روشنگری اجتماعی

گاهی دل و دماغ یک غلام،برده،کنیز و نوکر یا گاهی حتّی از حیوانات مثل دل و دماغ خوک یا سگ یا مار یا گاو یا الاغ یا روباه یا گرگ یا عنتر یا بوقلمون یا موش یا جغد یا شتر یا «شتر-گاو-پلنگ» و غیره را همین جور چشم بسته و شانسی،می چپانند توی اندام یک آقا،یک خانم،یک شخصیّت بسیار برجسته،محترم،دانشمند،مُعَنون...

نمی دانم!گاه فکر می کنم شاید شوخی هم می کنند.خودشان هم از این کار یکنواخت و خسته کننده ای که بیش از پانصد هزار سال است،از آدم نئانندرتال تا فیلدمارشال و از یأجوج و مأجوج تا آنگلوساکسون و از آدم های میمون نمای عهد بوق تا میمون های آدم نمای عصر برق،فرقی نکرده و بلکه افتضاح تر هم شده است؛حوصله شان سر می رود و گاه برای تفریح خاطر و خنده و شوخی و رفع ملالت چنین کار بی ثمری،جوک های بامزّه ای می سازند!

 

من از آدم های بد و گناهکار و آدمکش صحبت نمی کنم؛از آدم های عوضی و بی خودی و بدلی و ناشیانه و بی معنی و کشکی و «بی...همه چیز» و «هیچ و پوچ»و بی مصرف و بی خاصیّت حرف می زنم که شایستگی بد بودن و عُرضهء گناه کردن هم ندارند!مردی که برای لقمه ای نان و پاره ای استخوان،دُم می جنباند و پوزه بر کفش ارباب می مالد!و تحصیل کردهء متشخّصی که برای احتمال انزال رتبه ای و جلب عنایت بالاتری،به جان کسی دعا می کند!

 

آدم هائی که جرأت ندارند از پیش خود،بدون اجازهء بالاتر ها،حرفی را گوش دهند،آدمی را بفهمند،از پیش خود بخندند،مخالفت کنند،موافق باشند و ...آدم هائی که درست دهانهء آب انبار خالی و مخروبه اند،که هر صدائی که دَم گوش شان ول می کنند،عیناً،امّا با طنین بیشتری از دهان پس می دهند،و با لحن کِشدار و پرافتخاری که انگار صدای خود اوست.

 

برای آدم های«چهارپائی»،کفر و دین،دنیا و آخرت،ماتریالیسم و ایده آلیسم،سوسیالیسم و بورژوازی،مارکس و محمّد(ص)،خداپرستی و رئیس پرستی،رستم و علی(ع)،انترناسیونال دوّم و رایش سوّم و امام ششم یکی است!

 

مفصّل است؛همین قدر که نمونه ای داده باشم از انواع و اقسام «لا تعد و لا تحصی»یِ این گونه «آدم های هیچ گونه» و «چس فیل های ناطق»،که آبروی اولاد قابیل را هم برده اند!

 

بی خودی نیست که در تمام قصّه های خلقت دنیا،از اساطیر یونانی گرفته تا مذاهب سامی و فرهنگ های هندی و چینی و ...آن چه مشترک است،«پشیمانی خدا» از آفرینش،پس از آن که فرزندان آدم بر روی زمین به راه افتادند و تاریخ را آغاز کردند!

 

... پایان ...


نمی بینی این ها چه می کنند؟زمین را،و زمان را به چه کثافتی کشانده اند؟مسیح و یحیی و زکریّا و «علی» را بی رحمانه و ددمنشانه می کُشند،تنها به علّت آنکه«می توانند»،نه،تنها به علّت آنکه «شخصیّت بزرگ،روح بلند و انسان پرشکوه»،تحمّل اش برای «اشخاص حقیر،ارواح زبون و آدمک های خوار و ذلیل»،شکنجه آور است؛و احساسِ بودنِ آنها،عقده های حقارت و پوچی را همچون ماران خوشه دار،به خشم می آورد،و دیوارهء جانشان را نیش می زنند و از شدّت درد،دیوانه و هار می شوند.و آنگاه با کشتن و سوختن و پوست کندن و شمع آجین کردن آن ها،که بودن شان برای این زبونان جُرم است،آرام می گیرند،لذّت می برند و شفا می یابند؛و آن وقت سه میلیاردشان نوکر دو سه تا جانور خونخوار نامردی می شوند مثل نرون و چنگیز و تیمور و هلاکو و آشور بانی پال و خلیفه و قیصر و چومبه و متمدّن هایش،استالین و نیکسون و هیث و ...همه بردگان رام و زبون فرعون یا قارون ییا بلعم باعور!

چه می دانم؟شاید این فرشته هائی که این شبه آدم ها را درست می کنند،واقعاً غرض خاصّی هم نداشته باشند،واقعاً با همکار و هم قطار سابق شان،شیطان،هم دست و همداستان نباشند،ولی حدّاقلّ این هست که اگر هم توطئه ای در کار نباشد،این ها کنتراتی کار می کنند،تقلّبی کار می کنند؛یا خدا روزمزد شان نکرده،کارمزدی کار می کنند؛یعنی هر رأس آدم که بسازند،مثلاً یک قِران مزدش را می گیرند.یک قِران؟چه خبر است؟!چهارپول،نیم عبّاسی،یک غاز.این است که تمام همّ و غمّ شان زیاد درست کردن است،بالا بردن «سطح تولید» است!

 

من از روی همین آدم هائی که درست می کنند و هر روز،خر در خروار هی می دهند بیرون،فهمیدم که آن ها کارمزدی اند،تقلّب می کنند،حتّی توی همین لجن . گِل و لای هم،جنس آشغال می زنند،از مایهء روح و احساس و عقل و زیبائی و آن بارقهء قدسی اهورائی می دزدند،کِش می روند و ریشه و پی و چربی و روده و شکمبهء پرشده و استخوان و پوست و پشم و قازورات اش را زیادتر می کنند.حتّی بعضی ها را همین جوری نیمه کاره می دهند بیرون!هنوز اعضای یدکی اش را درست به هم نبسته اند و جوش نداده اند و پیچ و مهره هایش را سفت نکرده اند،ول می کنند روی زمین.بعضی ها اتاق شان را که می سازند،خالی می آورند به بازار!غالباً یادشان نیست که حدّاقلّ یک قطره عقل و شعور و عاطفه و فهم و ظرافت و انسانیّت و روح،توی لش به این سنگینی بچکانند.یک گردی،به اندازهء زعفران روی پلو،برای تزئین،برای جلوی چشم مشتری روی آن بپاشند!

 

به قدری آن جا سرشان شلوغ و حواسّ شان پرت است،و از روی بی اعتنائی و سهل انگاری و دست پاچگی کار می کنند،که گاهی اصلاً اسباب و لوازم آدم ها را عوضی می بندند.مثلاً زبانی را که برای یک آدم حسابی ساخته اند و مال یک شخص شرافتمند و خوش سخن و پاکدامن و مهربان بوده است،می گذارند توی دهان یک دزد قالتاق پاچه ورمال!چشم و لب و ماسک صورت را که برای یک تیپ معصوم دوست داشتنی پرمحبّت و صمیمی و فداکار ساخته بوده اند،می کشند به کلّهء یک رِند هفت خطّ بدکارهء رذل!

 

کلّه ای را با سر تراشیده و پیشانی مُهر شده و ریش توپی دقیقاً خط کشی شده و لب های غنچه ای کوچک و باریک فرو رفته در ریش و شارب ساخته اند،برای ذکر و ورد و صلوات و تلاوت و پیشانی پینه بستهء ریخته شده برای سجده های طولانی و مادام العمری و نافله ها و نمازهای صد رکعتی در دل های تاریک شب ها و دم های نیم روشن سحرها،امّا از دست پاچگی عوضی گذاشته اند روی گردن شارلاتان های مارگیر روباه صفت،زالو عمل،بوقلمون رنگ،جیب بُر،چشم بند بی رحمی که وقتی دورهء امام یا پیغمبری به بازار تاریخ می رسند،می شوند یهودا و بلعم باعورا و سامری و مسیلمهء کذّاب و شمر ذی الجوشن و قاتل امام و کشندهء پیغمبر و همدست یزید و قیصر و نمرود،برای «نانی و نامی»؛و وقتی دیرتر می رسند،یعنی زمانی که اسلاف شان،نسل های پیش شان همهء این کارها را کرده اند،ناچار،می شوند متولّی همان امام و خلیفهء همان پیغمبر و مدّعی همان دین،برای نانی و نامی!این سیاستمداران بی شکست و این تجّار بی ورشکست!

 

ادامه دارد...


مرا کسی نساخت،خدا ساخت؛نه آنچنان که «کسی می خواست»،که من کسی نداشتم،کَس ام خدا بود،کَسِ بی کَسان.او بود که مرا ساخت،آنچنانکه خودش خواست؛نه از من پرسید و نه از آن«منِ دیگر»م.من یک گِلِ بی صاحب بودم.مرا از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب،تنها رهایم کرد.«مرا به خودم واگذاشت».عاقّ آسمان!

وقتی داشتند مرا می آفریدند،می سرشتند،کسی آن گوشه،خدا خدا نمی کرد.وقتی داشتم روح می پذیرفتم،شکل می گرفتم،قد می کشیدم،چشم هایم رنگ می خورد،چهره ام طرح می شد،بینی ام نجابت می گرفت،فرشتهء ظریف و شوخ و مهربان و چابک پنجه ای،با نوک انگشتان کوچک سِحر آفرین اش،آن را صاف و صوف نمی کرد.وقتی می خواستند کار دل را در سینه ام آغاز کنند،آشنائی دلسوز و دل شناس نداشتم تا برود و بگردد و از خزانهء دل های خوب،بهترین را برگزیند.وقتی روح را خواستند در کالبدم بدمند،هیچ کس،پریشان و ماتهب دست به کار نشد،تا از نُزهتگه ارواح فرشتگان،قدّیسان،شاعران،عارفان و الهه های زیبائی روح و خدایان هنر و احساس و ایمان،نازترین و نازنین ترین را انتخاب کند.

این فرشته ها که احساس ندارند،شعور ندارند،این حرف ها سرشان نمیشود،«فرشته،عشق نداند که چیست؟» این ها یک مشت عمله اند،یک عدّه کارمندان جزء یا کلّ دولتند،کنتراتی کار می کنند،تقلّبی کار می کنند.سرعمله شان شیطان است.درست است که ظاهراً مطیع و مُنقاد خداوندِ خدایند و برای او کار می کنند،امّا پنهانی دست همه شان در دست شیطان است؛همه در بیعت اویند؛عُرضه اش را نداشتند که مثل او «عصیان» کنند،وگرنه می کردند؛و پنهانی می کنند.

بهترینِ فرشته ها همین شیطان بود!مرد و مردانه ایستاد و گفت:«نه،سجده نمی کنم،تو را سجده می کنم،امّا این آدمک های کثیفی را که از «گِل متعفّن» ساخته ای،این موجود ضعیف و نکبتی را که برای شکم چرانی اش،خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبّت و همه چیز و همه کس را فراموش می کند،برای یک شکم انگور یا خرما یا گندم،گوسفندوار پوزه اش را به زمین فرو می برد،و چشم اش را بر آسمان و بر تو می بندد،سجده نمی کنم!

این چرند بد چشم شکم چران پول دوست کاسبکار پست را سجده کنم؟کسی را که به خاطر تو،برای نشان دادن ایمان و اخلاص اش به تو،یک دسته گندم زرد و پوسیده را به قربانگاه می آورد؟او را که به خاطر خوشگلی خواهرش،حرف تو را زیر پا می گذارد،پدرش را لجن مال می کند؟برادرش را می کشد...؟

ادامه دارد...


پل والری می گوید:«برای نخستین بار،انسان امروز است که می داند،تمدّنش فناپذیر است!»و این،بلندترین قلّه ای است که فرهنگ بشری فتح کرده است.و در این غار،تنها انسان است که می داند با گیاه و حیوان،هم خانه است؛و سرچشمهء همهء رنجهایش در همین آگاهی است.تصادفی نیست که «آن میوهء ممنوع» را که در بهشت خورد،میوهء «درخت بینائی» گفته اند؛میوه ای که تا از حلقومش فرو رفت،باغ سرسبز و زندگی خوش و آرام و سرشار از لذّتش در بهشت،غربت خاکی پر از رنج و تنهائی در زمین «گشت»!و این است معنای بی پایان آن حقیقت جاویدی که «هبوط آدم» نام دارد،و عصیان آدم؛و چه شباهتی است میان پرومته و شیطان!

جانور،حرکت دارد،امّا «سر در زمین»!و درخت،از زمین سربرکشیده است،امّا«پا در خاک».و آدمی،جانوری است که همچون درخت،رو به آسمان می روید.قامت بلند عصیانی است که از پستی این «دنیا»ی کوتاه،به «ماوراء» سر برداشته است.او درخت طغیان است،گل نفی است.در پاسخ سراسر این هستی،سراپا «نه» است.بودن او،نبودنِ جز او است.او با «نفی» تدریجی طبیعت،وجود خویش را تدریجاً اثبات می کند.او رویهء سکّه ای است که رویهء دیگرش،این عالم است.به میزانی که کائنات پوچ و جامد و کوردل را،به نیروی احساس و خلّاقیّت خویش،شعور و احساس و آشنائی می دهد،و پدیده های ابله عنصری را،به اعجاز هنر،با خود خویشاوندی می بخشد،خود رامی آفریند،«می شود».

این است که هنرمند،طبیعت را تزئین نمی کند،زیبائی را خلق نمی کند،خود را پدید می آورد.انسان ها همه هنرمندند؛هر کسی به میزان هنری که دارد،انسان است،و با انکار واقعیّت طبیعت،حقیقت خویش را ابداع می کند.این است آن دیالکتیک اعجازگری که هیچ کس از آن سخن نگفته است؛و این است آن «روحی که خدا از خویش در آدمی دمیده است».آن چه به او آموخته است و آن چه او را مسجود تمام ملائک خدا کرده است؛و گناه نخستینش نیز همین بوده است؛و میوهء ممنوعش نیز همین و تبعیدش به زمین نیز همین و خویشاوندی اش با خدا همین و همدستی اش با شیطان همین و سرچشمهء کمال اهورائی اش و سرمنشأ زایندهء رنجش همین.اگر خدا «ظلوم و جهول»اش می خواند،از این است؛و اگر به بر و بالایش می نگرد و از شوق،«فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ» می گوید از این!

... پایان ...


نظر

انسان گذشته،در ناخودآگاهی طبیعی و غریزی خویش آسوده بوده است.«انسان بدوی» تکّه ای – البتّه شریف – از طبیعت است.انسان بدوی،اختیار را در خود احساس می کند،امّا یک احساس کاذب.خیال می کند هرچه را می خواهد،انتخاب می کند؛امّا هرچه را طبیعت برایش تعیین می کند،او می خواهد.در مرحلهء تعیین شده ای از عمر،دو نفر را مجبور می کند،که هم را بپسندند و به همسری آزادانه و به اختیار خود برگزینند.

به گفتهء عمیق مارتین هایدگر،هنوز «من» پدید نیامده بود.«من» از هنگامی به وجود می آید که «انسان،خود را مستقلّاً وجدان می کند».قرن های طولانی گذشته است تا «من» در تاریخ پدید آمده است.دورکهیم،آن را به درستی نشان داده است.علم انسان به خودش،پس از دیگرِ علوم،طرح شده است.انسان،آخرین مجهولی است که دانش بشری کشف کرده است.کشف؟ نه،طرح.چنانکه آلکسیس کارل،بزرگترین انسان شناس معاصر گفته است،هنوز «انسان یک مجهول» است:«دامنهء علم تا دورترین مرزهای جهان گسترده است،امّا در راه شناختن انسان،هنوز یک گام برنداشته است.»

 

به قول شاندل:«انسان،خود را از همهء پدیده های جهان،کمتر و بدتر می شناسد؛و از این رو است که امروز،با این که بیش از همیشه در برابر طبیعت بزرگ،مسلّح است،در قبال خویش،سخت بی دفاع مانده است.انسان امروز را دیگر نه جهل،نه طبیعت و نه بیماری خواهد کشت؛بلکه خطری که تمدّن عظیم و مسلّح کنونی را تهدید به زوال می کند،خود انسان است.او بهتر از همیشه می تواند زندگی کند،امّا کم تر از همیشه می داند چگونه باید زندگی کرد؟»

 

این است آن شاهزاده ای که می گفت که:«سراپا غرق طلا و سلاح است،امّا از دردی می نالد که درمان ندارد»و من نمی دانم که تا انسان را ندانند کیست،چگونه می توانند از چیزی سخن بگویند.

 

همه چیز در جهان،برای بودنِ آدمی است؛و درد این است که بودن، خود،برای چیست؟چه خنده آورند آن ها که بودنِ خویش را در جهان،ابزار چیزی کرده اند که خود،ابزارِ بودنِ آنها است!و چه بسیارند آدمیانی که در این گردونهء ابلهانه دُور می زنند.داستان اینان،داستان خرِ خراس است،که از بامداد تا شامگاه در حرکت است؛و در پایان،درست به همان نقطه می رسد که آغاز کرده بود!

 

این است آن غار افلاطونی ای که زندگی نام دارد؛و تنها کسانی در آن خوب و خوش،زندگی آرام و سعادتمندانه ای می توانند داشت که از بیرون،بی خبرند؛پیکی،پیامی،صدای آشنائی از آن سو،آرامش تاریک شان را برنیاشفته است.در این غار،گیاه و حیوان و آدمی،هم خانه اند.

 

ادامه دارد...


نظر

ما سه تن بودیم،یادم هست،سه تن؛مسیح و عین القضات[همدانی] و من.

آن ها که عقل شان به چشم شان است،و فهم شان بردهء ذلیل تاریخ و جغرافی،مخاطب من نیستند.من با آن هائی سخن می گویم،که آنچه را در پس دیوار زمان و دور از صحن تنگ مکان می گذرد،می توانند ببینند و فهم کنند.و چنین کسانی هنوز هستند،کم،امّا بسیار!بسیار!این هایند گل هائی که در این خارستان کویر روز مرّگی،که چراگاه گوسفندان و شتران و گردشگاه و خوابگاه مارمولک ها و مارها و کژدُم ها و خرهای خدا است،می شکفند و بوی آدمیزاد می دهند؛گل های زیبا و معطّر حیات،در این دنیائی که قبرستان زندگان است!گل های خوب!گل صوفی،گل هوما،رزاس!

 

ما سه تن بودیم،مسیح،عین القضات و من!هر یک در سرزمینی زادیم؛مسیح از شهر کنار کوه جلیله و عین القضات از همدان،شهری پیر و سالخورده هم چون تاریخ،هم سنّ و سال تاریخ،و من از قلب گداخته و ساکت و بی آب و آبادی کویر،از دل آتش!

 

تا سر از دریای موّاج و طوفان خیز رمل های داغ کویر برداشتم،و چشم بر کویر دوختم،دانستم که این جا کجا است!دوزخی بزرگ،با ملائک عذاب و پل صراطی باریک تر از مو،بُرّنده تر از شمشیر،و در زیرش چاه ویل و جنازه های پیاپی آدم ها،که پیاپی در آن سقوط می کنند،و تا هفتاد هزار سال سرنگون در کار سقوط اند و ...و بالأخره غربت و ...بالأخره تنهائی و ...بالأخره پلیدی عامّ و زشتی عامّ و نفرت عامّ،افق در افق بی هیچ لبخند چشمه ساری،پیغام نسیمی،برگ سبزی،امید رویشی،پیک آشنائی،هیچ!هوا آتش!

 

زمین،همه چرنده،همه خزنده!کم اند جانورانی که بر روی پا بایستند،بروند؛کم اند آن ها که بپرند،اوج گیرند؛همه بر روی سینه،بر روی شکم می خزند...اگر بر روی پا گام برداری،تا زانو به رمل فرو می روی.زمین تو را می بلعد!

 

... پایان ...


نظر

«در کویر خدا حضور دارد»!

این شهادت را یک نویسندهء رومانی داده است،که برای شناختن محمّد(ص) و دیدن صحرائی که آواز پر جبرئیل،همواره در زیر غرفهء بلند آسمان اش به گوش می رسد،و حتّی درختش،غارش،کوه اش،هر صخرهء سنگش و سنگریزه اش،آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا می شود؛به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را،در فضای اسرار آمیز آن،استشمام کرده است.

 

در کویر بیرون از دیوار خانه،پشت حصار ده،دیگر هیچ نیست.صحرای بی کرانهء عدم است،خوابگاه مرگ و جولانگاه هول.راه،تنها به سوی آسمان باز است.آسمان!کشور سبز آرزوها،چشمهء موّاج و زلال نوازش ها،امیدها و انتظار!انتظار!

 

آسمان کویر،سراپردهء ملکوت خدا است.آسمان کویر،بهشت،آن جا که «می توان،آنچنانکه باید بود»،«آنچنان که شاید،زیست»؛آن چه در کویر همواره افسانه ها از آن سخن می گویند،آن چه هرگز در زمین نمی توان یافت.آری!در کویر،هیچ کس این دو را ندیده است.

 

کویر،این هیچستان پر اسراری که در آن،دنیا و آخرت،روی در روی هم اند.دوزخ،زمینش و بهشت،آسمانش و مردمی در برزخ این دو.

 

شب کویر!این موجود زیبا و آسمانی،که مردم شهر نمی شناسند.آن چه می شناسند،شب دیگری است؛شبی است که از بامداد آغاز می شود.شب کویر به وصف نمی آید.شب های تابستان دوزخی کویر،شب های خیال پرور بهشت است.مهتاب اش سرد و باز و مهربان است،و لبخند نوازشگر خدا.

 

آسمان کویر!این نخلستان خاموش و پرمهتابی،که هرگاه مشت خونین و بی تاب قلبم را در زیر باران های غیبی سکوتش می گیرم و نگاه های اسیرم را،همچون پروانه های شوق،در این مزرع سبز آن دوست شاعرم رها می کنم،ناله های گریه آلود آن روح دردمند و تنها را می شنوم.ناله های گریه آلود آن امام راستین و بزرگم را – که همچون این شیعهء گمنام و غریبش – در کنار آن مدینهء پلید و در قلب آن کویر بی فریاد – سر در حلقوم چاه می بُرد و می گریست.چه فاجعه ای است در آن لحظه،که یک مرد می گرید!...چه فاجعه ای!...

 

... پایان ...


نظر

 

کویر!کویر،نه تنها نیستان من و ما است،که نیستان ملّت ما است و روح و اندیشه و مذهب و عرفان و ادب و بینش و زندگی و سرشت و سرگذشت و سرنوشت ما همه است.کویر!«این تاریخی که در صورت جغرافیا ظاهر شده است»!

این عظمت بی کرانهء مرموزی که،نومید و خاموش،خود را،به تسلیم،پهن بر خاک افکنده است.خشک بی آبی و آبادی ای،بی قلّهء مغرور بلندی،بی زمزمهء شاد جویباری،ترانهء عاشقانهء چشمه ساری،باغی،گلی،بلبلی،...هیچ!آرام،سوخته،غمگین،مأیوس؛زادگاه خیال و افسون و افسانه؛سرزمین نه آب،سراب؛ساکت،نه از آرامی،از هراس؛با هوای آتشناک بی رحمش،که مغز را در کاسهء سر به جوش می آورد و زمین تافته اش،که گیاه نیز از «روئیدن» و «سر از خاک برآوردن»می هراسد؛و مردمش،پوست بر استخوان سوخته،با چهره هائی بریان و پیشانی هائی چین خورده!که نگاه کردن در کویر،دشوار است.چشم ها را با دست،سایه می کنند تا کویر را نبینند.نبینند که می بینند.ندانند که می دانند!گاه طوفانی بر می خیزد و خاک را بر افلاک می نشاند و آسمان را تیره می دارد و روستاها را بر می آشوبد و چون فروکش می کند،از پس آن،باز چهرهء کویر!همچنان که بود.

کویر!آن جا همواره طوفان خیز است و همواره آرام؛همیشه در دگرگون شدن است و هیچ چیز دگرگون نمی شود؛همچون دریا است،امّا،نه دریای آب و باران و مروارید و ماهی و مرجان،که دریای خاک و شن و غبار و مار و کلپاسه[مارمولک] و سوسمار.بیش تر خزندگان و گاه گاه پرواز مرغکی تنها و آواره،یا مرغانی هراسان و بی آشیانه،قصّهء «تاگور و طوطی اش»،نه در هند،که در ارمنستان!

آن چه در کویر می روید،گز و تاق است.این درختان بی باک صبور و قهرمان،که علیرغم کویذر،بی نیاز از آب و خاک و بی چشمداشت نوازشی و ستایشی،از سینهء خشک و سوختهء کویر،به آتش سر می کشند و می ایستند و می مانند،هریک ربّ النّوعی!بی هراس،مغرور،تنها و غریب.گوئی سفیران عالم دیگرند،که در کویر ظاهر می شوند!این «درختان شجاعی که در جهنّم می رویند».

امّا آنچه در کویر،زیبا می روید،خیال است!این تنها درختی است که در کویر خوب زندگی می کند،می بالد و گل می افشاند و گل های خیال!خیال،این تنها پرندهء نامرئی که،آزاد و رها،همه جا در کویر جولان دارد.سایهء پروازش،تنها سایه ای است که بر کویر می افتد و صدای سایش بال هایش،تنها سخنی است که سکوت ابدی کویر را نشان می دهد و آن را ساکت تر می نماید.

کویر،انتهای زمین است،پایان سرزمین حیات است؛در کویر گوئی،به مرز عالم دیگر نزدیکیم؛و از آن است که ماوراء الطّبیعه را – که همواره فلسفه از آن سخن می گوید و مذهب به آن می خواند – در کویر به چشم می توان دید،می توان احساس کرد.و از آن است که پیامبران،همه از این جا برخاسته اند و به سوی شهرها و آبادی ها آمده اند.

ادامه دارد...


نظر

در فرار به تاریخ،از هراس تنهائی در حال،برادرم عین القضات[همدانی] را یافتم،که در آغاز شکفتن – به جُرم آگاهی و احساس و گستاخی اندیشه – در 33 سالگی،شمع آجین اش کردند!

که در روزگار جهل،شعور،خود جُرم است؛و در جمع مستضعفان و زبونان،بلندی روح و دلیری دل،و در سرزمین غدیرها – به تعبیر بودا - «خود جزیره بودن»(اوپا) گناهی نابخشودنی است.

بسیار بوده است که «بثّ الشکوی» ای از خویش را می خوانده اتم و می یافته ام که برادرم عین القضات نوشته؛آنچنان که این نوشته را در «بثّ الشکوی»های او خواندم،و چنین یافتم که من نوشته ام.که «خویشاوندی»،خود،«یک دیگریِ» دو «خویشاوند» است.

این «بثّ الشکوی» ها،نه کتاب است و نه مقالات؛«صمیمانه ترین نامه ها،نامه هائی است که به «هیچ کس» می نویسیم»؛و «سخنی از حقیقت سرشار است،که هیچ مصلحتی،گفتن آن را ایجاب نمی کند».و این ها است «حرف هائی که – به گفتهء شاندل – هرکسی برای نگفتن دارد».

در اوج آگاهی،آدمی خود را زندانی چهار «زندگی» می یابد:«طبیعت»،«تاریخ»،«جامعه» و «خویش»!و سخن،گفتن از «معانی و عواطف» و «دردها و نیازها»ی آدمی است،که در هر یک از این چهار زندگی اش،بر گونه ای است:هرگاه در «هستی» سخن می گوید،سخن اش فلسفه است.گاه در تاریخ و سخن اش انسان است.و گاه در جامعه و سخن اش سیاست؛و گاه در خویشتن و سخن اش شعر.

و من،همهء عمر،آن چه گفته ام،از سیاست گفته ام.«ما» بوده است،که در «من» از خویش سخن می گفته است،و از زمینه و زمانهء خویش؛و مخاطبم،لاجرم،مردم عصر من و سرزمین من.

و امّا گاه،خود را موجودی می یافته ام در «این دنیای بزرگ»؛و گاه مردی در «انتهای زمان»،با این تاریخ شگفت که «در من جاری است»؛و گاه «مردی در خویش».و در این لحظات،از آن چه همواره در ناخودآگاهی،جزئی از آن کلّ و بُعدی از آن ذات بوده ام،جدا می شده ام،و تنها و مجرّد؛و «من» می شده ام،و در برابرِ «بودن»؛و من می شده ام،و در من «زیستن»؛و من میشده ام،و با من،«خویشتن»!

و در این«آن»های شگفت و هراسناک،معانی و عواطف غریب در من حلول می کرده اند،و دردها و نیازهای ناشناس در من می روئیده اند،و بی من،کالبد می گرفته اند،و خود،سخن می شده اند؛و در این جا است که کلمه،نه دیگر «نشانهء دلالت»،که به گفتهء سارتر:«شیء» و «مفهوم»،نه مدلول و مقصود،که صفت و ماهیت لفظ؛و واژه ها،نه علائمی گزارشگر و قراردادهائی حکایت گر،که به تعبیر شاندل:«پاره های بودن آدمی»می شوند؛و لاجرم،بی آداب و ترتیبِ«انتقال» و بی قید و بندِ«مخاطب»؛که «حرف زدن»است و نه«گفتن».

و از این است که بدعت و غرابت«سبک»و«زبان»در این نوشته ها،بدعت و غرابت معانی فکری و احساسی را – که در این حال از هم تفکیک ناپذیرند – دیریاب تر کرده است.و ناچار به همان اندازه که ناقدان متداول بازار،طعمه های خویش را به آسانی در این کتاب می جویند،جویندگان صادق معانی،بی«دو بُعد دریافت» و نیز بی«دو سرمایهء فرهنگ»،جز لعاب رقیقی از سطح این کتاب و جز احتمالاً زیبائی سخنی و هنرمندی تعبیری و گیرائی توصیف و تشبیهی،در آن هیچ نخواهند یافت.که کویر است و «چشم های شهری»،در آن،جز طلوع و غروبی زیبا و آسمانی ستاره ریز،هیچ نمی بینند.

این کتاب،به تعبیر سارتر،«شعر»ها،و به معنی فارسی کلمه،«غزل»ها و «نفثة المصدور» های یک سینهء مجروح و «بثّ الشکوی»های یک «روح کویری» است.

و این کویر،هم «جهان من» است و هم«تاریخ من» و هم «میهن من» و هم«دل من»،«خویشتن غریب من»،«زیستن بایر و آتشناک من» و بالأخره،«داستان من» است.و این کویر تشنه و مزموز و گدازان و منتظر و غمگینِ«بودن»!

خوانندهء این سخنان نباید خود را «مخاطب» انگارد،که این سخنان،بی مخاطب است؛باید«بیننده» و «جوینده»ء آن باشد.الفاظ و عبارات را «نخواند»؛معانی و عواطفِ«جمله گشته»و«کلمه شده» را «لمس کند»،«بچشد»،«ببوید»؛نه آنچنان که«نامه»ای را «می خواند»،آن چنان که «سرگذشتی» را«می بیند»؛نه آنچنان که به «خطاب»گوینده ای«گوش می دهد»،آن چنان که «آوای موسیقی»ای را «می شنود»؛آنچنان که تنهائی دردمند را می بیند،که«خود را می نالد»...

که در «کویر» هیچ نیست،نه حرفی،نه کسی.تندبادی سرگشته و بی آرام،در این بی کرانگیِ تشنه،همچون روحی تنها و سرگردان،می وزد و می نالد و می جوید و فریاد می کشد.

و تو،چند گامی از «حاشیه»،به درون آی و چشم هایت را با هر دو دست ات سایه کن و بی آنکه بخواهی «نقد فنّی»کنی،به تماشای سرنوشت اش بنشین.از زاویهء نگاه من،به این دنیا بنگر!با کاروان دل من،با زاد فرهنگ من،بر روی جادّهء تاریخ من،و با تازیانهء رنج ها و شوق های من،بر سینهء این کویر بران!

تا به «بوی سخن ام»،نه به «دلالت الفاظم»،به دل این کویرها راه یابی و در صمیم این «صحرای عمیق» گم شوی و تنهائی و غربت و هراس و شکوه و بی کرانگی و ملکوت و زیبادی های وحشی کویر را تماشا کنی؛و از آنجا به «ماوراء الطّبیعه»ء این «دنیا» و به «غیبِ»این غم ها و شادی های همه نزدیک و همه پیبدا و همه روزمرّه،سر کشی و آن گاه،به نفرین و یا آفرین من بنشینی.

به هر حال خوانندهء صادق کویر،ای دوست،ای دشمن دانا،این «شقشقیّه» را – همچنانکه «شقشقیّه»ء خویش – مشنو،ببین!مخوان!بیاب!

و پیش از آن که بیندیشی،تا چه بگوئی؟بیندیش،که چه می گویم؟

... پایان ...


نظر

 

همیشه تردیدی در انتشار این نوشته ها دارم؛این کلماتی که هرکدام،«پاره ای از بودنِ من است»،و نه علمیّات و عقلیّات؛که عصاره های هستی من اند،در زیر این سنگِ لِه کنندهء عصّاری زمانه.

و تردید من!

آیا این همه «رنج»،«نفی» و «عبث» را بر جان این نسلی ریختن – که سرشار جوانی و امید و ایمان،برخاسته است تا «برود» و «برسد» و «بسازد» - مسموم کردن و بیمار ساختن نیست؟

قضاوت ها دربارهء کتاب «کویر»،بیش از همهء نوشته و گفته های من،متضادّ و حتّی متناقض بوده است.امّا یک ناقد آگاه،آن را یک «معجزهء سیاه» نامیده است.معجزه به خاطر«قلم» و سیاه به خاطر«اثری که بر احساس ها می گذارد».من این «اثرگذاری سیاه» را یکسره نفی نمی کنم؛چه،آن چه مسلّم است،«کویر»،نفی آبادی ها است،برای آن که دل به آب و آبادیِ زندگی اش بسته،«کویر» یک نوع «دل زدگی» است؛صدمه ای است برای سعادت و لذّت و آرامش و از دست دادن «خوش بینی»!خوش بینی آن که زیر سایهء درختی لمیده و آخور آباد کرده و پهلو از خوش بختی برآورده و از خودش خوش اش می آید و از این همه نعمت،شاکر است.

امّا آن که مسئول است،مسئول ساختن،نباید ویران کردن را بیاموزد؟

این است که درست به همان دلیل که خواننده ای ممکن است در «کویر» بماند – و این فاجعه ای است که مرا به تردید می افکند – می تواند در «کویر»،برای آنکه راهی «شهادت» گردد،«غسل کند»؛چه،به گفتهء شاندل:«کسی می تواند در پای عشق بمیرد،که پیش از آن،زندگی در پیش چشم های وی،مُرده باشد»!

رنج،نفی و عبث،تیغ های بُرّانی که راه «دنیا» را به سوی «آخرت» می برد و هموار می سازد؛چه،برای نان دیگران،دغدغه داشتن و برای کسب آن تلاش کردن،در نخستین قدم،دغدغهء نان را در خویش کشتن و نان خویش را از دست نهادن است.

وانگهی،برای آن گروه از «فرزندان آدم» که «هبوط» را برای نوع خویش فاجعه ای میشمارند،«کویر»سرنوشت ناکامی و تلخی و عطش ابدی آن آدمی است که به آن «میوهء ممنوع» نزدیک شده است.و بنابراین،یک «معجزهء سیاه» است.امّا برای آن گروه از فرزندان آدم،که سرگذشت «آدم» را می پذیرند و دنبال می کنند،«هبوط،این بهشت سیری و سیرابی و بی رنجی»،و سر نهادن در این «کویر» - که در آن،دغدغه و تشنگی و آتش،چشم به راه آدمی اند – آرزوئی است که آنان را برای نزدیک شدن به این «میوهء ممنوع»،بی قرار کرده است.

شیطان و حوّا،چشم در خویش گشودن و عصیان،و بالأخره تبعید از بهشت و آوارگی در «کویر»...

بگذار تا «شیطنت عشق»،چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید،هرچند آن چه معنی،جز رنج و پریشانی نباشد؛امّا کوری را،هرگز به خاطر آرامش تحمّل مکن!

و گناه!

آری،امّا اگر گناه نباشد،طاعت را چگونه می توانی به دست آری؟

چه،«انسان،تنها فرشته ای است،که دستش به خون آغشته است»!

وانگهی،کویر،نه تنها نیستان من و ما است،که نیستان «ملّت» ما،«روح» ما و «اندیشه» و «مذهب» و «ادب» و «زندگی» ما و «سرشت» و «سرگذشت» ما،همه است.

کویر!«این تاریخی که در صورت جغرافیا،ظاهر شده است»!

... پایان ...