سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

در باغِ «بی برگی» زادم؛و در ثروت فقر،غنی گشتم و از چشمهء ایمان،سیراب شدم و در هوای دوست داشتن،دم زدم و در آرزوی آزادی،سر برداشتم؛و در بالای غرور،قامت کشیدم و از دانش،طعامم دادند و از شعر،شرابم نوشاندند و از مهر،نوازشم کردند تا «حقیقت»،دینم شد و راهِ رفتنم و «خیر»،حیاتم شد و کارِ ماندن ام و «زیبائی»،عشقم شد و بهانهء زیستن ام!

 

امّا تا به برگ و بار نشستم،برف و کولاک گرفت؛و «سیلی سرد زمستان،گوشم را برد» و برف و باد،بناگوشم را سرخ کرد و با چند تک درخت بی بهار جوان در باغ «ابن قحطبه» و «زندان سندی ابن شاهک»،در عزای «امام مسموم» و داغ «سرخسی» شهید و شب های سیاه شکست «آل علی(ع)» و قلع و قمع «شیعیان» و غروب نابهنگام آفتاب ایمان و امید و چیرگی مجدّد حکومت «سنّت» و «جماعت» و خمول «تشیّع» و زوال «عدل» و اضمحلال «امامتِ»تازه پای فرزند علی(ع)،که به زور و تزویر،«ولایتِ عهد» اش دادند تا «ولایت»علی(ع) را از بُن برگیرند و «خلافتِ»دیرپای «فرزند عبّاس»بُن گیرد.

 

بالأخره در قرن های بد خاطره و هولناک پس از قتل «ابومسلم» و «طاهر» و «یحیی ابن زید» و «مرگ های مرموز»آل سرخسی و «قتل مستور» امام مظلوم و جان گرفتن قوم عرب و خواری ایرانیانِ نَژاده و خمول خلق و احیای اشراف و سلطهء اوباش و زجر و حبس احرار و قتل عامّ هواخواهان «بنی علی» و پیمان شوم و ناپایدار میان عربان بنی عبّاس و غلامان ترک و خواجگان ایرانی...

 

روئیدم و حماسه ام را در ایّام دشوار «هم سازیِ»«دین و دنیا» و «بدسازیِ»«شیخ ابوالقاسم گرگانی،مذکِّر طوس» با «سلطان غزنه» سرودم و فصل برگ ریزان،برگ افشاندم؛و در یخبندان،شکوفه بستم.شکوفه هایم نه شکوفهء گلی و نه طلیعهء ثمری،که صدها «چشم انتظار»ی بود که به هزاران امید می گشودم تا در این متن متحجّر و حاشیهء متعفّن این شهرِ«شهادتگاه»،مگر شاهد رویشی باشم از تبار درختان نَژادهء گز و تاق که در سینهء خشک و خلوت هول و سکوت مرگ،به پای خویش،قامت راست می کنند و به آتش سر می کشند،بی آب و آبادی ای و بی چشمداشتِ نوازشی!

 

که من – فرزند کویر – می دانم و می بینم که رویش این درختان صبور و شجاعی که در جهنّم می رویند،نه«رویِش»،که «شورِش» است؛و نه «ایستادن»شان- ایستادن آرام و ساکت شان،در سرزمینی که برای ماندن هر روز،جهادی باید – نه ایستادن،که «ایستادگی» است و من – صحابی تنهای هود – می دانم و می بینم که در این قوم «عاد»،همه چیز و همه کس «بادآوردگان اند» و یا «به باد رفتگان».

 

و از این سموم که «بر طرف بوستان می گذرد»،درختان گشن بیخ شناور،دمادم از بُن می افتند؛و همچون «حشیشی» لرزان در دست های بازیگر و ناپیدای باد در این صحرا به رقص می آیند و گهگاه،این جا و آن جا،بر کناره های جویبار و لبهء چشمهء آب و سایهء برجها و باروهای بلند و چهاردیواری های امن و خانه های نشیمن کویر،«بیدهای خوش رنگ و ظریف و تربیت یافته و نرم و تُرد» را نیز می بینم،یا سر در گریبان «جنون» فرو افکنده و از ترس،در پس وقار شکوهمند پرنجابت عمیق خویش،به خواب تسلیم آرام و ذلّت آبرومند خود فرو رفته اند؛و یا اگر غدر و عقل این مجنونان هفت خط رِند «دجّال فعل ملحد شکل» را ندارند،به ادّعا و خودنمائی دست و بال می افشانند،همچون ...ِ خود!از باد و در باد می لرزند و «هم می ترسند و هم می رقصند» که «خوش رقصی» را شنیده ای،امّا این که می گویم، «ترس رقصی» است،در جمع جوانان انتلکتوئل قوم عاد!     پایان