روشنگری اجتماعی

هنوز هم توتِم پرستیم. [توتِم:چیزی که به عنوان سمبل مقدّس گروه یا قبیله،مورد پرستش قرار گیرد.]هر کسی توتمی دارد؛از میان اشیاء این عالم،هر کسی خود را با یکی از آن ها خویشاوند می یابد؛احساس می کند که میان او و آن،پیوندی است مرموز،که حسّ می شود و وصف نمیشود و آن توتم او است.شخصیّت خویش را در توتم خویش احساس می کند؛خود را در آن می بیند؛جایگاه آن «خودِ حقیقی» . راستین و پنهانی و صمیمی اش را در توتم اش می یابد.«توتم» هر کسی،«خود» او است که در خارج از وی وجود یافته و مجسّم شده است.

توتمِ یک شوالیه،یک عیّار،یک اسوار،یک سوار کار،«شمشیر» او است.

هرکسی توتمی دارد؛توتمی که روح جدّ اعلایش،روح قبیله اش،ریشهء فطرت اش،عنصر اصلی خلقتش در آن حلول کرده است.توتم او،همان «خودِ پنهان راستین»او،همان «جوهر حقیقی نخستین» او،همان «خودِ خود» او است که به آن شکل،در آن هیأت،«تجسّم» یافته،شکل مادّی عینی گرفته؛روح او است که جسم شده،شخصیّت او است که شیء گشته؛و بدین گونه است که توتم پرست،در پرستش توتم خویش،خویشتن مدفون در خویش را می پرستد و خویشتن مقدّس بالقوّهء خویش را.

هر کسی را توتمی است؛و توتم هر کسی خویشاوند او،یادگار خویشاوندی او،تجلّیگاه آن عالم «ذر» صبح اَلست؛«قالوا بلی!» چهرهء دوستش،یادآور میهن اش،مُهر نماز محرابش،زبان خاموش و لب های دوختهء حرف هایش،«حرف هائی که برای نگفتن دارد.»

هر کسی را توتمی است؛و توتم «ذکر» است.و مگر نه زندگی،هیچ نیست جز فراموشی؟و خوش بختی هیچ نیست جز لذّت و آرامش کسی که،دیگر هیچ چیر را به یاد نمی آورد؟! که «آدمیّت»،یعنی از دست دادن بهشت،یعنی هبوط،تبعید،کویر،غربت،تنهائی و هم نشینی و هم خانگی با مرغ و مور و مگس! و خوش بخت،بدبختی است که آدم بودن خویش را پاک از یاد برده است!امّا،بدبخت – آن که هنوز سرگذشت خویش را به یاد می آورد – خوش بختی است که «رنجِ بودن» را همچنان حسّ می تواند کرد.چه،هنوز آدم است،و هر کسی «آدم» است،اگر هنوز فراموش نکرده باشد!

و توتم نمی گذارد که فراموش کنی،هر دَم به یادت می آورد.توتم،«ذکر مجسّم» بهشت،آدم و حوّا،شیطان،عشق،عصیان،آگاهی،هبوط و ... در «کویر» است!

هر کسی را توتمی است؛توتم هر کسی،«خودِ خوبِ» او است.

توتم،یک ذات ماورائی دارد،یک موجود غیبی است،از جنس طبیعت نیست.ابزار کار نیست،وسیلهء کسب نفعی،دفع ضرری،بخشندهء نامی و پزندهء نانی نیست.همه چیز در این دنیا برای من است؛امّا توتم؟من برای اویم! تمامی نیازم در برآوردن نیاز او سیراب می شود.تمامی وجودم در مردن و قربانی شدن در آستانهء محراب او ایجاد می شود.«بودن» خویش را نذر دیگری نمودن،جبر دیگری را،به دلخواه،اختیار کردن،در یاد او،خویشتن را به لذّت سکر آور و حلاوت جذبه خیزی توصیف ناپذیر از یاد بردن،و بالأخره با ریه های او دَم زدن.با نبض های او تپیدن،با قدم های او رفتن،با حلقوم او نالیدن،با بودن او زیستن،و در زیستن او جان دادن،مردن،و آنگاه به کام دل رسیدن؛همه،نیازها و آرمان ها و کشش ها و رشته های پیوندی است که در عقل این جهانی نمی گنجد؛منطق دکارتی نمی فهمد.فلسفه و علم،بیگانگان پرت و دوری هستند که به این سرزمین راه ندارند و در این سراپردهء غیبی،بارشان نمی دهند.آن جا بارگاه بلند «دل» هائی است که،«دوست داشتن» را – که یک راز غیبی است – می شناسند؛و دامان مهربان «سر» هائی که،بالاتر از «فهمیدن» را می فهمند!این ها «تبعیدی» هائی اند در این «کویر»،که هنوز «آدم» اند و هنوز «غربت» را حسّ می کنند.

ادامه دارد...


 

درست یادم هست که در کلاس پنجم دبستان بودم؛و تا وارد مدرسه شدم،ناگهان ناقوس به صدا در آمد.و بچّه ها پنداشتند که زنگ مدرسه است.ولی من بر خود لرزیدم،و بر جا خشک شدم،و سرم دور برداشت؛و دیدم آسمان آبی بر بالای سرم به شور و شعف چرخ می زند.

مرا به کلاس بردند و روی نیمکتم نشستم؛و دیدم پنجره ای از کلاس درسم به بیرون باز شد؛و کنار آن برای نخستین بار ایستادم.و در آن حال،چشم به آسمان گشودم و خورشید را دیدم،که با تلألؤ های طلائی خود،بر چهرهء ملتهب کودکانه ام لبخند می زند.

و بر بالای آن دیدم که ناگهان ستاره ای همچون تیر شهابی،از دل آبی آسمان سر زد، با نوری سبز و پنج پر،که تیر کشید و به شتاب خیره کنندهء خیال،به زمین آمد و به چشمانم فرو شد.و گذر آن را همچون تیر کشیدن عصبی در درون،و یا عبور خاطرهء داغی از عمق روح،و یا جَستن خطّ نورانی صاعقه ای از قلب شب،در مغز سرم احساس کردم؛که از آن جا تیر با همان شتاب که در خیال نمی گنجد،باز هم فرو رفت.و ردّ پایش را در سینه ام حسّ کردم،که از آن جا گذر کرد،و به سمت چپ رفت؛و از دهلیز قلبم خود را وارد کرد؛و بی درنگ در جویبارهای خون افتاد؛و غرق شد؛و من دیگر چیزی احساس نکردم؛و گُم اش کردم؛و ناپدید شد؛و ندانستم کجا خود را پنهان کرد.

و سالها گذشت،و من در پی آن که،این چه حادثه بود و چه معنی خواهد داشت.و این،نه همان داستان رسول اکرم(ص) است؟که در کودکی ناگهان در بیابان بر سرش فرود آمدند از آسمان صحرا،و بر خاک درازش کردند و سینه اش بشکافتند،و نوری در آن به ودیعت نهادند و رفتند.

و حلیمه،دایهء وی سراسیمه گشت و کودک را هراسان به مکّه باز آورد.و کس ندانست که چیست،تا آن شب غار،که آن نور سبز از جانش طلوع کرد؛و دیدگان بی سوادش را توانای قرائت،و انگشتان بی هنرش را دارندهء آن قلم؛که خدایش در نخستین خطاب از آن نام می برد،که به آن بود که وی انسان را تعلیم کرد،و آنچه نمی دانست،به او آموخت...

«...عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ»،(سورهء علق)

و من نیز سرنوشتی در حدّ بندگی خویش،همچون رسول(ص) داشتم؛که آن فرشته،او را پیغام آورد که « یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ»،« در گلیم پیچیده!برخیز!...»،و مرا که:

 «ای تنهای در انبوه خلق،ای خاموش در هیاهوی سخن و ای شکست خورده،که خود را در زرورق رنگین پیروزی ها از چشم خویش پنهان کرده ای!»

من به اعجازهای رنگین خویش،می بینم آن چه را خلق نمی بینند؛برخیز و آن «من» ها که خود را بر تو افکنده اند – و نفس های امّاره اند – بکش؛و گریبان خویش را از چنگال های خلق زمانه رها کن.و هوس ها که بر آینهء زلال آن خویشتن اهورائی ات زنگار بسته اند،به آبِ دیده بشوی،و به سوهان ریاضت،صیقل اش ده؛تا پرتو شمع در آن افتد؛و تو خویش گم کرده در انبوه دیگران،خویش را در آن بازیابی.

و آنگاه این بت پولادین غرور را از کعبهء دل به در آر،و بر پای گلدستهء زرّین معبد یکتاپرستی فروشکن.و خود را رهائی بخش؛و سر از تشنگی به ساحا دریا فرود آر؛و از «چشمه های سبز علوی» سیراب بنوش.و خویش را – ای گرفتار آن ترسای صنعانی – در خلوت انس و محرم کلیسای زیبای روح قدسی اعتراف کن؛و دل از بند نام و ننگ بر کَن.و دین و دنیا به دینداران و دنیاداران واگذار.و به جای این هر دو،غم را برگزین،و درد را اختیار کن،و بنال.و تو چه می دانی که چه راحت و لذّتی است،در نالیدن؟!که گرگ می نالد...که خدا می نالد...»   پایان


 


من خود از آن نمونه های بسیار برجستهء افراد استثنائی هستم،که از میان چهره ها و آوازها و حرف ها و نگاه ها و روح ها و آدم های رنگارنگی،که در صفی به طول سال های عمرم از برابرم رژه رفته اند،به یکی از این ها که نمی دانستم و نمی دانم چه جاذبه ای در او بود،که مرا به خود«ربود»،چنان پیوستم که هرگز خودم را به تنهائی دیگر به یاد نمی آورم؛و چنان که نمی توانم خودم را بدون چهره ام تصوّر کنم،بدون او نمی توانم خود را احساس کنم و بفهمم.

دوازده سال است که از آشنائی من با وی می گذرد.من هر روز در اندیشهء او پریشان تر می شوم؛و چنان دوستش می دارم،که گاه احساس می کنم که در روحم نمی گنجد و دارد بیرون می تراود،و دیگر قلبم تحمّل آن را ندارد و نزدیک است که پاره شود.و یاد او،گاه گوئی همهء خونی را که در رگ های اندامم جاری است،به دلم باز می گرداند،و همه را می خواهد به فشار در آن بگنجاند و بریزد،و نمی گنجد و نمی شود؛ و کشمکش سختی است و مرا آزار می دهد،و قلبم درد می گیرد،و نفسم بند می آید و عقده،گلویم را می فشرد و چشم هایم می سوزد و بدنم داغ می شود؛و خیلی عذاب می کشم و خیلی دلم هوس می کند که کمی گریه کنم و کمی به صدای بلند،گریه کنم که راحت شوم.امّا خجالت می کشم بگویند ببین!یک مرد گُنده!یک مرد گُنده دارد برای معلّمش گریه می کند.مگر تو بچّهء کودکستانی یا دانش آموز دبیرستان دخترانه؟ماسینیون کیه؟این ها هم حرف شد؟

او شش سال است،رفته است؛و من در این «بی توئی» تلخ و سخت ام.ای ماسینیون من!ای فرشتهء تنهائی من!چه می کشم؟در این شش سال،یک ریز می نویسم و یک ریز از تو حرف می زنم و لحظه ای قلم از انگشتانم دور نشده است؛این قلم،تنها مونسی است که می تواند این خلأ «بی توئی» مرا کمی آرام کند.و وای اگر در این شب ها و روزهای بدسرشت کج بین،این دیوان شمس من نبود و این ارژنگِ مانی من نبود،چه می کردم!

از آن سال،دو بار به کوچهء او رفتم؛و دیدم آن اتومبیل خوش رنگ خوش بخت سمندی،که همیشه او را در آغوش خود داشت،هست،و او نیست!و...به چه حالی،من از آن کوچه گذشتم!

و تو ای آموزگار بزرگ درس های شگفت من!ای که دست کینه توز مرگ – در آن حال که عطشم به نوشیدن جرعه هائی که از چشمهء جاوید درون پر از عجایب ات،در پیمانه های زرّین کلمات ات می ریختی،مرا بی تاب کرده بود – در این کویر سوختهء پر هول،تنها رهایت کرد.

ای که به من آموختی،که عشقی فراتر از انسان،و فروتر از خدا نیز هست؛و آن،«دوست داشتن» است؛و آن آسمان پرآفتاب و زیبای «ارادت» است؛و آن بی تابی پرنیاز و دردمند دو روح خویشاوند است؛آشنائی دو تنهای سرگردان بی پناه در غربت پر هراس و خفقان آور این عالم است؛که عالمیان همه،هم زبانان و هم وطنان همند.

تو آموختی که آن چه دو روح خویشاوند را،در غربت این آسمان و زمین بی درد،دردمند می دارد،و نیازمندِ بی تاب یکدیگر می سازد،«دوست داشتن» است.و من در نگاه تو،ای خویشاوند بزرگ من،ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر اضطراب سخن ات،شوق فرار پدیدار! دیدم که تبعیدیِ این زمینی و قربانی معصوم این زمان.

و من در آن تیغهء مرموز و ناپیدای نگاه تو،که از عمق چشمان پر غوغایت،آن منِ پنهان شده در عمق خویشتنم را خبر می کرد،و در گوش اش قصّه های آشنائی می سرود،خواندم که تو نیز،ای «در وطن خویش غریب»،هموطن منی،و ما ساکنان سرزمین دیگریم،و بیهوده این جا آمده ایم.و همچون مرغان ناتوانی،طوفان دیوانهء عدم،تو را در زیر این سقف سادهء بسیار نقش،بیگانه افکنده است.

و اکنون،تو با مرگ رفته ای؛و من،اینجا،تنها به این امید دم می زنم،که با هر «نفس»،«گامی» به تو نزدیک تر می شوم و ...

...این زندگی من است!

 ... پایان ...

 


باید روزگار یکی نغز بازی کند،به قول شاعر؛گرچه شعرش تکراری است؛امّا معنایش در این جائی که من از آن سخن می گویم،چیز دیگری است!این از آن حرف هائی است که مفهوم اش ساده و تکراری است،امّا مصداقش به جلال و شگفتی و زیبائی یک معجزه است:

«یکی نغز بازی کند روزگار؛که بنشاندت پیش آموزگار»

نه آموزگاری که شاعر می فرماید؛کسی که به آدم«معلومات»می آموزد!معلومات را که از هر «بامعلوماتی» می توان آموخت؛حتّی از یک کتاب 15 تومانی،امّا روزگار وقتی دست به یک بازی نغز می زند که،ناگهان در برابر روحی می نشاندت که احساس می کنی یک «حادثه» است!حادثه ای که می توانست اتّفاق نیفتد.ممکن بود هرگز پیش نیاید و تا آخر عمر هم متوجّه نشوی که چنین چیزهائی،چنین اوج ها و رنگها و گرماها و جلوه ها و پروازها و تکان هائی هم در دنیا هست.در همان راهی که در آن متولّد شده ای،همین جور بروی و بروی و بروی تا پیر شوی؛و بعد هم،همچون گاو مثنوی در بغداد،«فوت» کنی!

آه،اگر در زندگی،ماسینیون را نمی شناخنم!احساس می کنم که اگر این حادثهء بزرگ در عمرم رخ نمی داد،تا آخر عمر از چه چیزها بی خبر می ماندم!آن چه از او گرفتم – اگر او نمی بود و یا من با او نمی بودم – از چه کسانی می توانستم بگیرم؟از چه کتاب هائی می توانستم بیاموزم؟مگر طعم خاصّ یک انسان خوش طعم،مگر بوی مست کننده و گیج کننده و نشئه آور یک روح تند و لطیف و معطّر،مگر رنگ خیره کننده و مرموز و حیرت آور یک احساس خوش رنگ،مگر گرمای نوازشگر و لذّت بخش یک قلب مشتعل از آتش ها،حریق ها،آتشفشان های مجهول و اسرارآمیزی که از غیب درون،ماوراء الطّبیعهء دل،در روح می گیرند،و مگر زیبائی ها و خوبی های یک انسان خوب زیبا،و...مگر این ها را در کتاب ها نوشته اند؟در رشته های علوم تدریس می کنند؟مگر در آزمایشگاه ها به تجربه می یابند؟مگر با تفکّر و هوش و نبوغ و استعداد می توان شناخت؟مگر این راه های مجهول و صعب را،بی راهبری سالکی که از راه و رسم منزل ها خبر دارد،می توان پیمود؟

 باید حادثه ای ناگهان دست خوشبختی را بگیرد و پیش انسانی این چنین بنشاند،تا ببینی،لمس کنی،حسّ کنی،این ها را از وجود او،دیدار او،صحبت او،آشنائی او،لبخند او،نگاه او،رفتار او،سخن او،سکوت او،زیستن او،بودن او و حتّی یاد او و به یاد آوردن او و احساس حضور او،بیرون بکشی،الهام گیری،استخراج کنی،بچشی،بمکی،بمزی،ببوئی،بشنوی،ببینی.باید نزدیکش بنشینی و به او دل دهی،و در او حلول کنی،و در او غرق شوی،و رام اش شوی.آغوش احساست را،آغوش روحت را،لبان قلبت را،دهان فهمت را در او بگشائی و به روی او باز کنی.

خدایا!تو را چگونه سپاس بگزارم؟چگونه؟اکنون ماسینیون مُرده است.و من،در گوشهء قبرستانی از شرق،تنها مانده ام؛و در میان موجوداتی – که درست به انسان شباهت دارند – زندگی می کنم.احساس شگفتی است!

گاه با خود می اندیشم که شاگردی ماسینیون و آشنائی با او،در زندگی من تصادفی بود.تصادف؟!یعنی ممکن بود که اتّفاق نیفتد؟ممکن بود من بمیرم و هرگز چون او مردی را که به اعجاز می مانست،نبینم؟چه وحشت آور است تصوّر آن که ممکن بود چنین حادثه ای پیش نیاید.تصوّر زندگی من،بی آشنائی با او،تصوّر من بی او!چه روح فقیر و دل کوچک و مغز عادّی و نگاه احمقی می داشتم!از احتمال شباهتم با آن ها که هرگز او را و یا – اگر باشد – کسی چون او را نشناخته اند،بر خود می لرزم.من او را همچنان احساس می کنم که دکتر بیلبرگ،آن سیاه پوست فقید را.به راستی این قلب او است که در سینهء من می تپد؛امّا یک قلب طبیعی.قلب مصنوعی،همان مُشت خونینی بود که بیش از یک «تلمبه»،هنری نداشت.

ادامه دارد...


پروفسور لوئی ماسینیون،استاد بزرگوار و نابغهء من – که خیلی چیز ها از او دارم و در ساختمان من دست داشته است – عمر علمی خویش را همه بر سر تحقیق دربارهء حلّاج،سلمان و فاطمه(س) گذراند.من در سال های 1960 تا 1962 با وی،که سرگرم تدوین تحقیقات خود دربارهء شخصیّت سیاسی،اخلاقی و روحی حضرت فاطمه(س) بود،همکاری حقیری داشتم؛و او را در جمع آوری و خواندن و ترجمه کردن و سنجیدن آثار فارسی - به خصوص در لهجه های مختلف – مربوط به این کار کمک می کردم.

این دو سال،یکی از اوقات پرافتخار و فراموش نشدنی حیات من است،که در کاری بزرگ با مردی بزرگ،همگام و همکار بودم.و بیش از همه،آن چه مرا سخت لذّت می داد و زندگی را برایم معنی دار و ارجمند و عزیز می ساخت،تماسّ و آشنائی با روحی بزرگ و گرامی و زیبا و نابغه و دانشمند بود.وی مجموعه ای از درخشان ترین زیبائی های ممکن در وجود یک مرد،در سیمای یک انسان و در روح عالم بود.در سراسر عمرم،از این پیرمرد 79 سالهء فرانسوی زیباتر ندیده ام؛نه تنها زیبائی معنوی و روحی و اخلاقی و فکری،که زیبائی محسوسی نیز در او چنان متجلّی و قوی بود،که هر چهرهء زیبا را در پاریس،پس از دیدار او،زشت و سرد و بی معنی و عروسکی می یافتم.

عمق و زیبائی در سخن اش توأم بود.مثلاً دربارهء سلمان،که سخت دوست اش می داشت،می گفت:«این زادهء پاک اهورائی که از پیشانی بازش – که سر به سجدهء الله نهاده بود – روشنائی آتش اهورا مزدا ساطع بود...و گور متواضع و افتاده اش هم اکنون،در سایهء ایوان افراشتهء مدائن،بر روی زانوان شکسته اش فرو نشسته است؛و از معنویّت شکستهء «سلمان»،در برابر سلطنت افراشتهء کسرا حکایت می کند».

من در حضور او،خود را در برابر یک روح بزرگ و یک انسان فراتر و یک خوبی مطلق و متعالی و یک انسان نفیس و بسیار کمیاب می یافتم.همیشه در او که می نگریستم و غرق غرور و توفیق و لذّت پاک و بلند و عزیزی می شدم،در دلم،در همان اوج گرمای یافتن او – که جذب حضور بزرگ و سنگین و لبریزی بودم – صدها حیف و کاش بر قلبم نیش می زد و می گزید.

او مردی بزرگ بود،بزرگ به همهء معانی کلمه.در فرانسهء به آن بزرگی،در دانشگاه سوربن به آن سرشاری و آوازه،مثل ماسینیون خیلی نبود.گورویچ،شوارتز،سارتر،هانری لوفور،کوکتو،از چهره های پرافتخار فرانسه بودند؛و جز کوکتو،دیگران را همه از نزدیک می شناختم.به خصوص لوفور و بالأخصّ گورویچ را،که شاگرد او بودم.و و پنج سال تمام در همهء درسهایش حضور داشتم و با افکار پیچیدهء او – که همه را به فغان آورده بود – آشنائی دقیق و کاملی داشتم.همه،مرا گورویچ شناس می نامیدند. در کلاس جامعه شناسی،بچّه ها مرا از مریدان و خواصّ گورویچ و شیفتگان و نزدیکان فکری او می خواندند.هروقت به من می رسیدند،به شوخی به کورویچ متلک می گفتند؛اصطلاحات و تعبیرات و ژست های خاصّ او را تقلید می کردند...این یهودی کمونیست سابق فراری روس!که زندگی اش به افسانه شبیه بود.با لنین و تروتسکی همکار و همرزم بود،و بعد با استالین درافتاد و بعد،بیست سال را در اروپا و آمریکا از دست فاشیست ها – که برای سرش جایزه تعیین کرده بودند – فراری بود،و نیز از دست کمونیست های استالینی!

گورویچ،نابغهء جامعه شناسی دنیا بود...امّا ماسینیون چیز دیگری بود! گورویچ،تنها احساس نبوغ و عظمت فکری و علمی به آدم می داد؛امّا ماسینیون،گرچه بزرگترین اسلام شناس و شرق شناس جهان معاصر بود،امّا،زیبائی روح و جلال انسانیّت و احساس ظریف و پرجذبهء او،بیش تر در نزدیکانش اثر می گذاشت،تا نبوغ علمی و فکری اش.

من گورویچ را تعظیم می کردم،امّا ماسینیون را تقدیس.لوفور،سارتر،گورویچ مغزم را پر می کردند،عقلم را سیر می کردند،مرا اندیشیدن می آموختند.ژان کوکتو اعجاب مرا بر می انگیخت و همواره با شگفتی خیره ای به او می اندیشیدم.این روح چند بعدی رنگارنگ! امّا ماسینیون را «دوست می داشتم»،به او ارادت می ورزیدم،روحم را سیراب می کرد،قلبم را پر می کرد.از او،بیش از علم و پیش از فکر،خوب بودن را،در سطح بسیار متعالی و مرتفعی می شناختم.

ادامه دارد...


 

و بعد،گورویچ،که نگاهی جامعه شناس به چشمان من بخشید و جهتی تازه و افقی وسیع در برابرم گشود.و پروفسور برک،که مذهب را نشانم داد که از پشت عینک جامعه شناسی،چگونه می توان دید؛و همین درس بزرگ،موجب شد که صدها هزار دانستنی های بیهوده ای که در اینجا آموخته بودم و به کارم نمی آمد،همه،ارجمند و به دردخور شد.

شوارتز و لوفور،که مرا با بینش های جدید امروز،در مسائل مکتبی و ایدئولوژیک آشنا کردند.و کوکتو که همان درس ابوالحسن خان فروغی را باز دوباره به من نشان داد.ابوالحسن خان آموخت و کوکتو،آن را نشانم داد.سارتر،که نه تنها اندیشیدن تلخ فلسفی امروز اروپا را در او دیدم،بلکه در او دیدم که یک انسان نیز می تواند خُلق و خوی یک گرگ تنها را داشته باشد!بی هراس،بی کس،مهاجم،گستاخ،مستقلّ،غریب! این «روح انسانی» اروپا،که در این کالبد پلید پولادین ماشین و پول اسیرش کرده اند و با چه شکنجه ای! از بیم خفقان،عاصی شده است.این قربانی «کلیسا» و «سرمایه»! بیزار از دنیا و دین،که در آن جا،دو رویهء یک سکّهء قلب اند!

و بالأخره ماسینیون! که فنّ «از ابتذال فاصله گرفتن» و «در حدّ خوبی،زیبا بودن،و در حدّ زیبائی،خوب بودن» را به من آموخت؛و نمی دانم که تا کجا آموختم؟

و نیز،آنکه تا بود،«او» را نه دیدم و نه فهمیدم؛و بعدها که در پسِ موجهای بی رحم دریای «مانش»،خود را پنهان کرد و فریادهایش در میان هیاهوی وحشی سواحل «تورویل» خاموش گردید،«او» را دیدم و صدایش را شنیدم و...فهمیدم و چه دردناک!امّا...دیگر خیلی دیر شده بود...دیر.

شگفتا!وقتی که بود،نمی دیدم.وقتی که می خواند،نمی شنیدم...وقتی دیدم،که نبود...وقتی شنیدم،که نخواند...!چه غم انگیز است وقتی چشمه ای سرد و زلال،در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد،تشنهء آتش باشی و نه آب؛و چشمه که خشکید،چشمه که از آن آتش،که تو تشنهء آن بودی،بخار شد و به هوا رفت،و آتش،کویر را تافت و در خود گداخت،و از زمین آتش روئید،و از آسمان آتش بارید،تو تشنهء آب گردی،و نه تشنهء آتش؛و بعد،عمری گداختن از غمِ نبودن کسی که،تا بود،از غم نبودن تو می گداخت!

راستی «او» به من چه آموخت؟هیچ! «او» به من نیاموخت،چه خود نمی دانست.من از «او» آموختم.چه گران بهایند انسانهائی که بزرگواری ها و عظمت های خوب و دوست داشتنی و زیبائی های لطیف و قیمتی انسانی را دارند،و خود از آن آگاه نیستند.این از آن مقولهء «نفهمیدن»هائی است،که به روح،ارجمندی متعالی و عزیزی می بخشد.

راستی «او» به من چه آموخت؟نه،من از «او» چه آموختم؟من «سخن» پاسکال را در او «دیدم»:«دل دلایلی دارد که عقل از آن آگاه نیست».او سخن پاسکال را با «بودن خویش» بیان می کرد.او خود،همین حرف پاسکال بود.پاسکال «او» را گفته است.دلایلی که دل داراست،در صورت «او» شکل مادّی گرفته بود.

و پاسکال ادامه می دهد:«...و به وجود خدا،دل گواهی می دهد،نه عقل».و «او» سرشتی چندان شفّاف داشت،و چندان «پاک و غیر مادّی دوست می داشت»،که هیچ منطقی،خلقت او را جز به خداوند،نمی توانست نسبت دهد!

من از «او» هنر «دیدن» را آموختم.از او نگاهی تازه گرفتم،که بدان همه چیز را به گونه ای دیگر می دیدم.«او» با زندگی خویش نشان می داد،که دل آدمی تا کجا می تواند«دوست بدارد»،و در این جهان اثیریِ پر از خداوند،تا کجاها می تواند اوج گیرد!

«او» همان «صاعقه» بود،امّا صاعقه ای که پس از مرگ اش بر دل آدم فرود آمد.آدم ها غالباً،پیش از مرگشان،می میرند؛و کم اند آن ها که هر دو مرگشان،یکی است.امّا «او» از آن ها بود،که پس از مرگش،حیاتی دیگر را در درون من آغاز کرد.حیاتی که بارور تر و دگرگون کننده تر از زندگی پیش از مرگش بود.

... پایان ...


چه نعمت های بزرگی در زندگی داشته ام،بیهوده کفران نعمت می کنم.هیچ کس به برخورداری من از زندگی نبوده است.روح های غیر عادّی و عظیم و زیبا و سوزنده و سازنده ای که روزگار،چندی مرا،بر سر راهشان،کنارشان نشانده است!این روح ها در کالبد من حلول کرده اند و حضور آنها همه را در درون خویش،هم اکنون به روشنی احساس می کنم.هماره با آن ها زنده ام و زندگی می کنم.در من حضور دارند،هرگز در زندگی،غم جدائی شان را،رنج سفرشان و دوری شان را و مصیبت مرگ شان را نخواهم داشت؛و چه سعادتی است که کسی زندگی کند و یقین بداند که عزیزانش تا مرگ با او زنده خواهند بود،همیشه با او خواهند بود.

پدرم [محمّد تقی شریعتی] نخستین سازندهء ابعاد نخستینِ روحم!کسی که برای اوّلین بار،هم هنرِ فکر کردن را به من آموخت و هم فنِّ انسان بودن را؛طعم آزادی،شرف،پاکدامنی،مناعت،عفّت روح و استواری و ایمان و استقلال دل را،بی درنگ پس از آنکه مادر از شیرم گرفت،به کامم ریخت؛نخستین بار مرا با کتاب هایش رفیق کرد.من از کودکی و از سالهای نخستین دبستان با رفقای پدرم – کتاب هایش – آشنا شدم و مأنوس.من در کتابخانهء او – که همهء زندگی و خانوادهء اوست – بزرگ شدم و پروردم.این بود که به هر کلاسی که وارد می شدم،«صد درس» از همکلاسانم و «نود و نه درس» از غالب معلّمانم جلو بودم.

او بسیار چیزهائی را که باید،بعد ها در بزرگی و در طول تجربیّات و کشمکش ها و کوشش های مداوم سالیان عمر آموخت،در همان کودکی و آغاز زندگی نوجوانی ام،ساده و رایگان به من هدیه کرد.کتابخانهء پدرم اکنون دنیای پرخاطره و عزیز من است؛یکایک کتاب هایش،حتّی جلدهایش با من سابقه دارند؛من این اتاق خوب و مقدّس را،که مجموعهء گذشتهء دور و نازنین و خوب من است،بسیار دوست می دارم.

چه دنیای بزرگ و کوچک و پرحرف و ساکت و متواضع و مغرور و پربها و ارزان قیمت و خوبی!راضی ام،خیلی راضی ام!پدرم و کتابخانه اش و دو هزار دوست خاموش اش؛و من تنها وارث میراث های اجدادم،این مردان خوب،پاسداران فضیلت های بزرگ و عزیز،پادشاهان کشور فقر و شرف،مردان دانش و مناعت و بزرگواری و ایمان و روح،و نا آلوده به پول و زور و پستی های بسیاری که همه جا را پر کرده بود و کرده است.آن ها که مردان دین بودند و آن ها را به دنیا نیالودند.مردان سخن بودند و به عمر خویش،مدح کس نگفتند و «کلمه» را که از آنِ خداست،در پای خوکان نریختند.

و بعد...ابوالحسن خان فروغی،او بود که برای نخستین بار،به من آموخت که انسان،یک روح پرورده و ورزیدهء انسان،تا کجا ها می تواند رشد کند،تا چه اندازه می تواند بزرگ باشد و «بشود»!این درس کوچکی نبود!چه روح های بسیاری را دیده ام که پوسیده اند،و کوچک و زبون و قانع و لاغر مانده اند.و تنها به این علّت که همین یک درس را نیاموخته اند.به همین علّت که کسی بر سر راه شان نایستاده تا به آنان بفهماند که:«تو تا کجاها می توانی بروی،بپری،سفر کنی،بگریزی»!

ادامه دارد... 


در باغِ «بی برگی» زادم؛و در ثروت فقر،غنی گشتم و از چشمهء ایمان،سیراب شدم و در هوای دوست داشتن،دم زدم و در آرزوی آزادی،سر برداشتم؛و در بالای غرور،قامت کشیدم و از دانش،طعامم دادند و از شعر،شرابم نوشاندند و از مهر،نوازشم کردند تا «حقیقت»،دینم شد و راهِ رفتنم و «خیر»،حیاتم شد و کارِ ماندن ام و «زیبائی»،عشقم شد و بهانهء زیستن ام!

 

امّا تا به برگ و بار نشستم،برف و کولاک گرفت؛و «سیلی سرد زمستان،گوشم را برد» و برف و باد،بناگوشم را سرخ کرد و با چند تک درخت بی بهار جوان در باغ «ابن قحطبه» و «زندان سندی ابن شاهک»،در عزای «امام مسموم» و داغ «سرخسی» شهید و شب های سیاه شکست «آل علی(ع)» و قلع و قمع «شیعیان» و غروب نابهنگام آفتاب ایمان و امید و چیرگی مجدّد حکومت «سنّت» و «جماعت» و خمول «تشیّع» و زوال «عدل» و اضمحلال «امامتِ»تازه پای فرزند علی(ع)،که به زور و تزویر،«ولایتِ عهد» اش دادند تا «ولایت»علی(ع) را از بُن برگیرند و «خلافتِ»دیرپای «فرزند عبّاس»بُن گیرد.

 

بالأخره در قرن های بد خاطره و هولناک پس از قتل «ابومسلم» و «طاهر» و «یحیی ابن زید» و «مرگ های مرموز»آل سرخسی و «قتل مستور» امام مظلوم و جان گرفتن قوم عرب و خواری ایرانیانِ نَژاده و خمول خلق و احیای اشراف و سلطهء اوباش و زجر و حبس احرار و قتل عامّ هواخواهان «بنی علی» و پیمان شوم و ناپایدار میان عربان بنی عبّاس و غلامان ترک و خواجگان ایرانی...

 

روئیدم و حماسه ام را در ایّام دشوار «هم سازیِ»«دین و دنیا» و «بدسازیِ»«شیخ ابوالقاسم گرگانی،مذکِّر طوس» با «سلطان غزنه» سرودم و فصل برگ ریزان،برگ افشاندم؛و در یخبندان،شکوفه بستم.شکوفه هایم نه شکوفهء گلی و نه طلیعهء ثمری،که صدها «چشم انتظار»ی بود که به هزاران امید می گشودم تا در این متن متحجّر و حاشیهء متعفّن این شهرِ«شهادتگاه»،مگر شاهد رویشی باشم از تبار درختان نَژادهء گز و تاق که در سینهء خشک و خلوت هول و سکوت مرگ،به پای خویش،قامت راست می کنند و به آتش سر می کشند،بی آب و آبادی ای و بی چشمداشتِ نوازشی!

 

که من – فرزند کویر – می دانم و می بینم که رویش این درختان صبور و شجاعی که در جهنّم می رویند،نه«رویِش»،که «شورِش» است؛و نه «ایستادن»شان- ایستادن آرام و ساکت شان،در سرزمینی که برای ماندن هر روز،جهادی باید – نه ایستادن،که «ایستادگی» است و من – صحابی تنهای هود – می دانم و می بینم که در این قوم «عاد»،همه چیز و همه کس «بادآوردگان اند» و یا «به باد رفتگان».

 

و از این سموم که «بر طرف بوستان می گذرد»،درختان گشن بیخ شناور،دمادم از بُن می افتند؛و همچون «حشیشی» لرزان در دست های بازیگر و ناپیدای باد در این صحرا به رقص می آیند و گهگاه،این جا و آن جا،بر کناره های جویبار و لبهء چشمهء آب و سایهء برجها و باروهای بلند و چهاردیواری های امن و خانه های نشیمن کویر،«بیدهای خوش رنگ و ظریف و تربیت یافته و نرم و تُرد» را نیز می بینم،یا سر در گریبان «جنون» فرو افکنده و از ترس،در پس وقار شکوهمند پرنجابت عمیق خویش،به خواب تسلیم آرام و ذلّت آبرومند خود فرو رفته اند؛و یا اگر غدر و عقل این مجنونان هفت خط رِند «دجّال فعل ملحد شکل» را ندارند،به ادّعا و خودنمائی دست و بال می افشانند،همچون ...ِ خود!از باد و در باد می لرزند و «هم می ترسند و هم می رقصند» که «خوش رقصی» را شنیده ای،امّا این که می گویم، «ترس رقصی» است،در جمع جوانان انتلکتوئل قوم عاد!     پایان

 


هیچ کس باور نمی کند که کسی که آن سخنرانی های آتشین پر سر و صدا را کرده است و در سخنوری شهره است است؛و در برابر هزاران تن،گاه بی مقدّمه و بی مجال فکری،تصمیمی بر بدیهه رفته و چنان که گوئی همچون «دموستنس خطیب» در کوه های بیرون آتن،تنها به تمرین سخنرانی می پردازد،حرف آفریده و کلمات در دستش همچون موم،نرم و رامند؛گاهی در برابر حتّی یک نفر،از تمام کردن یک جمله عاجز می ماند؛چنان حرف زدن و آن هم حرف زدن سادهء عادّی برایش دشوار می شود،که دلش می خواهد هرچه زودتر از آن تنگنای سخت بگریزد و تنها بماند؛و آن همه هیجان و فشار و اختناق را که بی طاقتش کرده است،احساس نکند.کلمات همچون گلوله های مشتعل آتش،میان سینه و لب هایش پراکنده می شوند؛و او نمی داند چه کند؟فرو دهد،بر آورد؟چه کند؟

 

در سال 1958[1335 شمسی]زندانی شده بود؛او در راه عقیده اش،این سرنوشت را برای خویش انتخاب کرده بود.عقیده،سراپای زندگی او را پر کرده بود.هنوز جوانی اش آغاز نشده بود که وارد کشمکش های سیاسی و اجتماعی شده بود.عقیده،او را به این راه رانده بود.یک لحظه از رفتن باز نایستاد؛هیچ عاملی او را از راه به در نبرد؛هیچ دعوتی،منظره ای،حادثه ای او را لحظه ای مردّد نساخت.داستانش مفصّل است؛او را تبعید کردند به شهر سویل در جنوب اسپانیا.تبعید شده بود و در همان جا زندانی!رنج او کم نبود؛مجرمین سیاسی را یا تبعید می کنند تا درد غربت آن ها را بیازارد و تسلیم کند و یا زندانی.او هر دو را داشت:در غربت،زندانی بود.

 

امّا او مردی نبود که غربت و زندان،سخت آزارش دهد.او مردی در خویش بود و با خویش محشور.کسانی که خود،بسیارند،نیازی به هموطن ندارند.کسانی که خود آزادند،از زندان به ستوه نمی آیند.و این هر دو،در کار او تجربه شده بود.آدم های اندک اند،که به ازدحام محتاجند.کسانی که خود هیچ اند،می کوشند تا در دیگران،در شلوغی غرق شوند؛در آن جاست که پوچی خود را احساس نمی کنند.هرگاه تنها می مانند،به وحشت می افتند؛چون حتّی یک نفر را احساس نمی کنند،خلأ محض!

 

او تنهائی پُری داشت؛فنّ زیستن در خویش را خوب می دانست.با خو تنها نبود،تنهائی،سرش بیش تر گرم بود و دور و برش،بیش تر شلوغ.دیگران هرگاه او را از خودش می گرفتند،تنهایش می کردند.او خود،وطن خویش بود و خود،آزادی خویش.این زندانی در غربت،خود را در وطن خویش آزاد می یافت.

 

این مرد کیست؟از هفده سالگی،جز به خاطر عقیده،گامی بر نداشته و جز به خاطر مردم،یک کلمه ننوشته.او همهء خطرها و پرتگاه ها را مردانه همچون قهرمانی گذر کرده و داستان هریک،نقل محافل است؛چه عشق ها،چه سرگرمی ها،چه هوس ها،چه پولها،چه مقام ها،چه شکنجه ها و تهدیدهای هولناک،چه شب های بسیار در یک قلعهء تنها در زیر مهتاب،توی یک بیابان و ...که بترسد،که نترسید و چشم دشمن را خیره کرد.در حصاری از سرنیزه های لخت،حتّی حسرت لبخند ملایمی را بر دل های دشمنان خطرناک اش گذاشت؛آن ها که همچون یک کبوتر،می توانستند سرش را ببرند،و او همچون یک شاهین،حتّی ارزش یک اخم هم برایشان قائل نشد.

 

کیست که همچون او در بحرانی ترین دوره های سنّی،در بحرانی ترین دوره های سیاسی و اجتماعی،همواره با گام های محکم و یکنواخت و بی تردید بگذرد و بگذرد و یک لحظه نهراسد،نیاساید؛یک لحظه هیچ فریبی او را باز ندارد!کیست؟به قول استاد،نوشته های او از سال 1331 تاکنون،در این ده سال،گوئی همه را کسی در یک هفته،یک شب،یک ساعت نوشته است،هم یک حرف،یک عشق،یک فکر!

 

من در هر یک از این چهره ها،صمیمی بودم.هیچ جا دروغ نبودم.همه جا راست و درست و شرافتمند بودم.همه جا قلم ام،خدمتگزار صادق قلبم بود،یا مغزم؛و جز این دو،ارباب دیگری نمی شناخته.نه به کسی هرگز طمعی داشته و نه هرگز از کسی هراسی.

 

اکنون هم همین است.همیشه این قلم،زبان عقلم بود و فکرم و مغزم؛حالا زبان روح ام،قلب ام.به هر حال مال خودم است؛خیانت اگر هست،خیانت خودم بوده است به خودم؛کسی فدا نشده است.مغزم فدای قلب ام شده است.و چه قدر تلاش کردم که نشود،نشد!      پایان


مولوی،دو بار مرا از مُردن باز داشت:نخستین،سال های بلوغ بود،بحران روحی همراه با بحران فلسفی.چه،اساساً من خواندن را با آثار موریس مترلینگ آغاز کردم؛و آن اندیشه های بی سرانجام شکّ آلود،که نبوغی چون او را دیوانه کرد،پیداست که با مغز یک طفل دوازده سالهء کلاس ششم دبستان چه می کند؟این تشتّت فکری در دنیای تصوّف،که به شدّت مرا – با ناپختگی – مجذوب خویش کرده بود،طوفانی تر و دیوانه کننده بود.

سال های1325 تا 1328،جامعه نیز بی هدف بود؛و آن چه بود،هرج و مرج حزب توده و آخوندیسمِ جان گرفته و بازیگران سیاسی آزادخیال و فلسفه بافی ها،عرفان گرائی ها،مقدّس مآبی ها،رمانتیسم بی محتوا و یا مشغولیّت های زندگی و شکرگزاری از نعمت «آب باریک و نان تافتون و دیزی آبگوشت...» و من جزو آن اوّلی ها بودم.پوچی،بدبینی فلسفی،بیگانگی با واقعیّت زندگی و عدم وابستگی با جامعه و نداشتن مسئولیّت،و برداشتن لقمه های فکری بزرگتر از حلقوم شعور و هاضمهء ادراک و همزمانی آن با بحران بلوغ،مسیر«صادق هدایت»* را که آن ایّام خیلی وسوسه انگیز بود،پیش پایم نهاد؛و من برای پیمودن آن،ساعاتی پس از نیمه شب،آهسته از خانه بیرون آمدم؛جادّهء تاریک و خلوت «کوه سنگی» آن سال ها را طی کردم.استخر «کوه سنگی» نزدیک می شد،و من ساعاتی دیگر،خود را در آن آرام یافته می دیدم.[*صادق هدایت:نویسنده ای که به دلیل یأس و ناامیدی،خودکشی کرد.]

ناگهان،دلبستگی،تنها دلبستگی ام به این دنیا،در این زندگی،مرا مردّد کرد:مثنوی!و این جمله،نزدیکی های استخر در درون ام کامل شده بود و صریح:«زندگی؟هیچ،یک خیال بافی پوچ،امّا این فایده را دارد که در آن،با مثنوی خوش بود،و با او دنیا را گشت و رشد کرد...»برگشتم.مرگ و زندگی،دو کفّهء هم سطح بودند.امّا مثنوی،کفّهء زندگی را سنگین تر کرد و مرگ را که از آن بی نصیب بود،محکوم ساخت.زنده ماندم و با آغاز نهضت ملّی،جهت گرفتم.

و فصل دوّم،ورود به اروپا بود.در اوج جوانی،هم فرهنگ داشتم و هم ایدئولوژی و هم مسئولیّت؛امّا عظمت این هیولای پولاد،که بر روی طلا و سکس خوابیده است،و نامش تمدّن جهانگیر مغرب است،و دارد نقش تمدّن منحصر به فرد بشریّت را بازی می کند؛مرا بر خود لرزاند.با این دستمایه از فرهنگ و ایمان،تنها،می توانم با این دیو سیاه برآیم که با یک خیز،مرا نبلعد و در معده اش که سنگ آهن و صخرهء خارا را هضم می کند،جذب و هضم نشوم.آن چنان که خودپرستی و جنسیّت و کار اقتصادی و شغل فنّی،و تمایل به رفاه و لذّت و مصرف و پیشرفت را،که با مزاجش سازگار است،در خونش بریزد و نگه دارد؛و تمام احساس های معنوی،ارزش های اخلاقی،ایده آل های خدائی و همهء انگیزه ها و آموزش ها و اندوخته هائی را که از مذهب ام و تاریخ ام به ارث گرفته ام،از ماتحت خود دفع کند...!نمونه هائی از چنین آدم های تجزیه شده را هم به چشم می دیدم.

کیست که در این تنهائی و غربت،در این میدان گلادیاتور بازی،منِ اسیر را،نیروئی می تواند داد،که با این غول وحشی و هار و آدمخوار بتوانم مقابله کنم و رام اش سازم؟

بی تردید مثنوی را از مشهد خواستم.تنها روح عظیمی که در کالبد ضعیف ما می دمد،و ما را در برابر هجوم و حملهء این مغول متمدّن،که درون ها را قتل عامّ می کند،آسیب پذیر می سازد و روئین دل.همچون کودک ضعیفی که در کنار پهلوانی از اهل محلّ یا آشنا و خویشاوند خود حرکت کند؛و از هیچ آجانی،سگ هاری،دزدی،چاقوکشی،قلدر قدّاره بندی نهراسد؛و حتّی در دلش همه را تحقیر کند و شاخ و شانه کشیدن و درجه و نشان و دَم و دستگاهشان را به مسخره گیرد.

من که شب ها را با مولانای کبیر سر کرده بودم،صبح که بر مارکس و هگل و نیچه و سارتر و سوربون و کلژ دو فرانس و اساتید محترم و فرهنگ معتبر و تمدّن طلائی و باد و برود های فرنگی گذر می کردم،نگاهی عاقلانه و لبخندی بزرگوارانه و رفتاری اشرافی و احساسی شاه زاده مآب و نجیب زاده وار داشتم.

اکنون در برابر تو،غرب با تمامی حجّت ها و سفسطه ها و وکلا و شاهد ها و اسناد و مدارکش،تنها به قاضی آمده است.و شرق،تاریخ شرق،روح ایران،ایمان و عشق و آرمان و رسالت و ارزش ها و احساس ها و اصالت ها و زیبائی ها و عظمت ها و سرمایه های اسلام،همه غایب اند،و وکیل مدافع ما حضور ندارد.کتاب مولانا را می فرستم،تا به نمایندگی همه در برابر مدّعی،از ما دفاع کند.مولوی،غیبت همه را جبران می کند و یک تنه همه را حریف است؛و تو را در ماندن یاری می کند.

... پایان ...