سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

 

درست یادم هست که در کلاس پنجم دبستان بودم؛و تا وارد مدرسه شدم،ناگهان ناقوس به صدا در آمد.و بچّه ها پنداشتند که زنگ مدرسه است.ولی من بر خود لرزیدم،و بر جا خشک شدم،و سرم دور برداشت؛و دیدم آسمان آبی بر بالای سرم به شور و شعف چرخ می زند.

مرا به کلاس بردند و روی نیمکتم نشستم؛و دیدم پنجره ای از کلاس درسم به بیرون باز شد؛و کنار آن برای نخستین بار ایستادم.و در آن حال،چشم به آسمان گشودم و خورشید را دیدم،که با تلألؤ های طلائی خود،بر چهرهء ملتهب کودکانه ام لبخند می زند.

و بر بالای آن دیدم که ناگهان ستاره ای همچون تیر شهابی،از دل آبی آسمان سر زد، با نوری سبز و پنج پر،که تیر کشید و به شتاب خیره کنندهء خیال،به زمین آمد و به چشمانم فرو شد.و گذر آن را همچون تیر کشیدن عصبی در درون،و یا عبور خاطرهء داغی از عمق روح،و یا جَستن خطّ نورانی صاعقه ای از قلب شب،در مغز سرم احساس کردم؛که از آن جا تیر با همان شتاب که در خیال نمی گنجد،باز هم فرو رفت.و ردّ پایش را در سینه ام حسّ کردم،که از آن جا گذر کرد،و به سمت چپ رفت؛و از دهلیز قلبم خود را وارد کرد؛و بی درنگ در جویبارهای خون افتاد؛و غرق شد؛و من دیگر چیزی احساس نکردم؛و گُم اش کردم؛و ناپدید شد؛و ندانستم کجا خود را پنهان کرد.

و سالها گذشت،و من در پی آن که،این چه حادثه بود و چه معنی خواهد داشت.و این،نه همان داستان رسول اکرم(ص) است؟که در کودکی ناگهان در بیابان بر سرش فرود آمدند از آسمان صحرا،و بر خاک درازش کردند و سینه اش بشکافتند،و نوری در آن به ودیعت نهادند و رفتند.

و حلیمه،دایهء وی سراسیمه گشت و کودک را هراسان به مکّه باز آورد.و کس ندانست که چیست،تا آن شب غار،که آن نور سبز از جانش طلوع کرد؛و دیدگان بی سوادش را توانای قرائت،و انگشتان بی هنرش را دارندهء آن قلم؛که خدایش در نخستین خطاب از آن نام می برد،که به آن بود که وی انسان را تعلیم کرد،و آنچه نمی دانست،به او آموخت...

«...عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ»،(سورهء علق)

و من نیز سرنوشتی در حدّ بندگی خویش،همچون رسول(ص) داشتم؛که آن فرشته،او را پیغام آورد که « یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ»،« در گلیم پیچیده!برخیز!...»،و مرا که:

 «ای تنهای در انبوه خلق،ای خاموش در هیاهوی سخن و ای شکست خورده،که خود را در زرورق رنگین پیروزی ها از چشم خویش پنهان کرده ای!»

من به اعجازهای رنگین خویش،می بینم آن چه را خلق نمی بینند؛برخیز و آن «من» ها که خود را بر تو افکنده اند – و نفس های امّاره اند – بکش؛و گریبان خویش را از چنگال های خلق زمانه رها کن.و هوس ها که بر آینهء زلال آن خویشتن اهورائی ات زنگار بسته اند،به آبِ دیده بشوی،و به سوهان ریاضت،صیقل اش ده؛تا پرتو شمع در آن افتد؛و تو خویش گم کرده در انبوه دیگران،خویش را در آن بازیابی.

و آنگاه این بت پولادین غرور را از کعبهء دل به در آر،و بر پای گلدستهء زرّین معبد یکتاپرستی فروشکن.و خود را رهائی بخش؛و سر از تشنگی به ساحا دریا فرود آر؛و از «چشمه های سبز علوی» سیراب بنوش.و خویش را – ای گرفتار آن ترسای صنعانی – در خلوت انس و محرم کلیسای زیبای روح قدسی اعتراف کن؛و دل از بند نام و ننگ بر کَن.و دین و دنیا به دینداران و دنیاداران واگذار.و به جای این هر دو،غم را برگزین،و درد را اختیار کن،و بنال.و تو چه می دانی که چه راحت و لذّتی است،در نالیدن؟!که گرگ می نالد...که خدا می نالد...»   پایان