روشنگری اجتماعی

انسان،به میزانی که از وسوسهء آب و نان فارغ می شود و در زندگی روزمرّه می آساید،«رنج وجودی» و «دردهای فلسفی» و پرسش های دشوار و حیرت افزای همیشگی،سنگین تر و آزار کننده تر می شود.

این است که بورژوازی و سرمایه داری که در دو قرن پیش،امیدوار بود که با ساختن زندگی سیر و پُر،فلسفهء «اصالت مصرف» را جانشین همهء مذهب ها و فلسفه ها سازد؛و کارگر را با نو نوار کردن،وادارد که به جای انقلاب،ادای پولدار ها را درآورد و پولدارها را با هنرهای دروغین «هیجان و تفنّن»سرگرم کند؛به میزانی که در تحقّق نقشه اش موفّق میشود،در نیل به هدفش شکست می خورد.

عصیان امروز انسان مرفّه،نشان داد که آن «دغدغه»ء همیشگی روح را با فریب «خوشبختی» نیز نمی توان آرام کرد.و نه تنها بورژوازی با بهشت پلید و دروغین و ناپایدارش،بلکه خداوند نیز با بهشت پاک و راستین و جاویدش،انسان را نتوانست در نابینائی،مطیع خویش نگهدارد؛و در کنار جوی شیر و عسل و چشمهء آب حیات کوثر و زیر سایهء طوبی و در آغوش حور و غلمان،از نیازِ فهمیدن،بی نیازش سازد.و تلخی و بدبختی شعور را،بر لذّت و سعادتِ بی شعوری برگزید و عصیان کرد؛و آن میوهء بینائی را خورد.و تا از حلقومش فرو رفت،بهشت عدن،در چشمش کویر خشک شد؛و آرامش اشاضطراب؛و یقینش حیرت،و لذّتش اَلَم،و سیرابی اش عطش؛و این است که ظلوم و جهول است.و این دشنامی است که تنها انسان،شایستهء آن است.

ما همه آدم ایم،و بهشت،همین زندگی است.و هرکس به اندازه ای که از میوهء آن درخت ممنوع می خورد،خود را بیش تر تبعیدی زمین و غریب زمانه می بیند.

همه چیز،دارد به «انسان» منجر میشود.تاریخ را می نگرم که در آن،جویبارهای رنگارنگی از نقطه های دور از هم،دیرتر و زودتر جریان یافته اند؛و در طول قرن های آشنا و ناشناس،بر مسیرهای متفاوت و گاه متناقض پیش آمده اند.و اکنون همگی دارند در چشم من،به هم نزدیک می شوند،و شطّی عظیم را پدید می آورند و به یک دریا می ریزند.

«برای دیدن برخی رنگ ها و فهمیدن بعضی حرف ها،از نگریستن و اندیشیدن کاری ساخته نیست.باید از آن جا که نشسته ایم،برخیزیم؛قرارگاه مان را در جهان عوض کنیم.»

«ما همگی به سوی خدا بازمی گردیم»! «بندهء من،مرا پیروی کن تا همچون خویشم سازم»؛«من خواستم جانشینی در زمین خلق کنم»؛«آدم که ساخته و پرداخته شد،من روح خویش را در او دمیدم»؛«انسان را خدا بر گونهء خویش آفرید»...

ادامه دارد...


سرازیر شدم!

در کنار بستر تب دارم نشسته است.چشمهایش را که از آن عصیان و نوازش می تابد؛بر چهرهء تافته و خستهء من گشوده است.گرمی مهربان نگاه های خاموشش را بر روی پوست صورتم،پلک های مرطوبم،بناگوشم،در اعماق جانم لمس می کنم؛

«ای در جامهء خویش پیچیده!برخیز،بهراس،بهراسان!جامه ات را پاک کن.»

با نوک انگشت کوچکش،پلک های بسته ام را گشود.نگاهم،بی تردید به سوی او پر گشود؛در او آویخت.سیراب شدم؛جان گرفتم.با مهربانیِ دست هایش،بازویم را گرفت.

کمکم کرد.برخاستم.او همچنان در من می نگریست،همچنان در او می نگریستم.گوئی از یک بیماری مرگبار،از زیر یک آوار،رها شده ام.

خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یک جا بر دوش های دلم می کشم.او همچنان با بازوان تُرد و شکننده اش،که دو محبّت مجسّم اند،مرا گرفته است.گوئی بیمار رنجوری را می برد.گاه می افتم؛گاه می هراسم؛گاه تردید می کنم؛گاه دلم هوای بازگشت می کند.امّا او همچنان، با گام هائی که نه سست میشود و نه تردید را می شناسد،می رود و مرا نیز همچون سایهء خویش با خود می کشد.نمیدانم به کجا؟امّا هرچه نزدیک تر می شویم،وحشت در دلم غوغائی بیشتر دارد.هرچه پیش تر می رویم،هوای بازگشت در من بیشتر می شود.امّا او گوئی مأمور است.«رسالت غیبی»،چنان نیرومندش کرده است که هیچ نبایستنی را در پیش پای رفتنش نمی بیند.

نمی دانم چه حالی بود؟چه حالتی بود؟غم و شادی،کلماتی بی ثمرند.ناگهان دستش را همچون نیازی مجسّم،پیش آورد و «سیب» را بر لب های من گرفت و با تمام چشم هایش از من خواست تا آن را دندان زنم.او همچون شعله ای عصیانی در برابرم زبانه می کشید و بی قرار من می سوخت.و من سکون قلّهء کوهی را داشتم،که آتشفشان مهیبی در دلش بی تاب انفجار است.او هردم مصمّم تر و مهاجم تر و من،هر لحظه مردّد تر و کوفته تر.احساس گناه،عصیان،جنون،درد،ماجرا،پریشانی،اضطراب،شگفتی،هراس،سرزنش،شوق،شور،عشق...

یکباره از غیظ،تمام «سیب» را بلعیدم!

... پایان ...


 

 

لحظه ای گذشت و لحظاتی،لحظاتی که همچون تپش سینهء کبوتری هراسان،ناگهان دیدم با پنجه های مهاجمش،با شدّت و التهابی که در غیظ دوست داشتن هست،حلقومم را سخت فشرد.آن چنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و آن مکتوب را پیش نگاه های هراسانم گرفت و گفت:

-بخوان!

 

گفتم:نمی توانم بخوانم.

 

حلقومم را سخت فشرد،آنچنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و گفت:

 

-بخوان!

 

گفتم:نمی توانم بخوانم.

 

حلقومم را سخت فشرد،آنچنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و گفت:

 

-بخوان!

 

گفتم:نمی توانم بخوانم؛من امّی ام؛من خواندن نمی دانم.آه!من می ترسم،مرا رها کن!من نمی خواهم مجنون شوم،نمی خواهم کاهن شوم؛من هرگز نخوانده ام؛من هرگز ننوشته ام.من با این کلمات...

 

حلقومم را سخت فشرد،آنچنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و با عتابی که به یک صاعقه می مانست،بر جانم زد؛و به خشمی که در التماس های آمرانه اش بود،فریاد زد:

 

-بخوان!تو می توانی بخوانی!تو مجنون نمی شوی،تو پیامبری،تو امانت دار خداوندِخدائی،تو مسجود فرشتگان اوئی.

 

ناگهان احساس کردم که خواندن می دانم.

 

برخاستم!آسمان در چشم هزاران ستاره مرا خاموش و مرموز می نگرد.صحرا در پرتو مهتابی که پیدا نیست،آرام می تابد.همهء سنگریزه ها با من به نجوا سخن می گویند.

 

نگاهم را که تا بی نهایت می کشید،در سراسر افق گردش دادم؛افق برابرم را نگریستم.او روی در روی من،مرا می نگرد.

 

به راست برگشتم؛او،روی در روی من،مرا می نگرد.به چپ برگشتم؛او،روی در روی من،مرا می نگرد.بالا،پائین،دور،نزدیک...وای!او همه جا هست!

 

ادامه دارد...


او سخن می گفت و من،صدای باران هائی را که یکباره در درونم باریدن گرفته بودند،می شنیدم،که تا بیکرانه های این کویر مجهول دامن می کشد.

او سخن می گفت و من،در پرتو شتابان صاعقه هائی که با هر عتابش،در اندرونم می زد،سرزمین ناشناخته ای را می دیدم که از هر سو،تا ابد می گسترد؛با کوه ها و دشت ها و دریاها و کویرهای هول و نهرهای شگفت و ابرها و بادها و آسمان های ناشناس!

 

او سخن می گفت و من،در هر خطابش،چهره ای تازه از خویش را می دیدم.

 

او سخن می گفت و من،در سراغش خطّی،راهی،گنجی،یادی،کوچه ای،کوچه باغی،در ظلمت احساسم می یافتم.

 

او سخن می گفت و من،فشار طاقت فرسای آن «امانت» را که خداوندِخدا بر دوش جانم نهاد،حسّ می کردم.

 

او سخن می گفت و من،در خود فرو می شکستم؛

 

او سخن می گفت و من،همچون شمع،در آتش خویش،قطره قطره می گداختم؛

 

او سخن می گفت و من،اندک اندک فروغ آتشناک و بی قرار آن «روح» را که خداوندِخدا از جان خویش در کالبدم دمید،در زنده بودنم احساس می کردم.

 

خاموش شد و من احساس کردم که چندان در خویشتن پنهانم گریسته ام که جانم از اشک،تَر شده است؛و غبار آرامش از دیواره های قلبم شسته است؛و زنگار غرور و جهل بی نیازی و بیماری بیدردی و ضعف توانائی و ضلالت یقین،همه در ضربه های اعجازی او،دَم مسیحائی او،همه در وجود من شکسته است.

 

و من نخستین بار «بی تاب» شدم.

 

ادامه دارد...


بوی بهار،در دِماغ آفرینش پیچیده بود؛و آفتاب تن از غبار می شست و جامه نو می کرد؛و نسیم،عطر گل های دوردست را به مشام ما می ریختند؛و پرستوهای شاد از هجرت خویش بازمی گشتند؛و ابرهای خوش خبر اسفندی،پیاپی می رسیدند و بر سر ما فریاد شوق بر می داشتند؛و تندرها با تازیانه های آتشین،پیش می راندند و بلور آسمان را می شکستند؛و باران،گریه های بهارین خویش را آغاز می کردند.و من،سرِ مغرور و دلِ بی درد و جانِ پیروز و تکیه زده بر بارگاه «زئوس» در اوج اُلَمپ،همچون ربّ النّوعی در میان همهء «ارباب انواع»،غرقه در مستی کام نشسته بودم؛و جوی شیر و عسل از برابرم و انهار سرشار،از زیر قصر استغنایم می گذشتند؛و درخت طوبی،سایه بر سرم گسترده و استخر کوثر،در پیش چشمم لبریز؛و فرشتگان از بالای سرم می گذشتند و به من بر حرمت و طاعت سلام می کردند.

او آمد و در دست هایش،که دو مسیح خاموشند،مکتوبی از حریر سپید و بر آن آیاتی به خطّ طلا،در آن کلماتی مجهول،که من هرگز نشناخته بودم.«هرگز چنو مکتوبی نخونده بودم،هرگز چنو خطّی به دست خویش ننوشته بودم.» پیش آمد و در او نگریستم و نگریستم و دیدم که گوئی او نیست.چهره اش برتافته بود؛رنگ چشمانش تغییر کرده بود و از آن «پرتو بنفشی» ساطع بود.

طنین صدایش جوهری مرموز گرفته بود.گوئی پرنده ای غیبی در حنجره اش می نالد،حرف می زد،و من صدای سایش بال های کبوتری هراسان را در آرامش گنگ مغرب می شنیدم.حرف می زد و من که تمام حضورم مخاطبش شده بود،به او گوش نمی کردم.

گوئی می نالد، یا آواز می خواند.کلماتش را قطره قطره می نوشیدم،می چشیدم.عطر و طعمش در دماغ روحم،کام احساسم،اثر می کرد.امّا آن چه می گفت؛به ادراک روشنم راه نمی یافت.

سخنش،همچون دَمِ مُغان،زمزمهء مؤبدان،اوراد ساحران،دلم را خبر می کرد،امّا در دِماغم نمی آمد.او سخن می گفت و من،های های گریه را،در نهان خویشتن خاموش می شنیدم.

او سخن می گفت و من،عقده ای را که همهء دردهای عالم در آن گره خورده بود و سنگ شده بود،بر سر راه نفسم،حلقومم،احساس می کردم؛و احساس می کردم که نرم میشود و گرم میشود و ذوب میشود و قطره قطره در دلم فرو می چکد.

ادامه دارد...


جهان رام،زندگی آرام،ملکوت عظیم امّا آشنا،هستی مطلق امّا صمیمی،همه چیز جاوید امّا همواره بدیع،نه گذشته و خاطرهء رنجورِ نداشتن ها و نه آینده و اندیشهء هراسناک از دست دادن ها! همیشه «حال»،آنی طلائی که از ازل تا به ابد دامن کشیده و به مطلق رسیده!

جائی که از همه سو به «بی سوئی» پیوسته.پایان همهء راه ها،نیل همهء سفرها،مائده های همهء جوع ها،سرچشمهء همهء عطش ها،آسمانِ به عرش خدا پیوسته،زمین به بارانِ سحرگاهی شسته،پروانه های شوق نشسته،پرنده های خیال بی تکان،کبوتران آرزو بی جنبش،قاصدک ها در هوا ایستاده و «بودن» پر و زیبا،خشنود و خویشاوند!

هستی گرم عشق و سرشار لذّت بود.هوس ها تا هرجا که خواستن توان داشت،همه جا،رها از هر نبایستن،نی خرامیدند؛و آرزوها همه آسان،وصال ها همه نزدیک و امیدها همه و عطش ها همه سیراب...و جهان غرق بهار،لبریز عشق،بی قرار لذّت بود.

همه چیز در آرامش شیرین و سیراب وصال می گذشت.ذرّات وجود همه در رؤیای اثیری شنا می کردند.و ما،در آغوش «مطلق ها»،به هم می زیستیم،در هم دَم می زدیم.و در «بودن» هم معنی می یافتیم؛و در آفریدن هم ساخته می شدیم؛و در چگونگی هم ماهیت می گرفتیم؛و در آشنائی هم به خودآشنائی می رسیدیم.و اینچنین زندگی می کردیم و کائنات،همه مهربان،در زیر پنجرهء عزیز خانه مان،به لذّت و مستی و عشق،آرام و خاموش و رام ما بودند.

روزی در یک صبح آرام و اسرارآمیز،حادثه ای روی داد.چندی بود که دلم گواهی خبری را می داد.گوئی بر لب همهء اشیاء عالم،حرفی برای گفتن بی قراری می کند.در چهرهء آرام و زلال آسمان معصوم،سایهء ناپیدای رازی ناشناس افتاده است.چنین می نمود که همه چیز در انتظار گنگی دقیقه شماری می کنند.امّا،در آرامشی آنچنان عظیم و نیرومند که جاودان می نمود،من هیچ حادثه ای را باور نمی توانستم کرد.

ادامه دارد...


ناگهان خداوندِخدا مرا ندا داد که او را به دستم ده!چه فرمان شگفتی!من گریستم؛احساس کردم که نمی توانم،کار دشواری بود.در زیر فشار سنگین چنین محبّتی چه می کشیدم!خدا همهء محبّت هایش را – که از همهء کوهها سنگین تر است – بر دل نازک جوان من نهاده بود!

خم شدم.چه تلاشی می کردم که نلغزم؛که بتوانم.

 

در دستم «گِل» تو و در برابرم خداوند!

 

برداشتم؛سبک بودی و نرم؛گِلی به رنگ طلا.درونت را از صافی می دیدم.هسته ای سرخ رنگ در آن می تپید و دو دانهء گوهر،که با موی مرموزی به آن هسته پیوسته بود.برداشتم و ایستادم؛تو در مُشت هایم و خدا در برابرم.گرمای تن مرا داشتی.دوست داشتم سرم را آهسته خم کنم و آن را ببوسم،امّا خدا می نگریست.خواستم ناگهان آن چه را در مُشت داشتم،ببلعم؛نمی شد.خواستم آن را بر روی صورتم بگذارم و از غیظ فشار دهم،آن چنان که کاسهء چشمانم از تو پر شود.امّا از خدا خجالت می کشیدم.

 

دست هایم را با ادب،آهسته و لرزان پیش آوردم.تو سخت می تپیدی؛چنان که نزدیک بود از دستم بیفتی؛و من چه دلهره ای داشتم!چه حالی داشتم!و خدا می نگریست.چنان مرا نگاه می کرد و به نگاهش می نواخت که من اطمینان یافته بودم که تو را زیبا خواهد آفرید.چنان لبخندش مهربان و پر از رحمت بود،که یقین کرده بودم که تو را مهربان خواهد آفرید.چنان در سکوتش نوازش و ستایش از خود می خواندم که دانسته بودم که تو را بس دانک خواهد آفرید.

 

به هر دو دستهایم «گِل» تو را گرفته بودم و پیش می بردم؛تا انگشتانم ردای نورانی و بزرگ خدا را،که به رنگ ملکوت بود،لمس می کرد.دست هایم را هم چنان نگاه داشتم و سر به زیر و چشم هایم فرو افتاده به زمین و چهره ام از شرم و شوق و شکر تافته.

 

لحظه ای گذشت و لحظاتی...و خدا هیچ نگفت.به دست های بزرگ و تئانایش،دست های مقدّس و نوازشگر و خوبش خیره شدم؛همچنان فروهشته بود.در او نمی نگریستم،امّا همچنان حس می کردم که مرا می نگرد.

 

حس کردم که لب هایش بیش تر به لبخند باز شده است؛آن چنان که سراسر درونم پر از نور و یقین شده بود.لحظه ای گذشت و لحظاتی...سکوت شگفتی بود.فرشتگان همه دست از کار کشیده بودند و گرد ما حلقه بسته بودند.

 

داستان شگفتی بود؛کار آفرینش لحظه هائی متوقّف شده بود.هستی از جنبش باز ایستاد.همهء کرّوبیان عالم بالا،گردن می کشیدند.

 

ناگهان خدا با لحنی که از محبّت لبریز بود و پیدا بود که دلش بر من سوخته است،گفت:

 

پسرجان،پسرجان!او را خودت بساز!

 

و من به قدری اشک ریختم،که تو در دست های من خیس شدی.

 

... پایان ...

 


دستگاه خلقت،کارش را از سر گرفت؛و من که مستی توفیق در جانم می دوید و شادی دلم را می شست و لبریز نور می کرد؛به سوی «روح» شتافتم؛و او در حالیکه با تمام چهره اش می خندید،جام را از دستم گرفت.عالم «ذر» بود و خداوندِخدا دست اندر کار سرشتن فطرت ها!قیامت کبرائی بود!هراس مرموز و سنگینی بر ابدیّت سایه افکنده بود.فرشتگان سر در پیش و خاموش،شتابان مُشت مُشت لجن بر می گرفتند و تند و بی حوصله و ناخشنود،همه را یکنواخت و قالبی شکل می دادند،و کناری بر روی خاک می افکندند تا خشک شود و همچون سفالی که شد،خداوندِخدا در آن روح دمد و مجسّمه های لجنی جان گیرند و به راه افتند.

توده های کوچک لجن،در صفی که تا بی نهایت ادامه داشت،به چشم می خورد و در آن میان،«گِل» همچون تودهء فروزان آتش می درخشید.من ایستاده بودم و با کنجکاوی در آن خیره شده بودم.دلم می تپید،و چشم هایم از اشک شوق و شکر چنان پر شده بود،که تصویر «گِل» تو،در نگاهم می لرزید.من نتوانستم سر پا بایستم!زانوانم توان نداشت.کنار «گِل» تو نشستم،امّا چشم از تو بر نداشتم.نزدیک تر آمدم،نزدیک تر؛و خدا مرا از زیر چشم های بزرگ و شوخ و هوشیار و مهربانش می پائید.

 

دیدم که «گِل» تو،همچون خاکستر «حلّاج» می تپید.من بی تاب شدم.شنیدم آوائی که به صدای سایش بالهای پرندگان می مانست،نام مرا می بُرد!گوئی نام خویش را از عمق درونم می شنوم.

 

خدا به شتاب گِل های دیگر را می سرشت و می ساخت و نوبت تو نزدیک تر می شد و من بی قرار!

 

نوبت تو رسید!من برای نخستین بار نفسی برآوردم و نیروی شوق از جا بلندم کرد و در برابر خدا ایستادم.امّا همچنان چشم از تو بر نگرفتم.

 

خدا با سیمائی پدرانه از نور و چشمانی پر از نبوغ و لبخندی پر از گذشت و مهربانی در من نگریست.لحظه ای در من نگریست و من،گرمای نگاه رحیمش را بر گونه های سرد و مرتعش ام احساس کردم.نگاهم را از «گِل» تو بر کشیدم، امّا نتوانستم بر چهرهء خدا بدوزم.به پای او دوختم و سر از شرم به زیر افکندم؛و در آن هنگام احساس جوانی را داشتم که با معشوقش در برابر پدربزرگ بزرگوار و مهربانش،که از سعادت آنان خوشحال است،ایستاده ام.

 

ادامه دارد...


تنها خوشبخت بودن،خوشبختی ای رنج زا است.من برای نخستین بار و برای آخرین بار،در هستی ام رنج «تنهائی» را احساس کردم.«بی کسی»،بهشت را در چشمم کویر می نمود.جز این هنگام،«تنهائی» پناهگاه مأنوس من در گریختن از تن ها شد،جزیرهء آرام و راستین من،در این دریای «سامسارا»ی هول و نمود و ناپایداری و غرق بود؛خلوت خوبم در ازدحام بد جمعیّت،آزادی نَفَسَم در خفقان نفوس.رنجم از آن پس،دیگر نه «تنهائی»،«جدائی» بود؛و بی تابی ام نه هرگز«بی کسی»،«بی اوئی» شد.

در بهشت همهء زیبائی ها،کام ها و رهائی ها،بر لب نهرهای سرشار شیر و عسل،تنها دیدن و تنها آشامیدن و تنها نشستن،برزخی زیستن است.با دردها و زشتی ها و ناکامی ها،آسوده تر می توان «تنها» ماند،بی همدرد،بی غمگسار،بی دوست.این خود،یک نوع نواختن دوست است؛یک «مهربان بودن» با او است.در دردها،دوست را خبر نکردن،خود،یک عشق ورزیدن است.تقیّهء درد،زیباترین نمایش «ایمان» است.به محبّت،خلوصی می بخشد که سخت شیرین است.رنج،تلخ است،امّا هنگامی که تنها می کشیم،تا دوست را به یاری نخوانیم،برای او کاری می کنیم،و این خود،دل را شکیبا می کند،طعم توفیق می چشاند.

امّا در بهشت،چگونه می توان «بی او» بود؟سایهء سرد و دل انگیز طوبی،قصر آرام و خیال پرور لاکروا،بانگ آب،نهر مقدّس،زمزمهء مهربان جویبارها،جوشش لایزال چشمه های آب حیات،پیک های سبک خیز نسیم،عطر دلنواز گل و نغمهء بهشتی مرغان و آواز پر جبرئیل و سایش بالهای فرشتگان و آن همه زیبائی ها،آن همه نعمت ها،آن همه پاکی و خوبی و شیرینی و شربت و شراب و مستی و آزادی و کام و خوش بختی...!

چگونه می توان دوست را خبر نکرد؟!چگونه می توان «غیبت» او را و «تنهائی» خویش را کشید؟چه بیهودگی عامّ و چه برزخ بی پایانی است،بهشتی که در آن،«او» نیست!در بهشت همهء آرزوها،در کنار همهء خواستن ها،در آن جا که هرچه می بایست هست،تنهائی،آزاری طاقت فرسا است.هنگامی که راه سفر در پیش پاهای مشتاقی باز می شود،«بی همسفری» سخت است.

پروردگار مهربان من،از دوزخ این بهشت،رهائی ام بخش!در اینجا هر درختی،مرا قامت دشنامی است؛و هر زمزمه ای،بانگ عزائی؛و هر چشم اندازی،سکوت گنگ و بی حاصلی رنج زای گسترده ای.در هراس دم می زنم؛در بی قراری زندگی می کنم؛و بهشت تو،برای من بیهودگی رنگینی است.این حوران زیبا و غلمان رعنا،همچون مائده های دیگر،برای پاسخ نیازی در من اند،امّا خود من،بی پاسخ مانده ام.هیچ کس،هیچ چیز در این جا،«به خود» هیچ نیست.«بودن من» بی مخاطب مانده است.من در این بهشت،همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگ ات تنهایم.«تو قلب بیگانه را می شناسی،که خود،در سرزمین وجود،بیگانه بوده ای»!

«کسی را برایم بیافرین،تا در او بیارامم.»

دردم،دردِ «بی کسی» بود.

... پایان ...


ناگهان ندای خداوند خدا،هستی را در سکوت «عدم» فرو برد.ندا آن را بر کوه ها و صحرا ها و دریاها عرضه می کرد،هیچ یک را از وحشت،یارای پاسخی نبود.قامت بلند قلّه ها،همچون فانوس به روی خود تاخورد؛دشت های پهناور دامن فرا چیدند؛دریاها پا به فرار نهادند؛همه از برداشتن سر باز زدند؛من برداشتمفما برداشتیم!

خداوند خدا در شگفت شد.من پیش رفتم و در برابر چشمان وحشت زدهء ملکوت،آن کوه غضبناک آتش را از دست خداوند گرفتم.خداوند خدا،در حالی که بر چهره اش گل سرخ شادی می شکفت و شهد محبّتی از لبخند زیبای لبان اش می ریخت،گفت:

آه!که چه سخت ستمکار نادانی!

و چشم و دل من،از این عتاب همچون پرشکوه ترین ستایشی که از ازل بر زبان خداوند خدا رفته است،از شکر و اشک لبریز شد.خشم و ناخشنودی از چهرهء فرشتگان آشکارا بود.خداوند خدا،آنان را از «نام ها» پرسید؛هیچ یک ندانستند.گفتند:ما را جز آن چه تو تعلیم کرده ای،دانشی نیست.

و از من پرسید.یکایک همه را پاسخ گفتم.خداوند خدا،با چهره ای شکفته از توفیق،آنان را خطاب کرد که:«دیدید!من می دانم آن چه را شما نمی دانید!»

ناچار با تلخی خاموش شدند.سپس خداوند خدا آنان را فرمود:

«همگی،بزرگ تان و کوچک تان،دورتان و مزدیک تان،در پای اینان به خاک افتید!»

فرمان،فرمان خداوند بود.همه سر به سجده نهادند،جز شیطان،که طغیان کرد.اکنون که خداوند خدا،«دوست داشتن» را بر می گزیند،«عشق» را در پای آن به سجده می خواند.او که عاشق بزرگ و یرین خداوند است،از کینه جانش عاصی می شود؛حسد عشق،عشق را نیز تباه می کند.مطرود «عشق» می گردد و دشمن «دوست داشتن».

امّا به پاس «عشق»،دست اش را در انتقام گرفتن از دوست خویش،امانتدار آشنا و خویشاوند همانند و تلمیذ درس های اوپانیشادی خویش،باز می گذارد،تا هم «عشق» را پاداش داده باشد و هم «دوست داشتن» را بیازماید.

چه می گویم؟«بگدازد،صافی کند و ...بسازد!»در ستیز با او است که «دل» می پرورد؛در زندان مهیب او است که «آزادی» رامی شناسیم.شیطان،نیاز به خداوند را،در جان ما می آفریند و قوّت می دهد.مائده هائی که بی رنج بر سفرهء گسترده،در زیر دستمان می یابیم،همه دست پخت شیطان است.مگوئید شیرین است،مگوئید رنگین است؛این طبّاخ حسود و کینه جو شیرین می پزد و رنگین می سازد،تا بر سر سفره مان نگاه می دارد.تا از سفر بازمانیم.او از یک گام برداشتن ما بیمناک است.

گِل رسوبی!این سهم او است،در سرشتن ما!

روح خداوند خدا در جانم،امانت او بر پشتم،قلمش در دستم،و حکمت نام ها،دانش «ودا» بر لوح دلم؛کائنات در برابرم به رکوع،ملائک در پیش پایم به سجود؛و من در ملکوت خداوند،آزاد و بر کنارهء دریای اسکیس،سایهء فرّه اهورائی بر بالای سرم افراشته،و بال های نرم جبرئیل در زیر پایم به مهر گسترده.

امّا چه رنجی است،لذّتها را تنها بردن؛و چه زشت است زیبائی ها را تنها دیدن؛و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن!در بهشت،تنها بودن،سخت تر از کویر است.در بهار،هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند،یاد«تنهائی» را در سرت بیدار می کند.هر گل سرخی بر دلت،داغ آتشی است.در آن روزها که آفتاب و باران به هم در می آمیزند،در آن شب های کویر که از آسمان ستاره می بارد و دشت،دعوتی را با دل تو تکرار می کند،در سینهء دشتی،افق خونین را می نگری و مسافری تنها،از پنجرهء کوپهء قطارش،سال نو را در گریبان سپیده تحویل می کند،بیش تر از همه وقت،دشوارتر از همه جا،احساس می کنیم که،در این «مثنوی» بزرگ طبیعت،«مصراعی» ناتمامیم؛بودنمان،انتظار یک «بیت» شدن!

ادامه دارد...