سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

هیچ کس باور نمی کند که کسی که آن سخنرانی های آتشین پر سر و صدا را کرده است و در سخنوری شهره است است؛و در برابر هزاران تن،گاه بی مقدّمه و بی مجال فکری،تصمیمی بر بدیهه رفته و چنان که گوئی همچون «دموستنس خطیب» در کوه های بیرون آتن،تنها به تمرین سخنرانی می پردازد،حرف آفریده و کلمات در دستش همچون موم،نرم و رامند؛گاهی در برابر حتّی یک نفر،از تمام کردن یک جمله عاجز می ماند؛چنان حرف زدن و آن هم حرف زدن سادهء عادّی برایش دشوار می شود،که دلش می خواهد هرچه زودتر از آن تنگنای سخت بگریزد و تنها بماند؛و آن همه هیجان و فشار و اختناق را که بی طاقتش کرده است،احساس نکند.کلمات همچون گلوله های مشتعل آتش،میان سینه و لب هایش پراکنده می شوند؛و او نمی داند چه کند؟فرو دهد،بر آورد؟چه کند؟

 

در سال 1958[1335 شمسی]زندانی شده بود؛او در راه عقیده اش،این سرنوشت را برای خویش انتخاب کرده بود.عقیده،سراپای زندگی او را پر کرده بود.هنوز جوانی اش آغاز نشده بود که وارد کشمکش های سیاسی و اجتماعی شده بود.عقیده،او را به این راه رانده بود.یک لحظه از رفتن باز نایستاد؛هیچ عاملی او را از راه به در نبرد؛هیچ دعوتی،منظره ای،حادثه ای او را لحظه ای مردّد نساخت.داستانش مفصّل است؛او را تبعید کردند به شهر سویل در جنوب اسپانیا.تبعید شده بود و در همان جا زندانی!رنج او کم نبود؛مجرمین سیاسی را یا تبعید می کنند تا درد غربت آن ها را بیازارد و تسلیم کند و یا زندانی.او هر دو را داشت:در غربت،زندانی بود.

 

امّا او مردی نبود که غربت و زندان،سخت آزارش دهد.او مردی در خویش بود و با خویش محشور.کسانی که خود،بسیارند،نیازی به هموطن ندارند.کسانی که خود آزادند،از زندان به ستوه نمی آیند.و این هر دو،در کار او تجربه شده بود.آدم های اندک اند،که به ازدحام محتاجند.کسانی که خود هیچ اند،می کوشند تا در دیگران،در شلوغی غرق شوند؛در آن جاست که پوچی خود را احساس نمی کنند.هرگاه تنها می مانند،به وحشت می افتند؛چون حتّی یک نفر را احساس نمی کنند،خلأ محض!

 

او تنهائی پُری داشت؛فنّ زیستن در خویش را خوب می دانست.با خو تنها نبود،تنهائی،سرش بیش تر گرم بود و دور و برش،بیش تر شلوغ.دیگران هرگاه او را از خودش می گرفتند،تنهایش می کردند.او خود،وطن خویش بود و خود،آزادی خویش.این زندانی در غربت،خود را در وطن خویش آزاد می یافت.

 

این مرد کیست؟از هفده سالگی،جز به خاطر عقیده،گامی بر نداشته و جز به خاطر مردم،یک کلمه ننوشته.او همهء خطرها و پرتگاه ها را مردانه همچون قهرمانی گذر کرده و داستان هریک،نقل محافل است؛چه عشق ها،چه سرگرمی ها،چه هوس ها،چه پولها،چه مقام ها،چه شکنجه ها و تهدیدهای هولناک،چه شب های بسیار در یک قلعهء تنها در زیر مهتاب،توی یک بیابان و ...که بترسد،که نترسید و چشم دشمن را خیره کرد.در حصاری از سرنیزه های لخت،حتّی حسرت لبخند ملایمی را بر دل های دشمنان خطرناک اش گذاشت؛آن ها که همچون یک کبوتر،می توانستند سرش را ببرند،و او همچون یک شاهین،حتّی ارزش یک اخم هم برایشان قائل نشد.

 

کیست که همچون او در بحرانی ترین دوره های سنّی،در بحرانی ترین دوره های سیاسی و اجتماعی،همواره با گام های محکم و یکنواخت و بی تردید بگذرد و بگذرد و یک لحظه نهراسد،نیاساید؛یک لحظه هیچ فریبی او را باز ندارد!کیست؟به قول استاد،نوشته های او از سال 1331 تاکنون،در این ده سال،گوئی همه را کسی در یک هفته،یک شب،یک ساعت نوشته است،هم یک حرف،یک عشق،یک فکر!

 

من در هر یک از این چهره ها،صمیمی بودم.هیچ جا دروغ نبودم.همه جا راست و درست و شرافتمند بودم.همه جا قلم ام،خدمتگزار صادق قلبم بود،یا مغزم؛و جز این دو،ارباب دیگری نمی شناخته.نه به کسی هرگز طمعی داشته و نه هرگز از کسی هراسی.

 

اکنون هم همین است.همیشه این قلم،زبان عقلم بود و فکرم و مغزم؛حالا زبان روح ام،قلب ام.به هر حال مال خودم است؛خیانت اگر هست،خیانت خودم بوده است به خودم؛کسی فدا نشده است.مغزم فدای قلب ام شده است.و چه قدر تلاش کردم که نشود،نشد!      پایان