند.چه آوازهای ملکوتی که در سکوت عظیم این زمین هستند،و نمی شنوند.

 

وای!که چه قدر این دنیای خالی و نفرت بار،برای فهمیدن و حسّ کردن،سرمایه دار است:لبریز است.چه قدر مایه های خدائی،که در این سرزمین ابلیس نهفته است.زندگی کردن وقتی معنا می یابد که فنّ استخراج این معادن ناپیدا را بیاموزی.

 

ادامه دارد...