سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

 

آن خدائی که من به او معتقدم،خدائی است که پیامبر بزرگش،پیامبر شمشیر است و به قول رودنسون:«پیامبرِ مسلّح» است(البته او به عنوان حمله به پیغمبر،این وصف را می آورد،ولی من به عنوان افتخار!).البتّه پیامبر من مثل پیامبر مسیحیّت کاتولیک رومی نیست که میان ظالم و مظلوم،آقا و برده،استعمار روم و استعمارزدهء فلسطین،پیام عشق و محبّت تبلیغ کند و با چند تا نصیحت – که فقط به درد موضوع انشاء می خورد – در برابر امپراطوری وحشی و نظامی جهان،بخواهد تودهء ذلیل را نجات دهد و بعد هم دو تا آجان(مأمور پلیس) بیایند و منجی قوم اسیر را مثل یک اسیر بگیرند و ببرندش بالای دار و پیامش هم این باشد که:«ای ملّت اسیر استعمار رومی! کار قیصر را به قیصر واگذار کنید و کار خدا را به خدا! اگر آنها یک طرف صورتتان سیلی زدند،رسالت شما این است که طرف دیگر صورت تان را هم تقدیم ظالم کنید» [البتّه مقصودم آن پیغمبری است که الآن مسیحی ها تبلیغ می کنند و ساخت زورمندان رومی است برای توجیه بردگی و اسارت توده ها! وگرنه نظر یک مسلمان،نسبت به مسیح واقعی،مشخّص است] امّا پیامبر ما،پیامبر شمشیر است در برابر جنایت و خیانت؛و دیدیم شمشیری که با آن بنی قریظه را دسته دسته ذبح کرد و در چاه ریخت،وقتی آن شمشیر غلاف شد،ما را دسته دسته ذبح می کنند و در چاه می ریزند! این پیغمبر مذهب من،پیغمبر قدرت و پیغمبر عزّت است.

 

ویل دورانت می گوید:

 

«هیچ پیغمبری به اندازهء محمّد(ص)پیروانش را به نیرومندی تحریص و ترغیب نکرد و هیچ پیغمبری به اندازهء او در این راه توفیق نیافت».

 

پیغمبر ما پیغمبر زندگی این جهانی است،پیغمبر حکومت عدل است و پیغمبر کار و تولید است.خانه ای که در آن زندگی می کند،از خانهء همهء پارسایان پارسایانه تر و زندگی اش از همهء عابدان منزوی و گوشه گیر،ساده تر!و همهء زندگی اش در خدمت جامعه و مردم.

 

... پایان ...


پیغمبر اسلام(ص) موعود بردگانی بود که در طول تاریخ یقین کرده بودند که سرنوشت محتومشان بردگی است،بردگان و تحقیر شدگان و محرومانی که به زبان دین یا علم یا فلسفه و یا به زبان شعر و هنر که همه در خدمت خواجگان بوده است،باور کرده بودند که برای زجر کشیدن و ذلّت دیدن و بار کشیدن و گرسنه بودن زندگی می کنند و متولّد شده اند و آفریده،طبقهء مستضعفی که یقین کرده بود که خدایان یا خدا با آنها دشمن اند و برای برگزاری کار خلق و کار جهان،آنها را بارکش دیگران بارآورده،همچنان که مانی پیامبر می گفت(که از نور و ظلمت سخن می گفت):«شکست خوردگان بیچاره از ذات ظلمتند و فاتحان زورمند از ذات نور».و ارسطو و افلاطون،متفکّران نابغه،می گفتند که خداوند یا طبیعت،گروهی را برده خلق می کند و گروهی را آزاد،تا آزادگان با زحمات و رنج هائی که بردگان در تکفّل کارهای پست می کشند،فراغتی پیدا کنند که به کارهای متعالی از قبیل اخلاق و هنر و شعر و موسیقی و تمدّن بپردازند.و پیامبر اسلام(ص) آمده بود تا آن نهضتی را که در طول تاریخ با فریب و دروغ و شرک و تفرقه و برتری و اختلاف طبقاتی،پیوسته در جهاد بود،تکمیل کند و با اعلام اینکه همهء انسانها از یک نژادند،و از یک منشأ و از یک سرشت و دارای یک خدا،برابری عمومی را اعلام کند و همچنین با توجیه فلسفی همچنین با نظام نیرومند اقتصادی،یک برابری اعتقادی و حقوقی و طبقه ای را در جامعهء نمونهء مدینه بریزد،در جامعه ای که بلال،بیگانه ای تحقیر شده و برده،در آن جامعه،شرافت و ارزش و حیثیّتی برتر از بزرگترین اشراف جامعهء عرب احساس می شود و همه،او را به رسمیّت می شناسند،جامعه ای که در آن ناگهان مردم مدینه – عرب،یهودی،قریش – می بینند که «سالم»بچّه ای که غلام حذیفه بوده و در همین کوچه های شهر،به صورت یک بردهء ذلیل و محروم راه می رفته،اکنون در قُبا پیشاپیش بزرگترین مهاجران قریش،به امامت نماز ایستاده و پشت سر او،عزیزترین و پرشکوه ترین چهره های جامعه،چهره های برجستهء پیش از اسلام و عصر اسلام ایستاده اند.ارزش ها همه فرو ریخته و همه در هم شده،خود پیغمبر با کوشش های بسیار می کوشد تا همهء این ارزشهای جاهلی و اشرافی را بریزد،دستور می دهد که لباسهای بلند و پرشکوه را قیچی کنند،ریشهای بلندی را که علامت اشرافیّت است،قطع کنند و دستور می دهد که متکبّرانه در خیابان و کوچه راه نروند،و دستور می دهد که دو نفری بر روی یک مرکب سوار شوند.خود سوار می شد و دیگری را پشت سرش سوار می کرد،و گاه نیز بر الاغ برهنه سوار می شد تا در چشم های اشرافی پسند،ارزش های اشرافی بریزد.روزی پیرزنی که سالها عظمت و شکوه پیغمبر اسلام(ص)را شنیده بود،آمده بود نزد پیغمبر،تا جلوی وی ایستاد،زبانش گرفت،عظمت مرد،او را دچار لکنت زبان کرد و نتوانست حرف بزند،پیغمبر به نرمی و سادگی و مهربانی شانه هایش را می گیرد و می گوید:«چرا می ترسی؟من پسر آن زن قریشی هستم که شیر می دوشید».

 

ادامه دارد...


و این است که امام جعفر صادق - صادق آل محمّد(ص) - که او را خوب تر از آنها که از او دم می زنند می شناسد،بدین گونه پیامبر را توصیف می کند و تجلیل:«آنکه رسالت خدا را بر دوش داشت،نشست و برخاستی چون نشست و برخاست یک بنده داشت و خورد و خوابی چون خورد و خواب یک بنده،و اساساً آگاه بود که به راستی یک بنده است».

با تودهء عامی عرب،با جوانان شهر می نشست و در خطیرترین مسائل سیاسی و نظامی مشورت می کرد،از آنها نظر می خواست،نظر خود را هم می گفت و مردم را به گونه ای بار آورده بود که در برابر عظمت او،در خود احساس حقارت نکنند،نظر مخالف خود را ابراز کنند،رأی می گرفت،گاهی خود در اقلّیّت می ماند،با این همه،تسلیم رأی اکثریّت می شد.[نمونه اش در جنگ اُحُد،که تسلیم رأی اکثریّت شد که خلاف رأی خودش بود و با اینکه در آن جنگ شکست خورد،مخالفان را سرزنش نکرد،حتّی به زبان نیاورد که:نگفتم؟]در جنگ بدر سربازی گمنام،موضع گیری او را نپسندید و مخالفت کرد.دلایل او را گوش کرد و قبول نمود و جبهه گیری سپاه را طبق نظر او عوض کرد.به سراغ کاروان ابوسفیان بیرون رفته بود،با سیصد و سیزده تن.کاروان را ابوسفیان در بُرد و به جای آن سپاهی مجهّز به سراغ پیامبر فرستاده بود.دوست داشت با همین گروه اندک با دشمن پیکار کند.امّا سپاه او از کور و کر های بی چون و چرا و مأموران معذور تشکیل نشده بود،انجمن کرد،نه تنها با افسران ارشد،بلکه با تمامی نفرات،نظر خود را گفت،از همگی نظر خواست،همه،حرفهایشان را زدند،همگی بر جنگ تصمیم گرفتند،به جنگ برخاست.

در خندق با جناحی از دشمن که جبههء متّحدی از قبایل و جناحهای گوناگون تشکیل داده بود(غطفانی ها)وارد مذاکره ای پنهانی شد و قرار و مدار مخفی بست که یک سوّم خرمای مدینه را بگیرند و بروند،آنها هم قبول کردند.رهبران طوایف مدینه که فدائیان جانباز مؤمن وی بودند قبول نکردند،و گفتند که این برای ما ننگ است،جز به معامله یا بخشش هرگز بیگانه از ما خرمائی نگرفته بود،اکنون که تو را یافته ایم و اسلام را،چگونه به اینها باج بدهیم،نمی کنیم،و او - بی آنکه به جلالت مآبی اش برخورد – نگفت که چون من گفتم باید چنین شود،نظرش را بر پیروانش دیکته نمی کرد،دیکتاتور نبود،به سادگی گفت:«خرمای مدینه مال شماست،بنابراین حقّ شماست که دربارهء آن تصمیم بگیرید،اگر راضی نیستید حقّ دارید که ندهید».پیش نویس قرارداد پیغمبر(ص) را پاره کردند.

او را چندان دوست داشتند و به او عشقی همراه با ایمان می ورزیدند که همواره از خطر پرستش خویش بر آنان بیمناک بود و با آن مبارزه می کرد،با این همه،پیروانش حتّی مردم عادّی و گمنام چنان آزادانه و گستاخانه و ساده و بی هیچ آداب و ترتیبی با وی رفتار می کردند،معاشرت داشتند،گفت و گو می کردند،انتقاد می نمودند و حتّی اعتراض و مخالفت،که در مغز ما که در فرهنگ و اخلاق و سلوک درباری و خانخانی و نظام طبقاتی و اشرافی بار آمده ایم و بینش اسلامی و روحیّهء دینی مان نیز بدان آلوده شده و با آن خو کرده است و روحانیّت ما نیز خُلق و خوی سلطنت گرفته است،نمی گنجد و نمی توانیم آن را باور کنیم و یا جز به بی ادبی و گستاخی و بی تربیتی و توحّش نسبت دهیم و این طبیعی است،چه،ادب و تربیت و تمدّن ما اشرافی طبقاتی است و لاجرم تشریفاتی و مالامال از تعارف و تملّق و ریا و تظاهر و چرب زبانی و ...

ادامه دارد...


در صحنه های جنگ،لیاقت شگفتی از خود نشان می داد.استعداد فرماندهی اش خارق العادّه بود.در هیچ یک از نبردها کمترین ضعفی از او ندیدند.می دانست که هر کسی را چگونه به جانبازی برانگیزد و مرگ رادر چشم ها کوچک نماید.در هنگامه ها سخت دلیر و بردبار بود.مردی چون علی(س) می گوید:

«هرگاه که جنگ سخت می شد،ما به وی پناه می بردیم».

در برابر کسانی که او را می آزردند چنان گذشت می کرد و بدی را به مهر پاسخ می داد که آنان را شرمنده می ساخت.

هر روز،از کنار کوچه ای که می گذشت،یهودی ای طشت خاکستری گرم از بام خانه بر سرش می ریخت و او،بی آنکه خشمگین شود،به آرامی ردّ می شد و گوشه ای می ایستاد و پس از پاک کردن سر و رو و لباسش به راه می افتاد.روز دیگر با آنکه می دانست باز این کار تکرار خواهد شد،مسیر خود را عوض نمی کرد.یک روز که از آنجا می گذشت با کمال تعجّب از طشت خاکستر خبری نشد.محمّد(ص) با لبخند بزرگوارانه ای گفت:«رفیق ما امروز به سراغ ما نیامد؟»گفتند:«بیمار است».گفت:«باید به عیادتش رفت».بیمار در چهرهء محمّد(ص) که به عیادتش آمده بود چنان صمیمیّت و محبّت صادقانه ای احساس کرد که گوئی سالهاست با وی سابقهء دیرین دوستی و آشنائی دارد.مرد،در برابر چنین چشمهء زلال و جوشانی ازصفا و مهربانی و خیر،یکباره احساس کرد که روحش شسته شد و لکّه های شوم بدپسندی و آزارپرستی و میل به کجی و خیانت از ضمیرش پاک گردید.

چنان متواضع بود که عرب خودخواه و مغرور و متکبّر را به اعجاب وا می داشت.زندگی اش،رفتارش و خصوصیّات اخلاقی اش،محبّت،قدرت،خلوص،استقامت و بلندی اندیشه و زیبائی روح را الهام می داد.شوخ طبعی و لطیفه گوئی را دوست می داشت؛امّا بسیار نرم و به هنجار.یک روز که در میان یارانش نشسته بر درختی تکیه داشت،پایش را بر زانوی پای دیگرش نهاد و گفت:«این ساق پایم به چه می ماند؟».هریکی چیزی می گفت و برخی آن را به شاخهء شمشاد و شاخ نبات و پایهء بلورین چراغ...تشبیه کردند و او پایش را به زمین گذاشت و ساق دیگرش را بر آن نهاد و گفت:«نه،به این یکی می ماند».

ادامه دارد...


با رفتار خویش به آنچه مردم را بدان می خواند جان می داد.عملاً می کوشید تا خود را با محرومان و بینوایان نزدیک سازد.با مردم خرده پا و غریب و کسانی که در برابر تفرعن قبیله ای قریش و تفاخر نژادی عرب تحقیر می شدند رفاقت داشت.رفتارش کاملاً ضدّ اشرافی بود و بدان عمداً تظاهر می کرد و می کوشید تا ارزش های زندگی اشرافی و رسوم و عادات اشرافیّت را در هم شکند.دستور می داد دامن قباها را برخلاف اشراف،کوتاه کنند و حتّی تأکید می کرد که آن را از زانو بالاتر گیرند و آستین ها را تنگ و کوتاه بدوزند.از ریش های دراز نفرت داشت و می گفت:«از یک قبضه هرچه بیرون بماند در آتش است».عمداً بر الاغ برهنه سوار می شد و گاه دیگری را هم پشت خود سوار می کرد.در رهگذر بر خاک می نشست و با گدایان همسفره می شد.هرگاه کاری دسته جمعی پیش می آمد،مسلمانان همه از قریش و غیر قریش،آزاد و برده و شخصیّت های بزرگ جامعه و افراد گمنام،همگی بر یک گونه کار می کردند.خود وی نیز در این برابری دقیق و عام مستثنی نبود و همچون دیگران کار می کرد و حتّی آنچه را دشوارتر بود برمی گزید.

رفتار وی هرگز به گونه ای نبود که یارانش و حتّی افراد ساده و بی تشخّص جامعه اش از او چشم بزنند و از ابراز عقیدهء خویش خودداری کنند.شیفتگی و ایمان شگفتی که نسبت به وی داشتند هرگز آنان را به چاپلوسی ها و گزافه بافی های مدّاحانه نمی کشاند،در برابر او،شخصیّت انسانی خویش را گم نمی کردند و در برخورد با وی صمیمی،آزاد و صریح بودند.

در قرآن،آیاتی که محمّد(ص) را سرزنش می نماید و خطا و لغزش او را یاد می کند کم نیست،و بیشتر از آیاتی است که او را ستوده است و این در چشم کسانی که با عشق ها و زیبائی هائی آشنایند که از سطح عادّی تعریف و تمجید بسیار فراتر است،زیباترین فضیلت محمّد(ص) و عاشقانه ترین سخن خداست،چه،به گفتهء شاندل:«عشق در آخرین مرز پروازش سراپا سرزنش می شود و معشوق در پرشکوه ترین جلوه اش در چشم عاشق،سراپا غرقهء شکایت های او» و این سخن،گوئی تفسیر این سخن زیبا و ظریف است که:«حسنات الابرار سیّئات المقرّبین:خوبی های خوبان،بدی های نزدیکان است».محمّد(ص) این آیات عتاب را با صمیمیّت و هیجان خاصّی بر مردم می خواند و همواره تکرار می کرد.

با اسیران به نیکی رفتار می نمود.در جنگ بدر،مسلمانان را که خود مردمی تنگدست بودند دستور داد که:«در جامه و خوراکتان آنان را شریک خود سازید».با اینکه خود نوشتن نمی دانست،آن را در جامعهء خویش ترویج می کرد و یارانش را وا میداشت تا آن را بیاموزند.در بدر با اسیرانی که سواد داشتند شرط کرد که هرکدام ده تن از کودکان مسلمان را خواندن و نوشتن بیاموزد،آزاد خواهد شد.

ادامه دارد...


محمّد(ص)،لحظه ای در کار خویش درنگ نداشت.آنچه را از مردم می خواست،ساده و معقول و با فطرت سالم یک انسان،هماهنگ بود.مسائل فلسفی پیچیده و گنگی نبود که برای فهمش نیازی به کسب علوم و فلسفه و یا اندیشه های پیچ در پیچ باشد.سعادت انسان و نجات و کمال یک جامعه نیز به همین اصول فطری ساده و معقول بسته است:

«تنها الله را بپرستید،در برابر هیچ کس و هیچ چیز جز او تسلیم نشوید،به یکدیگر خیانت نورزید،دختران تان را از ترس ننگ یا فقر نکشید،بیهوده به روی هم شمشیر نکشید،به سخنان شاعران تان که با سخنان گیرائی،گروهی را به غرض،لکّه دار می سازند و گروهی را در ستایش به دروغ،عزّت و پاکی و نیکی می بخشند و نفوس را با خیالات واهی و شهوت و غارت و تحریک به فساد و کبر و گستاخی و تفاخرات نژادی و خانوادگی به تباهی می کشند گوش ندهید.یتیمان را بنوازید،گرسنگان را سیر کنید.از کاهنان و جنّ گیران و جادوگران دوری کنید.یکسره در تجارت غرق نگردید.از ستم و دروغ و خیانت و نفاق و خرافه و خونریزی و قساوت و رباخواری و غرور و کینه،خود را رها سازید».

با مردم نرمی و مهربانی ای شگفت داشت،با پیروان ادیان دیگر نیز رفتارش با ادب و محبّت و احترام همراه بود و این هنگامی بود که سخن از اخلاق و انسانیّت بود.

امّا در مبارزه،هنگامی که سرنوشت جامعه مطرح است،خشن و بی رحم بود،نماز را سخت دوست می داشت؛امّا در آن افراط نمی کرد و آن را طولانی نمی نمود و دیگران را نیز بدان سفارش می کرد.

زندگی اش پارسایان و زاهدان را به یاد می آورد.زره اش نزد یهودی ای در گرو بود و پس از مرگ،ابوبکر قرضش را پرداخت و آن را پس گرفت.گرسنگی را بسیار دوست می داشت و شکیبائی اش را بر آن می آزمود.گاه خود را چندان گرسنه می داشت که بر شکم اش سنگ می بست تا آزار آن را اندکی تخفیف دهد.گوئی در این حال،ضعف خویش و هم قدرت خویش را آزمایش می کرد و نیز روح خود را از خو کردن به «روزمرّگی» باز می گرفت و خود خویش را از «حالت رسوبی» و «روح متوسّط» که خاصّ زندگی های سیر و پُر است،با تازیانهء رنج،بر می کَند و از زمین دور می ساخت.به گفتهء عایشه،در سراسر عمر هیچ گاه در یکبار،دو غذا نخورد؛اگر خرما می یافت،نان نمی خورد و اگر نان می خورد خرما نمی خورد.با این همه،از احیای روح صوفیانه و ترک دنیا و ریاضت در جامعهء خویش سخت می هراسید و با آن مبارزه می کرد.عثمان ابن مظعون و عبدالله ابن عمروعاص(عمروعاص معروف!)را که تحت تأثیر رهبانیّت و خُلق و خوی مسیحیّت،روزهای پیاپی را بی افطار روزه می گرفتند و از زن و خانه و زندگی،دل برگرفته بودند،به شدّت منع کرد و گفت:«من پیغمبرم و افطار می کنم و شب را می خوابم و می خورم و زن می گیرم و هرکه از سنّت من پیروی نکند،از من نیست».

ادامه دارد...


محمّد(ص)،مردی که مردم تنها با اندیشه هایش سروکار داشته باشند نبود.وی در عین حال که مرد سیاست و جنگ و قدرت بود،معنویّت و پارسائی و محبّت در او نمایان تر بود.کشمکش های مداوم نظامی و سیاسی ای که زندگی او را در خود غرق کرده بود،مانع از آن نمی شد که در چهرهء او آرامش و صفائی را که از یک پیغمبر انتظار دارند به روشنی ببینند.هیچ مردی در جامعهء خویش از او پرنفوذ تر و محبوب تر نبوده است.پس از مرگ،وی همچنان در میان امّتش به  حیات خویش ادامه داد و رفتار و گفتارش همواره سرمشق فکر و زندگی پیروانش بود.اکنون نیز پس از قرن ها هنوز «سنّت» وی در کنار قرآن،سرچشمهء الهام مسلمانان است.

سخنش به الهام می مانست و عقیده اش را «القاء» می کرد و از بحث و جدل و مشاجرات فلسفی و منطقی بیزار بود.در برابر کسانی که با وی به مشاجره برمی خاستند وی تنها به خواندن آیاتی از قرآن اکتفاء می کرد و یا عقیدهء خویش را با سبکی ساده و طبیعی می گفت و به جدل نمی پرداخت.سخنش از سخن قرآن،کاملاً مشخّص بود و هرکسی آن را باز می شناخت.سبک بیانش برخلاف قرآن،عادّی و عاری از هنرمندی تعبیر و پیچیدگی های فکری و لفظی بود و در عین حال،جاذبه ای داشت که پیش از آنکه بر منطق شنونده بگذرد،دلش را می گرفت و در احساسش اثر می گذاشت.بیشتر به فطرت بشری توجّه داشت و به «بیداری» مردم می پرداخت تا «دانائی» آنان،سخنش شنونده را بشتر از آنکه به «تفکّر» فلسفی و منطقی وا دارد،به «تأمّل» درونی و وجدانی وا می داشت:«ترکت فیکم واعظین:ناطقاً و صامتاً؛الناطق:القرآن،و الصامت:الموت:

در بین شما دو تا نصیحتگر باقی می گذارم:یکی گویا و دیگری خاموش:گویا:قرآن و خاموش:مرگ».

چنین بود که مردانی تا دم مرگ بر ایمان خویش استوار ماندند و در نخستین دیدار و با ساده ترین و کوتاه ترین گفت و گوی با وی،تسلیم می شدند.نمی توان گفت اینها مردمی زودباور بوده اند،چه،مردم زودباور،همیشه زودباورند و همواره رنگ می بازند و رنگ می گیرند.و نیز نمی توان گفت تسلیم سادهء آنان به محمّد(ص) از آن رو بوده است که مردانی بدوی بوده اند و ناآگاه،چه،دانشمندان و روشنفکران،سخن تازه را،به خصوص دربارهء دین،ساده تر می پذیرند و مردم جاهل و بدوی،دیر پذیرترند و متعصّب تر.

شعر را دوست می داشت؛امّا از گفتن آن ابا داشت؛گوئی آن را برای خود،ضعفی می شمرد.هرگاه سخن می گفت،می کوشید تا سجع و وزن در آن راه نیابد و اگر به تصادف،جمله اش موزون و مسجّع می گشت،آن را عمداً در هم می ریخت؛گوئی توسّل به صنعت و تفنّن در الفاظ و عبارات را از صداقت و صمیمیّتی که در سخنش می خواست به دور  می دانست و خود را و اندیشهء خود را جدّی تر از آن می شمرد که بیانش رنگ فریب و تصنّع گیرد و بی نیازتر از آنکه بدان،فریبندگی شاعرانه بدهد.

ادامه دارد...


نظر

روزی پیرزنی نزد وی می آید تا از او چیزی بپرسد؛آن همه خبرها و عظمت ها که از او شنیده بوده است چنان در او اثر می کند که تا خود را در حضور وی می یابد،می لرزد و زبانش می گیرد؛پیغمبر که احساس می کند شخصیّت و شکوه او،وی را گرفته است،ساده و متواضع پیش می آید،به مهر دست بر شانه هایش می گذارد و با لحنی که از خضوع،نرم و صمیمی شده است می گوید:

 

«مادر چه خبر است؟من پسر آن زن قریشی ام که گوسفند می دوشید».

 

بعد احساس و عمق و عاطفه و اندازهء رقّت قلب محمّد(ص)نیز شگفت انگیز است.گاه در خانه،چنن خود را فرو می شکست و پائین می آورد که دست احساس و تفاهم عایشهء نُه ساله،آسان به او می رسید:دست های فاطمه(س) را می بوسید؛تعبیراتش در محبّت،ویژگی خاصّی دارد:«عمّار پوست میان دو چشم من است»،«علی از من است و من از علی»،«فاطمه،قطعه ای از تن من است»...

 

وی«فرزند دوست» است،به خصوص که همیشه آرزوی پسر داشته است؛و در عین حال که به دخترانش محبّت و حرمتی نشان می دهد که در تصوّر مرد امروز نیز نمی گنجد،امّا سرنوشت،تنها برایش دختر نگاه داشت و اکنون از تنها دخترش،دو پسر یافته است و پیداست که باید این دو را سخت دوست داشته باشد،امّا در دوستی این دو کودک چنان است که همه را به شگفتی آورده است:روزی وارد خانهء فاطمه(س)شد،همچون هر روز،و از وقتی بچّه ها پیدا شدند،هر دم و ساعت!وارد شد،دید فاطمه و علی هر دو چُرت شان گرفته است و حسن گرسنه است و می گرید و چیزی نمی یابد.دلش نیامد که عزیزترین و محبوب ترین کسانش را بیدار کند.شتابان و پاورچین خود را به میشی که در صحن خانه ایستاده بود رساند و او را دوشید و طفل را نوشاند تا آرامش کرد.روزی که با عجله از در خانهء فاطمه می گذشت،ناگهان صدای نالهء حسین به گوشش خورد.برگشت و به خانه سرکشید و در حالی که تمام بدنش می لرزید،بر سر فاطمه،به سرزنش،فریاد کشید:«مگر تو نمی دانی که گریهء او آزارم می دهد؟».

 

اسامة ابن زید ابن حارثه نقل می کند که:«با پیغمبر کاری داشتم،درِ خانه اش را زدم،بیرون آمد و در حالی که با او حرف می زدم متوجّه شدم که زیر جامه چیزی پنهان دارد و آن را به زحمت نگاه می دارد،امّا ندانستم چیست.حرفم را که زدم پرسیدم این چیست که به خود گرفته ای رسول خدا؟پیغمبر در حالی که چهره از هیجان و شوق محبّت تافته شد،جامه اش را پس زد و دیدم حسن و حسین اند.و در حالی که گوئی این رفتار غیر عادّی اش را می خواهد برایم توجیه کند و در عین حال نمی تواند از آنها چشم برگیرد،با لحنی که هر احساسی به او حقّ می داد،آن چنان که گوئی با خود حرف می زند،گفت:این دو پسرهای من اند و پسرهای دختر من.و سپس در حالی که صدایش هیجان می گرفت،با آهنگی که در بیان نمی آید ادامه داد:خدایا من این دو را دوست می دارم،تو این دو را دوست بدار و کسی که دوست شان بدارد دوست بدار».

 

کودکان زهرا(س) و علی(س)،در سیمای محمّد(ص)،یک پدربزرگ،یک پدر،یک دوست و خویشاوند خانواده و یک سرپرست و یک رفیق و هم بازی خویش،احساس می کردند.با او بیشتر از پدر و مادر آشنا و صمیمی و آزاد بودند.

 

ادامه دارد...


نظر

پیغمبر که تاریخ،آن همه از اراده و تصمیم و قدرتش سخن می گوید و خسروان و قیصران و قدرتمندان حاکم بر جهان،آن همه از شمشیرش می هراسند و دشمن از شدّت غضبش می لرزد،در عین حال،مردی است سخت عاطفی،با دلی که از کمترین موج محبّتی می تپد و روحی که از نوازش نرم دست صداقتی،صمیمیّتی و لطفی به هیجان می آید.
 

در جنگ هولناک حُنین،که دشمنان باهم ائتلاف کرده بودند تا همچون تنی واحد،او را زیر شمشیر گیرند و نابودش کنند و تا شکستِ نزدیک به آستانهء مرگ نیز او را کشاندند،شش هزار اسیر گرفت و چهل هزار شتر،گوسفند و غنائم دیگر،بی شمار.

مردی از جانب دشمن شکست خورده آمد و گفت:«ای محمّد،در میان این اسیران،دائی ها و خاله های تو اند»[طایفهء بنی اسد که حلیمه – دایه ای که او را شیر داده بود – از آنها بود و این طایفه،یکی از طوایف بسیار قبیلهء هوازن به شمار می رفت]و سپس افزود: «اگر ما نعمان ابن منذر [پادشاه معروف حیره،دست نشاندگان ساسانی در شرق عربستان]و ابن ابی شمر[ پادشاه غسّانی،دست نشاندهء رومی ها در شمال عربستان] را شیر داده بودیم،در چنین هنگامی به بزرگواری شان چشم می داشتیم و تو از هرکه پرستاری اش کرده اند،بزرگوارتری» و سپس زنی را آوردند که فریاد می زد:«من خواهر پیامبر شمایم».پیغمبر گفت:«چه نشانه ای داری؟»آن زن،شانه اش را نشان داد و گفت:«این اثر دندانی است که وقتی تو را بر کول گرفته بودم و تو خشمگین شده بودی،به شدّت گاز گرفتی».

پیامبر چنان به هم آمد و یاد محبّت های دایه و دخترانش و خاطرهء ایّام کودکی اش در صحرا و در میان این طایفه،او را چنان برآشفته و هیجان زده کرد که اشک در چشمش گشت و گفت سهم خودم را و تمام فرزندان عبد المطّلب را هم اکنون می بخشم؛فردا در مسجد حاضر شوید و پس از نماز،درخواستتان را در جمع،بلند بگوئید تا تصمیم خودم و خویشاوندانم را در پاسخ شما اعلام کنم،مگر طایفه های دیگر از من پیروی کنند.و فردا چنین کرد و با این نمایش عاطفی،همه را آزاد ساخت و حتّی چند تنی را که از پس دادن سهم شان امتناع کردند،به وعده های آینده راضی کرد.

در خانه و خانواده نیز چنین است.در بیرون،مرد رزم و سیاست و فرماندهی و قدرت و ابّهت است و در خانه،پدری مهربان و شوهری نرمخوی و ساده و صمیمی،چندان که زنانش – آنها که در آن عصر،تنها زبان کتک را خوب می فهمیدند و این زبان را،محمّد(ص) هیچ نمی دانست و در تمام عمر هرگز دستی بر سر هیچ یک از زنانش بلند نکرد – بر او گاه گستاخی می کردند و آزارش می دادند و او در همهء عمر،تنها موردی که بر آنها سخت گرفت و به تنبیه شان پرداخت – آن هم به علّت انکه بر او سخت گرفته بودند و سرزنش و آزارها که این همه تنگدستی و فقر را در خانهء تو نمی توان تحمّل کرد – این بود که از آنها قهر کرد و به خانه شان نرفت و بیرون خفت،در یک انبار که نیمی اش از بیده و کاه و غلّه پر بود و او نردبانی می گذاشت و بالا می رفت و گوشه ای از انبار را که در طبقهء دوّم بود،هموار می کرد و می روبید و نردبان را بر می داشت و سپس بر خاک می خفت و یک ماه این چنین زندگی کرد.تا آنگاه که زنانش – که در عین حال به او،هم عشق می ورزیدند و هم ایمان داشتند – تسلیم شدند و در برابر این رفتار،از شرم آرام گرفتند که او آنان را مخیّر کرده بود که یا طلاق را و دنیا را انتخاب کنید،یا مرا و فقر مرا.و همگی جز یک تن – دوّمی را ترجیح دادند.

وی هرگز نمی کوشید تا خود را مرموز و غیر عادّی و موجودی غریب و عجیب در چشم ها بنماید،بلکه برعکس،حتّی به  عادّی بودن تظاهر می کرد.نه تنها از زبان قرآن می گوید که:«من بشری چون شما هستم و فقط به من وحی می شود»،که همواره اعتراف می کند که غیب نمی دانم و جز آنچه به من گفته می شود،از چیزی خبر ندارم و در رفتار و زندگی و گفت و گویش همه جا می کوشید تا در چشم ها شگفت آور و فوق العاده جلوه نکند و می کوشید تا ابّهت و جلالی را که در دلها دارد،بشکند.

[قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ یُوحَى إِلَیَّ: بگو من بشرى چون شمایم جز اینکه به من وحى مى‏شود (کهف:110 و فصّلت:6)؛

 قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِن نَّحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ: پیامبرانشان به آنان گفتند ما جز بشرى مثل شما نیستیم (ابراهیم:11)

در این دو آیه،کسانی که با زبان آشنایند،می دانند که قرآن،همهء امکاناتی را که در بیان برای نشان دادن«تأکید»خود دارد به کار برده است تا راه تأویل و تفسیرهای انحرافی بر «شخصیّت پرست»های کج اندیش و کم فهم ببندد تا خیال نکنند اگر پیامبر(ص)را فرشته کردند،از مقام وی تجلیل کرده اند.]

 

ادامه دارد...


زندگی او به گونه ای نبود که حقّی را پایمال کند و ستمی را روا دارد.او خود بهترین نمونهء یک مسلمان بود،مسلمانی که خدا در دو خطّ،سیمای او را تصویر کرده است:«... أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ... بر کافران سختگیر و با همدیگر مهربانند»(فتح:29)

وی هرگز کسی را نیازرده بود،تنها یک بار از یک بدوی خشنی – که شانه به شانهء محمّد(ص) می راند و به اندازه ای وحشیانه و خشن می راند که مرکبش به مرکب او  خورد و پای محمّد(ص) را به بسختی به درد آورد – عصبانی شد و شلّاقی را که در دست داشت،بر او زد و به خشم گفت فاصله بگیر!

 به مدینه که رسیدند او را خواست و از او عذرخواهی کرد و خود را به پرداخت هشتاد بز ماده به عنوان فدیهء یک تازیانه محکوم کرد.

هنگامی که مرگ،حملات خویش را آغاز کرد،ناگهان به این اندیشه افتاد که چه اندوخته است؟عایشه را گفت هرچه داریم بیار و بر فقرا تقسیم کن.در این هنگام،درد باز او را به اغما افکند و عایشه که سخت پریشان بود،توصیهء او را از یاد برد.پس از آنکه به هوش آمد،از عایشه بازخواست کرد و چون دانست که وی دستورش را انجام نداده است،سخت برآشفت و ناچارش کرد که هم اکنون آنچه از درهم و دینار دارد،پیش از مرگش از خانه دور کند.اندوختهء وی هفت دینار بود و آن را بر بینوایان تقسیم کردند.در این حال دیدند که چهره اش باز شد،گوئی بار سنگینی را از دوشش برداشته اند.

ادامه دارد...