سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

نظر

بر کرانهء کویر،به تعبیر کتاب «حدودالعالم»،«شهرکی» است که شاید با همهء روستاهای ایران فرق دارد.چشمهء آب سرد که در تموز سوزان کویر،گوئی از دل یخچالی بزرگ بیرون می آید،از دامنهء کوه های شمالی ایران به سینهء کویر سرازیر می شود و از دل ارگ «مزینان» سر بر می دارد.از دل این دیواره های عبوس و مرموزی که قرن های گمشده ای را که اسلام به اساطیر کشاند،در آغوش خویش نگاه داشته اند و خود،علی رغم تاریخ،همچنان استوار ایستاده اند.

درست گوئی «عشق آباد» کوچکی است؛و چنان که می گویند،هم بر انگارهء عشق آبادش ساخته اند.صد سال پیش که مزینان کهنه را سیل از بنیاد بر می کند و می برد،و ناچار،همه چیز از نو ساخته می شود.کتاب حدودالعالم،از«مرد» و «انگور» مزینان نام می برد،و از هزار و صد سال پیش،هنوز بر همان مهر و نشان است که بود.مردانش نیرومند و مغرور،که سبزواری ها را دهاتی می دانند و مشهدی ها را گدایان گوش بُر،و مردان تهرانی را زنانی ریش دار!و در شگفت اند که چرا غالباً این برگهء معتبر را هم از میان می برند!؟

و باغ های انگورش که هنوز – علیرغم مادّیّتی که بر روستا ها تاخته و باغ ها را همه غارت کرده است – برجا و آبادند و خوشه های عسکر و لعل و شست عروس اش همچون چراغ می درخشند.

مزینان،این دهی که با آبادی ها،و امروز،خرابی های پیرامونش،یادآور کانون خاندان ما و گویندهء خاموش قصّه های از یاد رفتهء نیکان ما و نیاکان من است.که تاریخ – این پیر غلام پایتخت نشین چاپلوس،که هماره قلم اش خادم شکم اش بوده است،و خِرَدش ساکن چشم اش؛و هرگز جز فیلم های سریال عملیّاتی زد و خوردی پر«حادثه» را نمی بیند؛و جز برای خداوندان زر و زور نمی نویسد – کجا پائی به دهی می توانست نهاد و از «کاخ» قیصر – که بر آن فرش زربفت گوهرنشان می گسترند؛و از قصر شمس العماره،که هر صبح و شام،نفیر نقاره اش سلطنت «ابد مدّت» ناصرالدّین شاهِ«شهید» قاجار را بر گوش های خلق می کوفت – سری به «کوخ» حکیم می توانست زد؟که بر شاه نشین حجرهء پذیرائی اش،نیم پوست تختی گسترده و مابقی را ماسه های نرم بادآوردهء کویر پوشیده بود،و یا از «مهتاب خرابه»ء علّامه بهمن آبادی می توانست خبری گیرد؟که در سایهء دیوارهای شکسته و برج های سرافکنده اش،روح دردمند آواره ای،در قفس اندامی،سر به درون خویش فرو برده و با آن«خودِ پنهانِ خویش»،دست اندر کار آفرینش هائی که همه عشق و همه شعر و همه زیبائی اهورائی بود!

...الّدهرُ فی ساعة و الارضُ فی الدّار...!

تاریخ،این ها را چه می فهمد؟اینان را چه می شناسد؟

صحبت ازمزینان بود که با آبادی ها – و امروز خرابی های – پیرامونش،یادآور کانون خاندان ما بود؛و هر کوچه اش،کوچه باغ اش،مسجد و مدرسه و برج و بارویش،کتیبه ای،که بر آن نقش خاطره ای از اجداد خویش را می خواندم؛و طرح یادی از روزگاران پر عصمت و عزیزی که همه،قربانی بی دفاع این«روسپی زمانه» شدند؛که ناگاه از نشستگاه خورشید،برخاست و بر سرزمین آفتاب تاخت و میراث های عزیزمان و سرمایه های سرشارمان و سر و سامان گرم و روشن مان،همه را به زیر آوار برد.و هر چه داشتیم،از دست مان بگرفت و به جای آن همه،جز «دست بندی دیگر»،هیچ نداد.

دوران کودکی،عصر طلائی هر کسی است.دوران پر عصمت و عزیز و شاد تاریخ یک زندگی.من نیز گرچه دوران کودکی ام نه با طلا،که با «فولاد» سر آمد؛اکنون در پیش چشم خاطره ام،درخشش طلا یافته است.به خصوص که جوانی ام همه،در آخرالزّمان گذشت،همه سر بر روی کتاب و دل در آسمان و تن در زندان!و به قول فردوسی:«جوانی هم از کودکی یاد دارم»؛و امّا چون او،دریغا دریغا ندارم،که گر چه به سختی،امّا به خوبی گذشت.... پایان