روشنگری اجتماعی

نظر

چه لذّت بخش است آن چه از او برایم حکایت می کنند!من در این حکایت هاست که سرچشمهء طبیعی بسیاری از احساس های ریشه دار مجهولی را که در عمق نهادم می یابم،پیدا می کنم؛و این،معاینه ای شگفت و مکاشفه ای شورانگیز است!مثل این است که از من و حالات من و عواطف و خصائص روح من و از زندگی من،پیش از این عالم،پیش از تولّدم و پیش از این حیاتم سخن می گویند.

من[علی شریعتی] هشتاد سال پیش،نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان،خود را در او احساس می کنم.مسلّماً من در روح او،نبض او،خون او بوده ام؛در رگ های او جریان داشته ام؛در نگاه او نشانی از من بوده است.و اکنون ممنون ام که او چنین بود و چنین کرد؛که اگر،به جای پناه آوردن به یک ده،به تهران می رفت یا نجف،و به مقامات می رسید و درجات،و من اکنون به جای او،از مردی چون مرحوم حاج شیخ عبد الرّحیم،یا آقا سیّد ابو الحسن اصفهانی یا آخوند ملّا محمّدکاظم خراسانی- که شاگرد حکیم بود – سخن می گفتم،که مثلاً «سفیر انگلیس جلویش زانو میزد!»هرگز این همه غرق غرور و سرشار از لذّت نمی شدم.

امّا جدّ من،او نیز بر شیوهء پدر رفت.می گویند در علم،از اجتهاد گذشته بود؛و من می گویم از علم و اجتهاد گذشته بود؛که پس از آن،باز به همین روستای فراموش – که از جادّهء تهران و مشهد کناره گرفته است – باز آمد و از زندگی و مردمش کناره گرفت؛و به پاکی و علم و تنهائی و بی نیازی و اندیشیدن با خویش – که میراث اسلافش بود و از هر چه در دنیا هست،جز این به اخلافش نداد – وفادار ماند؛که این فلسفهء انسان ماندن در روزگاری است که زندگی،سخت آلوده است و انسان ماندن سخت دشوار و هر روز جهادی باید تا انسان ماند و هر روز جهادی،نمی توان!

پس از او عموی بزرگم که برجسته ترین شاگرد حوزهء ادیب بزرگ بود،پس از پایان تحصیل فقه و فلسفه و به ویژه ادبیّات،باز راه اجداد خویش را به سوی کویر پیش گرفت و به مزینان بازگشت.

امّا پدر من[محمّد تقی شریعتی] سنّت شکنی کرد.درس اش که تمام شد،برنگشت و در شهر ماند؛و دیدم که چه ها کشید تا توانست از این مرداب زندگی شهر،عمر را همه با علم و عشق و جهاد بگذراند و دامن تَر نکند.و آن دیگران که همگی به کویر گریختند،چه آسوده دامن تَر نکردند،که در کویر،آبی و آبادی ای نیست.و به هر حال،او در سنّت الاوّلین ما بدعتی نهاد و در شهر ماندنی شد؛و من پروردهء این تصمیم و تنها وارث آن همه ضیاع و عقار،که در ملک فقر بر جای نهادند؛و شاهزادهء این سلسله ای که پشت در پشت،بر اقلیم بی کرانهء تنهائی و استغناء سلطنت داشتند؛و حامل آن امانت های عزیز و ولیّ عهد آن پادشاهان ملک صبحگهان و بازماندهء آن سواران که در ابدیّتِ احساس های بی مرز و اندیشه های معراجی خویش یر رفرف شوق،از شب های مهتابی کویر،خود را بر این سقف کوتاه آسمان می زدند.و از این سو،در فضای خلیائی ملکوت می تاختند و مرغان زرّین بال الهام و غزالان رمندهء وحی را،در کنمد جذبه های نیرومند خویش صید می کردند؛و سحرگاه،خسته و فرس کشته،به خلوت دردمند انبوه خلق فرود می آمدند.

اکنون،بی طاقت از بار سنگین آن امانت ها که بر دوش دارم،در میان دو صفی که ساختهء قالب های خشت مالی خشت مالان میدان چهارباغ اصفهان اند و یا کوره های آجرپزی فرنگ؛و هر دو به هم مشغول و از خود خشنود و از زندگی آسوده و خوب و خوش و بی درد،غریبانه می گردم،که راه دراز و سنگلاخ است و در هر قدم،حرامیانی در کمین،و من بی هم سفر و زانوان ام لرزان و کوله بارم سنگین و بیمناک از سرنوشت،که چه خواهم کرد؟

روزگارم از روزگار «سیزیف» سخت تر است و همچون لااوکون،در شکنجهء افعی هائی که بر اندامم پیچیده اند،که کاهن معبد مجهول آپولون ام،در این تروای کجعولی که خود مستعمرهء آتن است و مردمش«بندگان و پرستندگان پالس»(الههء یونانی اغنام!)و این افعی ها را نه سربازان یونانی،بل مدافعان و دروازه داران تروا بر گردنم پیچیده اند!

«علی شریعتی»

... پایان ...


نظر

نزدیک هشتاد سال پیش[این متن،مربوط به قبل از انقلاب است]،مردی فیلسوف و فقیه که در حوزهء درس مرحوم حاجی ملّا هادی اسرار – آخرین فیلسوف از سلسلهء حکمای بزرگ اسلام – مقامی بلند و شخصیّتی نمایان داشت، به دهِ «مزینان» آمد؛تا عمر را به تنهائی بگذارد و در سکوت فراموش شده ای،بر لب تشنهء کویر بمیرد.

به گفتهء مرحوم حکیم سبزواری بزرگ،وی در محضر «اسرار» نه همچون شاگرد،که به مانند رفیقی هم زانوی وی می نشست.چه،وی حکمت را پیش از این،نزد دائی اش علّامه بهمن آبادی خوانده بود که استاد کلام و حکمت و فقه بود.

آوازهء نبوغ و حکمت علّامه در تهران پیچید و شاه قاجار به پایتخت،دعوتش کرد؛و او در مدرسهء سپهسالار درس فلسفه می گفت.امّا این وسوسهء تنهائی و عشق به گریز و خلوت – که در خون اجداد من بوده است – او را نیز از آن هیاهو،باز به گوشهء انزوای بهمن آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلودهء آن سواد اعظم به خرابه های قدیمی بیرون این ده! که روحی دردمند داشت و بی تاب،و شب های آرام در دل این ویرانه ها تنها می گشت و می نالید و در سایهء دیواری می نشست و غرقه در جذبه های مرموز خویش،با خود و خدا زمزمه می کرد و این زندگی اش بود.

می گویند این شعر را سخت دوست می داشت و همواره تکرار می کرد:

این سخن ها کی رود در گوشِ خر؛گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!

و شاگرد او نیز که برای آموختن و اندوختن،جوانی را در حجره های تنگ و مرطوب مدارس قدیمهء بخارا و مشهد و سبزوار،بر روی کتاب ها و زانو به زانوی مدرّسان و عالمان بزرگ آن روزگار تمام کرده بود،اکنون که هنگام کمال بود و رسیدن به جاه و مقام روحانی،و مسند بلند پایهء علمی و زعامت خلق؛و باید مرجعی می شد و صاحب وجهه ای و نفوذی و دستگاهی و نام و آوازه ای؛همه را رها کرد.

بعد از حکیم اسرار،همهء چشم ها به او بود که حوزهء حکمت را او گرم و چراغ علم و فلسفه و کلام را،او که جانشین شایستهء وی بود،روشن نگاه دارد.امّا،در آستانهء میوه دادن درختی که جوانی را به پایش ریخته بود و در آن هنگام که بهار حیات علمی و اجتماعی اش فرا رسیده بود،ناگهان منقلب شد.فلسفه و دین،او را به اینجا کشاندند.

فلسفه به او آموخته بود که غوغا و تلاش و فریب حیات،همه پوچ است و دروغین است و ابله فریب.دین به او آوخته بود که دنیا و هر چه در او است،پلید است؛و دل های پاک و روح های بلند را نمی فریبد.شهر را و گیر و دار شهر را رها کرد و چشم ها را منتظر گذاشت و به دهی آمد که هرگز در انتظار آمدن چون او کسی نبود.به روستای مزینان آمد و در خانهء کوچکی در خم کوچه ای منزل گرفت و در انتظار پایان یافتن بازی مکرّر و بی معنی این دو دلقک سیاه و سفید،ماند و مُرد.

مردم صمیمی ده،از او چه ها می گفتند!یک سبه امام،شبه پیغمبر،یک فرشته،یکی از اولیاء الله،و به هر حال،غریبی از مردم آن عالَم در این ده! «کفش هایش گاه پیش پایش جفت می شد...روز مرگ خویش را خبر داد...سال قحطی،دخترانش ناله کردند که سال سخت است و زمستان را بی اندوختهء نانی چه کنیم؟و او از خشم برآشفت.و نیمه شبی ناگهان صدای ریزشی که از کندوخانه برخاست،همه را بیدار کرد.رفتند و دیدند که از نافه،گندم می ریزد و برخی کندوها لبریز شده است...»

کربلائی علی پسر کربلائی مؤمن،آن شب در صحرا آب می راند،در گود آبشخور:«ناگهان دیدم در سایه روشن مهتاب شب،سیاهی ای از دور می آید؛نزدیک تر شد،حیوانی شبیه شتر،به رنگ سمند،به طرف قبرستان رفت و کنار قبر حکیم ایستاد.دیدم جنازه را بیرون آوردند و بر او نهادند؛و او به سمت مغرب رفت و ناپدید شد...پس از لحظه ای،ناگهان به خود آمدم و چنان ترس ام برداشت که افتادم و از هوش رفتم»...

دیگران نیز که آن شب در صحرا بودند،به گونهء دیگری شهادت دادند:«نوری از آسمان مغرب بر سر قبر فرود آمد...باز از همان راه به آسمان برگشت و ناپدید شد».وی در سال 1318 قمری مُرد؛و شگفت آنکه در سال 1336 قمری،هیجده سال بعد،باران قبر او را خراب می کند و جدّ بزرگم دستور می دهد تا آن را از بنیاد بسازند.در حفرهء گور هیچ نیافتند،جز مهر نمازش و حتّی تسبیح تربت اش...و چند سال بعد که فرزند پارسای صاحب کرامت اش شیخ احمد می میرد،در همین حفرهء خالی دفن اش می کنند.و اکنون پدر و پسر هر دو در یک گور آرمیده اند.نه،پسر در گوری که پدر در آن بود،مدفون است و پدر را که در زندگی،آفرینش بر جان اش تنگی می کرد،نخواستند که در زاغه ای آنچنان تنگ و تیره نگاه دارند،که می دانستند نعش پوسیدهء او نیز تاب تنگنا ندارد،نجاتش دادند.وی آخوند حکیم،جدّ پدر من بود.

ادامه دارد...


نظر

بر کرانهء کویر،به تعبیر کتاب «حدودالعالم»،«شهرکی» است که شاید با همهء روستاهای ایران فرق دارد.چشمهء آب سرد که در تموز سوزان کویر،گوئی از دل یخچالی بزرگ بیرون می آید،از دامنهء کوه های شمالی ایران به سینهء کویر سرازیر می شود و از دل ارگ «مزینان» سر بر می دارد.از دل این دیواره های عبوس و مرموزی که قرن های گمشده ای را که اسلام به اساطیر کشاند،در آغوش خویش نگاه داشته اند و خود،علی رغم تاریخ،همچنان استوار ایستاده اند.

درست گوئی «عشق آباد» کوچکی است؛و چنان که می گویند،هم بر انگارهء عشق آبادش ساخته اند.صد سال پیش که مزینان کهنه را سیل از بنیاد بر می کند و می برد،و ناچار،همه چیز از نو ساخته می شود.کتاب حدودالعالم،از«مرد» و «انگور» مزینان نام می برد،و از هزار و صد سال پیش،هنوز بر همان مهر و نشان است که بود.مردانش نیرومند و مغرور،که سبزواری ها را دهاتی می دانند و مشهدی ها را گدایان گوش بُر،و مردان تهرانی را زنانی ریش دار!و در شگفت اند که چرا غالباً این برگهء معتبر را هم از میان می برند!؟

و باغ های انگورش که هنوز – علیرغم مادّیّتی که بر روستا ها تاخته و باغ ها را همه غارت کرده است – برجا و آبادند و خوشه های عسکر و لعل و شست عروس اش همچون چراغ می درخشند.

مزینان،این دهی که با آبادی ها،و امروز،خرابی های پیرامونش،یادآور کانون خاندان ما و گویندهء خاموش قصّه های از یاد رفتهء نیکان ما و نیاکان من است.که تاریخ – این پیر غلام پایتخت نشین چاپلوس،که هماره قلم اش خادم شکم اش بوده است،و خِرَدش ساکن چشم اش؛و هرگز جز فیلم های سریال عملیّاتی زد و خوردی پر«حادثه» را نمی بیند؛و جز برای خداوندان زر و زور نمی نویسد – کجا پائی به دهی می توانست نهاد و از «کاخ» قیصر – که بر آن فرش زربفت گوهرنشان می گسترند؛و از قصر شمس العماره،که هر صبح و شام،نفیر نقاره اش سلطنت «ابد مدّت» ناصرالدّین شاهِ«شهید» قاجار را بر گوش های خلق می کوفت – سری به «کوخ» حکیم می توانست زد؟که بر شاه نشین حجرهء پذیرائی اش،نیم پوست تختی گسترده و مابقی را ماسه های نرم بادآوردهء کویر پوشیده بود،و یا از «مهتاب خرابه»ء علّامه بهمن آبادی می توانست خبری گیرد؟که در سایهء دیوارهای شکسته و برج های سرافکنده اش،روح دردمند آواره ای،در قفس اندامی،سر به درون خویش فرو برده و با آن«خودِ پنهانِ خویش»،دست اندر کار آفرینش هائی که همه عشق و همه شعر و همه زیبائی اهورائی بود!

...الّدهرُ فی ساعة و الارضُ فی الدّار...!

تاریخ،این ها را چه می فهمد؟اینان را چه می شناسد؟

صحبت ازمزینان بود که با آبادی ها – و امروز خرابی های – پیرامونش،یادآور کانون خاندان ما بود؛و هر کوچه اش،کوچه باغ اش،مسجد و مدرسه و برج و بارویش،کتیبه ای،که بر آن نقش خاطره ای از اجداد خویش را می خواندم؛و طرح یادی از روزگاران پر عصمت و عزیزی که همه،قربانی بی دفاع این«روسپی زمانه» شدند؛که ناگاه از نشستگاه خورشید،برخاست و بر سرزمین آفتاب تاخت و میراث های عزیزمان و سرمایه های سرشارمان و سر و سامان گرم و روشن مان،همه را به زیر آوار برد.و هر چه داشتیم،از دست مان بگرفت و به جای آن همه،جز «دست بندی دیگر»،هیچ نداد.

دوران کودکی،عصر طلائی هر کسی است.دوران پر عصمت و عزیز و شاد تاریخ یک زندگی.من نیز گرچه دوران کودکی ام نه با طلا،که با «فولاد» سر آمد؛اکنون در پیش چشم خاطره ام،درخشش طلا یافته است.به خصوص که جوانی ام همه،در آخرالزّمان گذشت،همه سر بر روی کتاب و دل در آسمان و تن در زندان!و به قول فردوسی:«جوانی هم از کودکی یاد دارم»؛و امّا چون او،دریغا دریغا ندارم،که گر چه به سختی،امّا به خوبی گذشت.... پایان

 


نظر

قصدم شرح حال نیست؛این را می خواستم بگویم که گرچه در سیاست،همهء زندگی ام را تا حال غرق کردم و تاخت و تاز های بسیار کردم؛امّا با جنس روح و ساختمان قلب من ناسازگار بود.این حقیقت را ده سال پیش،آن عاشق علی و شهید دریا می گفت،و همواره می گفت و با چه تعصّب و اصرار و جدّیّتی؛و من بر او می خندیدم با چه اطمینان و یقینی،که تو نمی فهمی،که تو نمی شناسی؛تو «علی»را در تاریکی دیده ای،«تاریکی عشق»؛و اگر او را در «نور عقل» و روشنائی اندیشه و آزادی و علم بنگری،نخواهی شناخت!(چه قدر زبان فرق می کند)!امّا باور نمی کرد؛می گفت اگر تو را رئیس جمهور ببینم،باز هم تو را مرد سیاست نخواهم یافت،مگر در هند.حال می فهمم که چه قدر راست می گفت!من مرد حکمت ام،نه سیاست!

به هر حال،در پاسخ آن بابا،که گفت بیعت کن،و وارد که شدی،جز دو تا،هر میزی را که خواستی،«از هم راه» یک راست برو و پشت اش بنشین؛و من از هم راه رفتم و در سلّول آن قلعهء نظامی سرخ[زندان قزل قلعه]خوابیدم و پس از مدّت ها آمدم بیرون و با دست خالی...و باز افتادم توی این قلعهء کشوری سبز.

و حال،وقتی خودم را با آن هم سفران دیگرم،که خود را به باغ و آبادی می رساندند می سنجم،از شادی و شکر و شوق در پوست نمی گنجم،که چه خوب شد که در آن «سواد اعظم»پاگیر نشدم و به دنیا و شرّ و شورش آلوده نگشتم،و معلّمی را و خلوت آرام و سادهء این گوشه را برگزیدم،و حال را نگه داشتم و از قیل و قال و معرکه،دامن برچیدم؛و اگر آن ها زر اندوختند،من گنج یافتم؛اگر آنها کاخ بر پا کردند،من معبد ساختم؛و اگر آنها باغی خریدند،من کشور سبز معجزات اش را دارم؛

اگر آنها بر چند «رأس» ریاست یافتند،من بر اقلیم بی کرانهء اهورائی دلی سلطنت دارم؛و اگر آنها غرورشان را در پای میزی ریختند،من آن را بر سر گلدستهء معبد عشق بشکستم؛و اگر آن ها به غلامی «قیصر» درآمدند،من صحابی«حکیم» شدم،یار غار «نبی» گشتم؛و آن ها راه خویش کج کردند و دست و دامن پر کردند،و من ماندم و با دست و دامنی خالی،به خلوتی خزیدم.

امّا اگر آنها نام خویش را به نان فروختند،من بر آب دادم و پیش تر از خضر و پیشتاز تر از اسکندر رسیدم؛و اگر آنها لذّت بردند،من غم آوردم؛و اگر آن ها همچون «عنصری» ز زرآلات،خوان گستردند و از نقره،دیگدان زدند،من همچون مولوی در «آفتاب» شکفتم و در خورشید سوختم و سفره از دل گستردم و مائده از درد نهادم و شراب از خون سر کشیدم؛

اگر آنها مردِ ابلاغ شدند،من مرد داغ شدم؛و اگر آن ها دل به زندگانی بستند،من دل به زندگی بستم؛اگر آنها وزارت یافتند،من سلطنت یافتم؛اگر آنها را در نهان به دل دشمن دارند،مرا در نهان به دل دوست دارند؛و اگر آنها گزارش کار می نویسند،من گزارش حال می نویسم؛اگر آن ها به آزادی خیانت کردند،من به آزادی وفادار ماندم؛

اگر آن ها شکم فربه کرده اند،آن چنان که در خشتک خویش نمی گنجند،من عشق پرورده ام،آن چنان که در خویشتنم نمی گنجد؛اگر آن ها کارمند دارند،من دردمند دارم؛اگر آنها ماده شترِ پیرِ گرِ بیمارشان را به زور در پای قصر قربانی کردند،من اسماعیلم را به شوق در راه کعبه ذبح کردم؛اگر آنها کسی را دارند که بنوشند و بخندند،من کسی را دارم که بسوزیم و بگرییم؛اگر آنها در انبوه هم،بیگانهء همند،ما در تنهائی خویش آشنای همیم؛اگر آن ها طلا دارند،من عشق دارم؛اگر آن ها خانه دارند،من محراب دارم؛اگر آن ها صعود می کنند،من به معراج می روم؛اگر آن ها در زمین می خرامند،من در آسمان می پرم؛

اگر آنها پایان یافته اند،من آغاز شده ام؛اگر آن ها پیر شده اند،من جوان شده ام؛اگر آن ها وکیل شده اند،من معبود شده ام؛اگر آن ها غلام خانه زاد و چاکر جان نثار راجه شده اند،من امام پاک نژاد و راهب پاک زاد مهراوه شده ام؛اگر آن ها گردن به زنجیر عدل انوشیروان کشیدند و آخور آباد کردند،من ترک کاخ و سر و سامان گفتم و بودا شدم و زنجیر بگسستم و رها شدم و آزادی یافتم و هنرمند شدم و آفریننده شدم و نبوّت یافتم و رسالت یافتم و جاوید شدم و در جریدهء عالم،دوام خویش را ثبت کردم.

اگر آن ها را گروهی چاپلوسی می کنند،که حرفه شان این است،و هر که را در جایشان بنشانند،اینان را بر گرد خویش دست بر سینه و چربی بر زبان و نفرت در دل خواهد یافت،مرا دلی می ستاید که جهان و هرچه دارد،برایش خاکروبه دانی زشت و عفن است و مگسانی بر آن انبوه؛دلی که جز زیبائی و جز ایمان و جز دوست داشتنی نه از جنس این دنیا،در آن راه ندارد؛دلی که از غرور،خدا را نیز به اصرار من می ستاید!که می گوید زیان کردم؟ من کجا و آنها کجا؟

... پایان ...


نظر

با این جمله دستگاه مغز من افتتاح شد و هنوز از آن لحظه دارد کار می کند.این شروع تازه ای بود.کتاب هائی که پیش از این می خواندم،از سری کتاب های کتاب خوان های عادّی بود:ویتامین ها،تاریخ سینما،بینوایان،سالنامهء نور دانش،سالنامهء دنیا و ...امّا از اینجا به بعد،افتادم در اندیشیدن مطلق،فلسفهء محض؛فقط فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن و بس.

 

 

افتادم در موریس مترلینگ و آناتول فرانس و سیر حکمت در اروپا.این دو،تمام مغزم را تصاحب کرده بودند.و من حواسم پرت تر می شد و از زندگی دورتر شدم،و با اطرافیانم بیگانه تر...خیلی راه رفتم...مغز کوچک من گنجایش این اندیشه هائی را که مغز بزرگ مترلینگ پیر را منفجر کرد و دیوانه شد،نداشت.به بحرانی خطرناک رسیدم!سکوتم بیش تر و غلیظ تر شد؛همراه با بدبینی و تلخ اندیشی عجیب...

 

کم کم افتادم در عرفان...الان نوشته های سیکل اوّلم عبارت است از جمع آوری سخنان زیبای عرفای بزرگ:جُنَید و حلّاج و قاضی ابو یوسف و ملک دینار و فُضیل عیاض و شبستری و قُشِیری و ابو سعید و بایزید و ..

 

«به صحرا شدم،عشق باریده بود و زمین،تَر شده؛و چنان که پای مرد به گِل زار فرو شود،پای من به عشق فرو می شد»؛«من به نور نگریستم و به نگریستن ادامه دادم تا نور شدم»؛«سی سال بایزید خدا را می پرستید و اکنون دیگر خدا خود را می پرستد»؛«قاضی ابو یوسف،هفتاد سال بر دین رفت و زهد و تقوا و روزه های سنگین تابستان و نمازهای طولانی شب ها و ریاضت و ذکر،هفتاد سال همهء آداب شرع را با تکلّف و تعصّب انجام داد.روزی او را برهنه یافتند؛لنگی بر کمر بسته و بر تلّی خاکستر نشسته،شراب می نوشید؛و چهره اش بگشته بود،و جنون بر او سخت غالب آمده بود.گفتند تو را چه شد که از قید شرع و التزام تکالیف الهی سر زدی و عصیان کردی؟گفت بندهء پیر را از ربقهء بندگی خواجه اش آزاد می کنند؛و من هفتاد سال بندگی خدا کردم،و خدا کریم تر خواجه ای است.در حضرتش به درد نالیدم،که این بنده هفتاد سال خدمت تو کرده است،و اکنون شکسته و فرتوت گشته است؛چه می کنی؟گفت:تو را آزاد کردم و ربقهء شرع و التزام عبودیّت از تو برداشتم؛رها گشتی!و اکنون من نه بندگی می کنم،که عاشقی می کنم و بر عاشقی،تکلیفی نیست،که عشق در شرع نگنجد و ربقه بر نگیرد!»؛«من هم چون ماری که پوست بیندازد،از بایزیدی بیرون افتادم»...

 

و سال ها این چنین گذشت؛و در آن ایّام که همبازی هایم روزهای شاد و آزاد و آسوده ای را در عالم خوش پسر بچّگی می گذراندند،من دست اندر کار این معانی بودم.مغزم با فلسفه رشد می کرد و دلم با عرفان داغ می شد؛و گرچه بزرگترهایم بر من بیمناک شده بودند؛و خود نیز کم کم با «یأس» و «درد» آشنا می شدم(اوّلی ارمغان فلسفه و دوّمی هدیهء عرفان)ولی به هر حال پر بودم و سیر بودم و سیراب،و لذّتم تنها اینکه می فهمم!

 

تا سال های 1329 و 1330 در رسید،و من در سیکل دوّم؛که ناگهان طوفانی برخاست و دنیا آرامش اش بر هم خورد و کشمکش از همه سو در گرفت؛و من نیز از جایگاه ساکت تنهایم کنده شدم و ...داستان آغاز شد.و اکنون وارد دنیائی شدم از عقیده و ایمان و قلم و حماسه و هراس و آزادی و عشق به آرمان هائی برای دیگران.مفصّل است؛خاطره هائی پر از خون و ننگ و نام و ترس و دلاوری و صداقت و دروغ و خیانت و فداکاری و ...شهادت ها و...چه بگویم؟

 

به هر حال گذشت؛و من از این سفر افسانه ای حماسی،که منزل ها و صحراها بریدم،برگشتم و با دست خالی.من ماندم و هیچ!و آمدم و آهسته و آهسته خزیدم به این گوشهء مدرسه و ...معلّمی...و هرگز افسوس نخوردم و سخت غرق لذّت و فخر،که ماندم و دنیا مرا نفریفت و به آزادی ام،به ایمانم و به راهم خیانت نکردم.استوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن،دین من است؛دینی که پیروانش بسیار کمند.مردم همه زادگان روزند و پاسداران شب.

 

ادامه دارد...


نظر

سرشت مرا با فلسفه،حکمت و عرفان عجین کرده اند.حکمت در من،نه یک علم اکتسابی،اندوخته هائی در کنج حافظه،بلکه در ذات من است؛صفت من است.و چنان که وزن دارم،غریزه دارم،گرما دارم،یعنی موجودی هستم دارندهء این صفات و حالات،موجودی هستم دارندهء حکمت،فلسفه.فلسفه در آب و گِلِ من است؛در جوهر روح من است. و به گفتهء یکی از دوستانم،که به شوخی می گفت:حتّی در قیافه ام،بدن ام،رفتارم،سخن ام،سکوتم...

 

فلسفه در من تنها از طریق خواندن و تحصیل و تعلیم راه نیافته است؛در ژن های من رسوخ یافته است؛آن را از اجدادم به ارث برده ام.اجداد من،هیچ کدام فقیه و آخوند مذهبی نبوده اند؛هیچ کدام؛همه فیلسوف بوده اند.بی استثناء،از پدرم گرفته،رفته تا حکیم بزرگ،همه کار اصلی شان «حکمت» بوده است؛و در کنارش ادبیّات و سپس فقه و اصول و طبّ و دیگر علوم زمان.پدرم قرآن شناس و متخصّص در فلسفهء اسلام(نه فقه و اصول) و جدّم و عمویم،بیش تر ادبیّات عرب و اصول،و دیگران همه حکمت و فلسفهء یونانی و کلام.

 

من نیز از کوچکی،پیش از آن که خواندن و نوشتن درست بدانم،فیلسوف بوده ام،فیلسوف بدون فلسفه!این را بزرگ تر ها همه می گویند: «از همان اوّل با همهء بچّه ها فرق داشتی؛هیچ وقت بازی نمی کردی و میل به بازی هم نداشتی؛اصلاً همبازی نداشتی.همسالان ات همیشه تو را مثل یک آدم بزرگ نگاه می کردند؛حتّی در کوچه که بچّه های همسایه بازی می کردند،وقتی تو رد می شدی،سرت را پائین می انداختی،و حتّی زیر چشمی هم نگاه نمی کردی و می گذشتی؛و آن ها هم تا تو را می دیدند،دست از کار می کشیدند،و رد که می شدی،کارشان را از سر می گرفتند؛حتّی بعضی از آنها از تو هم بزرگتر بودند.

در خانه،در مهمانی های خانوادگی،بچّه ها دور هم جمع می شدند و شلوغ می کردند.بزرگتر ها هم دور هم می نشستند و حرف می زدند و می گفتند و می خندیدند؛امّا تو در این میانه،غالباً ساکت بودی؛گوشه ای می نشستی و گاه به این بزرگتر ها نگاه می کردی و با دقّت گوش می دادی،و گاه نگاه می کردی،و اصلاً گوش نمی دادی.حواس ات جای دیگری بود؛در خودت؛معلوم نبود کجا.گاهی با خودت حرف می زدی،می خندیدی،اخم هایت را به هم می کشیدی؛غرق خیال های نامعلومت می شدی.و ما غالباً متوجّه می شدیم و دست ات می انداختیم و تو خجالت می کشیدی و هیچ نمی گفتی و باز...

از همان وقت ها این صفات مشخّص تو بود:میل به تنهائی،سکوت،با خود حرف زدن و فکر کردن دائم،تنبلی در کار،حواس پرتی خارق العاده،بی نظمی و بی قیدی در همه چیز،نداشتن مشق و خطّ و کتاب و قلم،و بی اعتنائی به درس و کلاس و معلّم،و عشق به خواندن و کتاب و صحّافی کتاب ها و چیدن کتاب ها و ...».

پدرت اغلب جوش می زد که:«این چه جور بچّه ای است،این همه معلّم هایت گِله می کنند؛پیشم شکایت می کنند؛آخر تو که شب و روز کتاب می خوانی،کتاب هائی که حتّی درست نمی فهمی،یک ساعت هم کتاب خودت را بخوان.این بچّه چه قدر دَله است در مطالعه،و چه قدر خسیس در درس خواندن؛اصلاً مثل اینکه دشمن درس و مشق است.تا نصف شب و یک و دوی بعد از نصف شب،با من می نشیند و کتاب می خواند؛و سه چهار تا مشقی را که گفته اند بنویس،می گذارد درست صبح،همان وقت که دنبال جوراب هایش می گردد و لباس هایش؛و مدرسه اش هم دیر شده،شروع می کند به نوشتن!».

و همین حال و حالت بود تا دبیرستان:«شاگردی که – از همهء معلّم هایم باسواد تر بودم و – از همهء هم شاگردی هایم تنبل تر!» و بعد آمدم به دبیرستان؛ورود من به دبیرستان،درست مصادف بود با ورودم به فلسفه و عرفان.یادم هست – و چه قدر از این که این را فراموش نکرده ام خوشحالم – که نخستین جمله ای را که در یک کتاب بسیار جدّی فلسفی خواندم و همچون پتکی بود که بر مغزم فرو کوفت و به اندیشه ای درازم فرو برد.بعد از ظهری بود؛سفره را هنوز جمع نکرده بودند(و این،علامت وقت ناهار ما)و پدرم در حالی که با غذا بازی می کرد،چیزی می خواند.از جمله کتاب هائی که باز دور او را گرفته بودند،یکی هم «اندیشه های مغز بزرگ»بود،از موریس مترلینگ با ترجمهء منصوری.و نخستین جمله اش این بود:«وقتی شمعی را پُف می کنیم،شعله اش کجا می رود؟»

ادامه دارد...


البته اشکال بنده رفع شد و علت و فلسفهء این حکم شرعی را فهمیدم،ولی یک اشکال دیگر پیدا می شود و آن اینکه گناهی که به قدری شنیع است که تمام نسل مرتکب آن را محکوم می سازد و نژادش را برای همیشه مشمول یک حکم فقهی شرعی و به صورت یک قوم نجس هندی در می آورد به طوری که چون آن عده ای که چهارده قرن پیش در مدینه آواز می خوانده اند سودانی بوده اند پس برای ابد هر سودانی را از کافر و مشرک نجس تر شمرد و اجازه نداد که گوشت بی مصرف را گدای گرسنهء سودانی بخورد،چگونه در عصر خود پیغمبر و در مسجد خود پیغمبر،علنا و رسما صورت می گیرد و پیغمبر نه تنها آنها را نمی راند و از این عمل،آن هم در مسجد! منع نمی کند؟؟؟اگر من به هر عنوانی و هر استنتاجی،چنین روایتی را از صحیح مسلم و بخاری نقل می کردم،همین آقای[...]چه به روز من می آورد؟و چه تهمت ها که سنی ام و طرفدار رقاصی در اسلام و حتی اهانت کننده به ساحت مقدس حضرت رسول(ص) که در صحن مقدس مسجد النبی که مهبط وحی است،مجلس رقص و آواز برپا می کنم؟شکر خدا که من نقل نکردم و آقای[...]،شخصیت روحانی نقل کرد و آن هم به عنوان مدرک تاریخی و عقلی فتوای علمای شیعه!

 

....پایان....

 


نظر

از جناب آقای[...]متشکرم که هم جواب اشکال مرا رفع کرد و هم مدرک و دلیل این فتوی را نشان داد(یکی بستانی مسیحی و دیگر بخاری و مسلم سنی!)یعنی به دلیل اینکه برخی از قبایل سودان،دزد و بازیگر بوده اند شیعه می تواند گوشت قربانی را به کافر و مشرک بدهد یا در خاک دفن کند؛اما به سودانی ندهد،دیگر اینکه به جرم آنکه هزار و چهارصد سال پیش بعضی از هنرمندان سودانی به مدینه آمده اند و در مسجد پیغمبر می رفته اند و می خوانده اند و موجب تفریح خاطر پیغمبر و همسرش می شده اند،امروز باید از سودانی ها انتقام گرفت!

ثانیا حاجی شیعه، امروز که در منا گوسفند می کشد،از سیاهپوست گرسنه ای که آمده تکه ای از گوشت گوسفند او را که می خواهد زیر خاک کند ببرد برای زن و بچهء فقیرش،باید تحقیق تاریخی کند که آیا وی از اخلاف همان قبایل بازیگر است که «بستانی» در دائرة المعارف آورده یا شجره اش به آن دسته از مطربان سودانی که چهارده قرن پیش در مسجد النبی رقص و بازی می کردند می رسد؟که اگر این سیاه لخت پابرهنهء گدا که به دنبال سیر کردن شکمش پیاده به منا آمده،طبق اسناد تاریخی و مدارک مسلم و علم الرجال و علم انساب و ارائهء کتب تاریخی و سیره و ملل و نحل و شجرهء معتبر به حاجی آقای ایرانی ثابت کرده که او از اولاد و احفاد آنها نیست،حاجی آقا می تواند به او اجازه دهد که از لش گوسفندش یک تکه بکند و ببرد(تازه به نظر و حدس آقای[...]که به سلیقهء شخصی اش حکم را توجیه کرده و معلوم نیست از نظر صاحبان اصلی این فتوا مجاز باشد!)و اگر دلایل سیاه کافی نبود و حتی معلوم شد که او از اولاد و احفاد یکی از همان نوازنده های سودانی در مسجد النبی عصر پیغمبر اکرم(ص) است،که باید رانده شود و از کافر و مشرک بدتر است و باید به این گناه نابخشودنی جدّ پنجاهمش از گرسنگی بمیرد!!!

ادامه دارد...


همین خانم خبرنگار در آن سلسله مقالات خود،سه نفر را به عنوان بزرگترین کلکسیونر مشروب جهان نام می برد که یکی شان همین امام مفترض الطاعهء قائم بالسیف است که از محل خمس،این مشهورترین کلکسیون مشروب جهان را تهیه کرده است ، کلکسیونی که اگر بعد از فرارش می توانست آنرا از صنعا بیرون ببرد،قادر بود از محل فروش آن،بی آنکه محتاج آمریکا و کندی باشد،جنگ با جمهوری خواهان را سالهای سال ادامه دهد!وی نقل می کند که:انجمن آمریکائی دوستداران خاور میانه(!)برای همین امام و طرفدارانش صندوقهائی می فرستاد که بر روی آن دو دست به عنوان آرم دوستی خود چسبانده بودند و در داخل آنها اسلحه های مورد نیاز امام قائم بالسیف را جا داده بودند.آن وقت ها که زمان همین جان اف کندی بود،نام کندی را هم روی آنها می نوشتند...اینها برای اینکه تحریک نشوند که مثلا این اسلحه ها را مسیحیان و کافرها می فرستند تا ما مسلمانها برادر کشی راه بیندازیم می گفتند که این اسلحه ها را کندی ها(یعنی اهالی قبیلهء بسیار قدیمی کندهء عربستان که امرؤالقیس معروف هم رئیس آن بوده-فیلسوفی هم به نام کندی معروف است-)می فرستد که عرب اند!؟در صورتی که این قبیلهء کندهء بیچاره،اصلا معلوم نیست کجاست و از کجاست و از کجا به اینها اسلحه می فرستد...اینست نوع آگاهی پاسداران آن نهضت انقلابی پرشوری که ستاره های درخشانی همچون زید و یحیی داشت...که آبروی خاندان پیغمبر(ص) بود.

ادامه دارد...


مادام میشن،خبرنگار فرانسوی،بعد از انقلاب یمن،سفری به آنجا می کند تا از وضع و اوضاع یمن انقلابی،گزارش برای چاپ در روزنامه تهیه کند.نتیجهء سفر این خانم خبرنگار،سلسله مقالاتی بود که در آن سالها در ده شمارهء روزنامهء خود منتشر کرد.از جالب ترین نکات گزارش او،ارائهء گوشه ای از تصویر امام فرقهء زیدیه و امت او بود.

 

قبل از نقل قسمتهائی از گزارش های این خانم خبرنگار،شاید یادآوری این نکته بی مورد نباشد که مرکز زیدیه،یمن است که مردم آن،همواره به دنبال امام قائم بالسیف ای هستند که شمشیری از کمر آویخته باشد!اینک قسمتهائی از گزارش مادام میشن که نقل می شود: اطرافیان امام زیدیه - امام البدر- افرادی دنیا دیده و خارجه رفته هستند - زیرا به عربستان رفته اند!!!...معمولا با خبرنگاران خارجی،در عربستان سر و کار داشته اند...در این سفر،یکی از افراد خارجه رفته - یعنی عربستان رفته - را میزبان من کردند...تا دنیا دیده و آداب معاشرت چشیده باشد و بتواند با من خارجی به زبان خارجی صحبت کند...این آقای دنیا دیده،در همان اولین برخورد،از من سؤال کرد:خانم!خوب پس اسلحه تان کو؟ گفتم ما اسلحه نداریم...قلم داریم و خبرنگاریم...! گفت امام شما مگر کیست؟ما امام نداریم! گفت:پس پدرسوخته ناصر[جمال عبدالناصر،رئیس جمهور مصر]،امام شما را هم گرفته؟از کی شما امام ندارید؟ گفتم خیلی وقت است.تقریبا بعد از انقلاب کبیر فرانسه بود که همهء امام های ما رفتند.حالا دیگر بی امامیم! گفت پس به همین علت هم هست که اسلحه را زمین انداختید دیگر؟بعد سؤال کرد:رژیم شما چیست؟گفتم رژیم ما جمهوریت – قمهوریت - است...بلافاصله به شدت عصبانی شد و شروع کرد به فحاشی به ناصر که:این زن ناصر،هم بر فرانسه حکومت می کند و هم بر صنعا؟زن ناصر،دیگر چه کاره است؟

 

که فهمیدیم چون انقلابیون - جمهوری خواهان - صنعا را گرفته امام را به کوهها پرت کرده اند و دارد در آنجا می جنگد...از رادیو صنعا که پایتخت یمن است مدام شعار القمهوریه!...جمهوریه بر ما حکومت می کند...امام رفت...جمهوری آمد...پخش می کنند و چون این اسم هم اسم مؤنث است از این رو این پیروان خارجه رفته و دنیا دیدهء امام خیال کرده اند که الجمهوریه اسم زن ناصر است! و ناصر،امام مفترض الطاعه را گرفته و او را از یمن(و از فرانسه!)بیرون انداخته،زن خود را،هم بر فرانسه و هم بر مردم مسلمان یمن،حکومت می دهد - یعنی ژنرال دوگل،زن ناصر است لابد!پدر جهل بسوزد که چه قدر انسان را و یک ملت را،حتی ملت مسلمان شیعه را زشت می کند؟و چه ساده و خنده آور،بازیچهء دشمن!

 

ادامه دارد...