سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

پنجاه و شش) توحید و شرک،دو نظریهء فلسفی صرف نیست،بلکه واقعیتی زنده و زاینده در عمق فطرت انسان،متن زندگی و در قلب درگیری و تضاد و حرکت تاریخ و جنگ طبقاتی مردم است.شرک مذهب است،مذهب حاکم بر تاریخ.تریاک مردم!بندگی مردم با تنها عامل آزادی مردم،مرگ و ذلت مردم،با سرمایهء حیات و عزت مردم!چگونه؟با مسخ مذهب به وسیلهء مذهب!نفاق بزرگ تاریخ:ابلیس در ردای تقدس الله!توحید در خدمت شرک!مذهب در دست خداوندان زمین،آیات اهریمن!خنّاس!

پنجاه و هفت) تثلیث،سه شریک یک شرکت! اولی سر خلق را به بند آورده است و دومی جیبش را خالی کرده و سومی،شریک هردو،در سیمای روحانی در گوشش خوانده است که:هر اعتراضی،اعتراض بر مشیّت الهی است،به داده و نداده اش شاکر باش!امر به معروف و نهی از منکر؟آری؛اما اولا شرطش این است که علم و تقوی داشته باشی و ثانیا یقین به تأثیر و حصول نتیجه اش داشته باشی و ثالثا اگر احتمال ضرری باشد،تکلیف ساقط است!!!

پنجاه و هشت) اما عمل امام حسین(ع) را می بینیم که خود در وصیتی که به برادرش محمد حنفیه نوشت،رسما اعلام کرد که برای امر به معروف و نهی از منکر قیام می کند، و دیدیم که ضرر و حتی خطر داشت و ظاهراً نتیجه و اثر نداشت!(می بینید مذهب علیه مذهب،اسلام علیه اسلام و تشیع علیه تشیع را ؟!)

پنجاه و نه) بردگی را می کوبی،خواجه،خان می شود و برده را دهقان می کند،فئودالیسم را به انقلاب کبیر می شکنی،خان،سرمایه دار می شود و دهقان را کارگر می کند!

شصت) خاندان محمد(ص) کشته و زندانی،قربانی غصب و ظلم و قتل عام و اسارت و خاندان ابوسفیان و عباس،وارث محمد(ص)!علی در برابر،برای ادامهء سنت پیامبر(ص)پایداری می کند و رهبران راستین دویست و پنجاه سال با خلافت می جنگند و شهید می شوند و پیروان حق پرست شان،پرچم ولایت را در حکومت ظلم به دوش می کشند و راه سرخ تشیع را در حاکمیت سنت جاهلی و خلافت اشرافی پیش می گیرند و برای نابودی رژیم جور و نظام ظلم،امامت و عدالت را شعار مذهب خویش می گیرند.و پس از هزار سال جهاد و شهادت در راه امامت و عدالت،ناگهان خلیفه شیعه می شود و سلطنت صفوی وارث ولایت علوی می گردد و دارالخلافه،عالی قاپو.در اروپا رنسانس بر کلیسا پیروز می شود و علم جانشین دین می گردد و مدارس قدیمه(اسکولا)در برابر دانشگاه های جدید،متروک می شوند و دانشمندان،روحانیون را به گوشه های معابد می رانند؛بلعم باعورا از کلیسا به دانشگاه می آید!

شصت و یک) تقوی از ریشهء وقی به معنی حفظ کردن است؛نه پرهیز کردن.معنی مثبت دارد و منفی ترجمه کرده اند تا منفی بفهمند و منفی عمل کنند.تقوای ستیز است و نه   فقط تقوای پرهیز!

 

ادامه دارد...


نظر

چهل و نه) اما اسلام ابراهیم(ع) و محمد(ص)به ما آموخته است که الله از چنین مقدس خودپرست بیزار است،اگر یک روز،کسی از کار خلق غافل ماند و روز را به سر آرد و به سرنوشت جامعه اش نیندیشد و در راه اصلاح آن نکوشد،نه تنها گنهکار است،که حتی مسلمان هم نیست![من اصبح و لم یهتمّ بأمور المسلمین،فلیس بمسلم]

پنجاه) تصوف،بی آنکه بر عرفات و مشعر بگذرد،از منی آغاز می کند و در منی می ماند؛و فلسفه تا مشعر می آید و به منی نمی رسد؛و تمدن،بی مشعر و منی در عرفات ساکن است و اسلام از عرفات آغاز می کند و بر مشعر می گذرد،گذری مسئول و مهاجم،و آنگاه،به منی می رسد،مرحلهء ایده آل و عشق!و در منی!سرزمین عشق،عجبا که در آن،هم خدا و هم ابلیس!

پنجاه و یک) بندگانی که رسالت آزادی انسان را از آدم تا آخرالزمان بر دوش دارند،و دامنهء جنگ برای آزادی را تا اعماق فطرت خویش گسترش داده اند! و صحنهء جهاد را از بدر تا منی کشانده اند،بندگانی که معنی آزادی را تا چنین اوجی می فهمند!آزاد شدن نه تنها از فرعون،که از اسماعیل نیز!نه تنها از دشمن،که از خویش هم!

پنجاه و دو) پیروزی،تو را به آسودگی نکشاند.زمام منی را که به دست گرفتی،سلاح را از دست مگذار،که ابلیس را اگر از در برانی،از پنجره باز می گردد،در بیرون بکوبی،در درون سر بر می دارد،در جنگ ناتوان کنی،در صلح توان می یابد،در منی نابودش کنی،در من نابودت می کند...

پنجاه و سه) وسواس هزار نقاب دارد،در جامهء سیاه کفر عریانش کنی،ردای سبز دین بر تن می کند،در چهرهء شرک رسوایش کنی،نقاب توحید بر چهره می زند،بتخانه را بر سرش ویران کنی،در محراب،خانه می کند.در بدر خونش را بریزی،در کربلا انتقام می گیرد،در خندق مدینه شمشیر بخورد،در مسجد کوفه پاسخ می گوید،در احد،بت هبل را از دستش بگیری،در صفّین،قرآنِ الله را بر سر دست می گیرد...ابلیس،دشمن هفت رنگ است و هفتاد دام!دیروز،زندگی اسماعیل را بهانهء فریب تو کرده بود؛امروز،ذبح اسماعیل را می تواند مایهء غرور تو کند!

پنجاه و چهار) مبادا سرنوشت همهء نهضتها،سرانجام شوم همهء انقلابها تکرار شود،که سرنوشت اسلام نیز در تاریخ پیش نیاید و پس از فتح مکه،تسلیم شدن ابوسفیان را اسلام آوردن وی نپنداری!و پس از پیروزی رسالت در بیست و سه سال جهاد و سقوط شرک در جبههء خارج و شکستن اشرافیت در چهرهء بت و غلبه بر جاهلیت در وجود قریش،باید سه پایگاه زر و زور و تزویر،که در بدر و احد و فتح[مکه] به زانو در آمد،طی یک دوران دویست و اند سالهء امامت،با استمرار جهاد،با ادامهء رمی جمرات پس از سقوط پایگاه عقبه،ریشه کن شود تا شرک،جامهء توحید نپوشد،خناس که در آن سوی خندق شکست خورده است،به این سوی خندق نخزد و جاهلیت،وارث اسلام نشود،که اگر در سقیفه،جشن،جشن پیروزی گرفتی،جلاد در نقاب خلافت رسول الله(ص)،هرچه را در عرفات و مشعر و منی به دست آورده ای،در کربلا به خون می کشد و بر آب فرات می دهد!

پنجاه و پنج) فکر میکنم اعلام خطر به شخص پیغمبر که به خدا پناه بر،و نشان دادن شر هائی که در کمین اوست،و بخصوص قرار دادن دو سورهء فلق و ناس،که در سالهای اول بعثت نازل شده،در آخرِ قرآن،اشاره ای است به آنچه پس از او،در امّتش پدید آمد و اشرافیت و شرک و سنت های جاهلی،در سیمای اسلام،دوباره احیاء شد!

 

ادامه دارد...


نظر

چهل و یک) آنچه تو را در راه مسئولیت به تردید می افکند،آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است،آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا پیام را بشنوی،تا حقیقت را اعتراف کنی،آنچه تو را به فرار می خواند،آنچه تو را به توجیه و تأویل های مصلحت جویانه می کشاند،و عشق به او،کور و کرت می کند؛ابراهیمی ای و ضعف اسماعیلی ات،تو را بازیچهء ابلیس می سازد.در قلهء بلند شرفی و سراپا فضیلت،در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای به دست آوردنش،از بلند فرود می آیی،برای از دست ندادنش،همهء دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی؛او اسماعیل توست،اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد،یا یک شیء،یا یک حالت،یک وضع،و حتی،یک نقطهء ضعف!

چهل و دو) ابراهیم،باز هم یک انسان می ماند.و نه انسان ذهنی ساخت فیلسوف ها و شاعر ها و عارف ها،انسانی عینی،واقعی.با همهء عواطف طبیعی بشری،انسانی ساخت خدا!

چهل و سه) امر ارشادی،امری است که اگر شارع هم نمی گفت،باز به حکم عقل لازم بود و به عبارت دیگر،امر ارشادی امری است که شارع به وسیلهء آن،انسان را به حکم عقل متوجه می سازد.

چهل و چهار) وقتی حقیقت در کنار زندگی قرار میگیرد،خیلی ها حق طلبند؛بی درد سر؛اما وقتی حق در برابر زندگی قرار می گیرد و حق پرستی اسباب زحمت می شود،آخرین فریب انسانی که هم آگاه است و هم مسئول،توجیه است.یافتن راهی که بتواند نگه دارد و بماند،اما وجدانش را هم به گونه ای تخدیر کند...

چهل و پنج) این مناسک،رسالهء عملیه نیست؛رسالهء فکریه است...در آخرین سفر،با خود اندیشیدم که چرا آنچه را کارگردان حج،خود معین نکرده است،من معین کنم؟اگر می بایست تعیین می شد،تعیین کرده بود،آیا اینکه این سه را تعیین نکرده است،خود یک نوع تعیین نیست؟یعنی در هر بتی،دو تای دیگر نیز نهفته است و در هر رمی،رمی آن دو بت دیگر را نیز نیت کن!

چهل و شش) آنچه باید ذبح می کردی،اسماعیل نبود،بند اسماعیل بود،دست آویز ابلیس،اسماعیل،خود محبوب خداست،عطیهء خداست،او را خدا خود به تو بخشید و اکنون خدا بود که فدیه اش را خود پرداخت!

چهل و هفت) بیش از یک میلیون مسلمان سراسر جهان،نباید حج را به پایان برند و بی آنکه به هم بیندیشند و با هم بر روی زمین پراکنده شوند و در لاک زندگی فردی و قومی خویش خزند.

چهل و هشت) زاهد نیز خودپرستی است چون مادّی.مادی تکنیک را وسیله می کند و زاهد،مذهب را،مادی علم را ابزار لذت خویش می کند و زاهد،خدا را و هر دو یک نوع بهشت را می طلبند:او در این دنیا و این در دنیای دیگر!

ادامه دارد...


سی و دو) بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد،نه در آنچه بدان می نگری!

سی و سه) ...سپس جاری شوید از همان جا که خلق جاری است.(بقره199)این قید به خاطر آن است که در جاهلیت بزرگان و اشراف در مسیری اختصاصی،کنار از بستر رودی که تودهء مردم در آن به سوی مشعر جاری بودند،حرکت می کردند.

سی و چهار) در عرفات،شناخت،جمع بود و در مشعر،شعور،مفرد!یعنی که واقعیت ها گوناگون است و بسیار،اما حقیقت،یکی است و راه یکی!راه مردم،که به سوی خدا می رود!

سی و پنج) قید هائی مانند خدمت یا خیانت و ...در شعور مطرح است،نیروئی که علم را به استخدام در می آورد،جهت می بخشد،فجور می آفریند یا تقوی،صلح یا جنگ،عدالت یا ظلم...

سی و شش) عرفات،مرحلهء آگاهی است،شناخت یک رابطهء عینی است.رابطهء ذهن با واقعیت خارج(جهان،برون ذات)چشم می خواهد و روشنائی؛اما شعور،مرحلهء خودآگاهی است،قدرت فهم است و این یک مسئلهء ذهنی،درون ذات.

سی و هفت) شگفتا!شعوری زادهء شناخت و زایندهء عشق،همسایهء دیوار به دیوار علم و ایمان:میانهء عرفات و منی!پس از عرفات و پیش از منی.

سی و هشت) دستورها دقیق،اجتناب نا پذیر و دو دو تا چهار تا است،حوصلهء تحمل توجیه و تأویل های صوفیانه و فیلسوفانه و زاهدانه را ندارد،کار دعا و توسل و شفاعت و ناله و استغاثه و نذر و نیاز و رشوهء مذهبی و کلاه شرعی و خدعهء فقهی و گشادبازی های ولایتی و خیال پردازی های فیلسوفانه و لاابالیگری های صوفیانه نیست،اطاعت محض است و عمل و اثر.مو به مو باید اجرا کنی.اطاعت،اینجا،بی چون و چرا است،هیچ راه گریزی نیست،هیچ چیزی جای آن را نمی گیرد،تقصیر تو را،در اینجا،هیچکس بر تو نمی بخشد،نمی تواند ببخشد...فراموش نکنی،در این کوهستان ها هیچ کس کاره ای نیست.ابراهیم (ع)و محمد(ص) اگر یک گلوله بر خطا زدند،یکی کمتر زدند،مسئولند،حج نکرده اند.اگر اشتباه کنی،باید جریمه بدهی،راه دیگری وجود ندارد،بافندگان کلاه شرعی،سرشان در اینجا بی کلاه است.

سی و نه) و تو؟زندانی چهار جبر،چهار زندان بزرگ!طبیعت و تاریخ و جامعه و خودت!رهائی از سه زندان اول،با علم،میسر است.اما علم از گشودن این چهارمین زندان،عاجز است،که آن سه زندان در بیرون از تو بود و این چهارمین،در درون تو است،در خود عالم بودن تو است!

چهل) سرنوشت تو،متنی است که اگر ندانی،دست های نویسندگان می نویسند،اگر بدانی،خود می توانی نوشت.

ادامه دارد...


بیست و چهار) ابراهیم وار زندگی کن،و در عصر خویش،معمار کعبهء ایمان باش،قوم خویش را از مرداب زندگی راکد و حیات مرده و آرام خواب و ذلت جور و ظلمت جهل،به حرکت آر،جهت بخش،به حج خوان،به طواف آر.

بیست و پنج) طواف،انسان است،خودباختهء حقیقت؛و سعی،بشر است،خودساختهء واقعیت؛طواف،انسان متعال؛و سعی،انسان مقتدر.

بیست و شش) و حج،جمع ضدین!حل تضادی که بشریت را در طول تاریخ گرفتار کرده است:ماتریالیسم یا ایده آلیسم؟عقل یا اشراق؟دنیا یا آخرت؟برخورداری یا زهد؟مائده های زمینی یا مائده های آسمانی؟مادیت یا معنویت؟اراده یا مشیّت؟و بالاخره،تکیه بر خدا یا بر خویش؟و خدای ابراهیم(ع) به تو می آموزد که:هردو!آموزشی نه با فلسفه،با عرفان،با علم،با کلمات،که با نمونه:یک انسان.

بیست و هفت) آهنگ کعبه کردن،حج نیست،قبلهء حج،کعبه نیست،در آغاز،چنین می پنداشتی،این خطاست،اکنون بیاموز که حج،به کعبه رفتن نیست،از کعبه رفتن است.....اکنون،تو،ای که در بلند ترین قلهء بندگی،به آزادی رسیده ای و در کمال بی خودی،به خود،شایستگی آن را یافته ای که بگویندت:از کعبه بگذر!تا کعبه،کعبه قبله بود تا جهت را گم نکنی،تا قبله های دیگر نفریبندت،در کعبه،قبله جای دیگر است،آهنگ آن جا کن،آهنگ سفری بزرگ،بزرگتر از سفر کعبه:حج اکبر!

بیست و هشت) همه جا سخن از حرکت است،حرکت ذاتی(گشتن) و حرکت انتقالی (بازگشتن)!و همه جا سخن از الیه است؛ نه فیه ! [انا لله و انا الیه راجعون] و این است که در منی رهایت می کند و این است که در بازگشت از عرفات،به کعبه نمی رسی!تا پشت دیوار مکه می آیی،که قرب هست و نیل نیست!پس حج،از کعبه تا عرفات رفتن است و از عرفات،به سوی کعبه تا منی بازگشتن!

بیست و نه) عرفات،سخن از شناخت است:علم؛مشعر،سخن از شعور است:فهم؛و منی،سخن از عشق است:ایمان!؛از کعبه ناگهان در عرفات: (انّا لله)؛و از عرفات،به سوی کعبه،منزل به منزل،در بازگشت: (انّا الیه راجعون)!پس عرفات،آغاز است،آغاز آفرینش ما در این جهان!

سی) عصیان یعنی که اراده ای در برابر ارادهء خداوند!یعنی که آزادی،در برابر جبر طبیعت،یعنی که انتخاب،پس مسئولیت،خودآگاهی و در نتیجه تبدیل باغِ سیری و سیرابی و بیدردی به زمینِ نیازمندی،عطش و رنج:هبوط!

سی و یک) همه می پندارند که اول باید شعور باشد،تا بتواند به شناخت برسد،بشناسد!اما آفرینندهء شناخت و شعور،برعکس،می گوید:از برخورد،برخورد دو جنس متضاد،تصادم دو اندیشه،پیوند و پیدایش نخستین تصادم و تفاهم،پایان زندگی فردی و آغاز نخستین اجتماع،خانواده،پیدایش عشق خودآگاه و به هر حال،یکی شدن دو انسان،شناخت پدید آمد و با آن،انسان در زمین،و سپس،سیر تکاملی شناخت،به شعور پیوست و علم،قدرت فهم را افزود و آگاهی،خودآگاهی زاد!عینیت،مایه و پایهء ذهنیت است و در رابطهء ذهن با عالم خارج و در اتصال با واقعیت،عقل رشد می کند و ادراک نیرو می گیرد و قدرتهای معنوی آدمی می شکفد.

ادامه دارد...


هجده) رهبانیتِ تو در صومعه نیست،در جامعه است.در صحنه است،که در ایثار،در اخلاص،در نفی خویش،در تحمل اسارت ها،محرومیت ها،شکنجه ها و درد ها و استقبال خطر ها و در صحنهء درگیری ها و به خاطر خلق است که به خدا می رسی،که:هر مذهبی رهبانیتی دارد و رهبانیت مذهب من،جهاد است.[پیامبر اکرم (ص)]

نوزده) تنها این جاست که می توانی کلی را به چشم ببینی.در بیرون کعبه،فرد واقعیت دارد،جزئی،عینی است،کلی،یک مفهوم ذهنی است،انسان یک معنی،یک ایده،یک مفهوم عقلی و ذهنی و منطقی است،در عالم خارج فقط انسانها هستند،که هر که هست حسن است یا حسین،زن است یا مرد،شرقی است یا غربی،و این جا،واقعیت ها همه محو شده اند،مفهوم کلی،حقیقت عقلی،یا ذهنی،واقعیت عینی خارجی یافته است.اکنون بر گِرد کعبه،فقط انسان است که طواف می کند،مردم و دگر هیچ!

بیست) در اینجا به تو می آموزند که تنها در نفی خویش،به اثبات می رسی،در خود را ذره ذره،اندک اندک،به دیگران ایثار کردن،به امت فدا کردن است که ذره ذره،اندک اندک،به خود می رسی،خود را کشف می کنی،به آن خود راستین ات پی می بری،چنانکه در خود را ناگهانی،انقلابی،به مرگ سپردن،در مرگ سرخ فنا شدن است که به شهادت می رسی،شهید می شوی و شهادت یعنی حضور،یعنی حیات و شهید یعنی همیشه حیّ و حاضر و ناظر بر وجود زندهء جاوید!

بیست و یک) سبیل الله یعنی سبیل الناس.هردو یکی است.از فردیت به سوی الله،سبیلی نیست.اگر می گوئی که پس عبادت های فرادی چرا؟برای آنکه خود را بسازی،بپروری،تا به آستانهء ایثار برسی،تا شایستگی از خود گذشتن برای جمع بیابی،تا انسان شوی،که فرد،فانی است،انسان باقی است،انسان خلیفهء خدا در طبیعت است،و تا خدا خداست،خلیفه اش هم هست،آیه اش هست،و تو در خود را این جاوید میراندن،زنده می شوی،جاودان می مانی.که قطرهء جدا از دریا،شبنم است،تنها در شب است،عمرش یک شب است،ساکن است،با نخستین لبخند نور،محو می شود.به رود پیوند تا جاودان شوی،تا جریان یابی،تا به دریا رسی.

بیست و دو) و سنت این بود که چون دستت،به بیعت،در دست کسی قرار می گرفت،از بیعت های پیشین آزاد می شد.و اکنون در لحظهء بزرگ انتخاب!انتخاب راه،هدف و سرنوشت خویش،در آغاز حرکت،در آستانهء ترک خویش و غرق در دیگران،پیوستن به مردم،هماهنگ شدن با جمع،باید با خدا بیعت کنی.خدا دست راست خویش را پیش تو آورده است،دست راستت را پیش آر،در بیعت او قرار گیر،با او هم پیمان شو،همهء پیمانها و پیوندهای پیشینت را بگسل،باطل کن،دستت را از بیعت با زور،زر،تزویر،از پیمان با خداوندان زمین،رؤسای قبایل،اشراف قریش،صاحبان بیوت!همه رها کن،آزاد شو!به جمع بپیوند؛اما نه به سیاست،که به عشق!

بیست و سه) شگفتا!اسماعیل و ابراهیم،دست اندر کار بنیاد کعبه.اسماعیل و ابراهیم!این از آتش گذشته و او از قربانگاه!و اینک هر دو مأمور خداوند،مسئول خلق،معمار کهن ترین معبد توحید در زمین،نخستین خانهء مردم و در تاریخ،خانهء آزاد،آزادی،کعبهء عشق،پرستش،حرم!رمزی از سراپردهء ستر و عفاف و ملکوت!

ادامه دارد...


نُه) مناسک حج،نه فقط رسالهء فقهی در آداب و اعمال حج است و نه فقط رسالهء فکری در فلسفهء این آداب و تفسیر و تحلیل این اعمال،بلکه این آداب و اعمال در حج،نام ویژه اش مناسک است و این نامی است که اسلام،خود بدان داده است و نشان می دهد که تعبیر من از حج – که می گویم مجموعه ای است از حرکات،حرکات دارای نظم وابسته به زمان و در جمع – با این تسمیه سازگار است.

ده) اگر یک هزارم تعصب و تکیه وسواسی که در فرم انجام حج اِعمال می شود،در فهم معنی و محتوای آن به عمل می آمد،حج می توانست هرسال،دورهء درسی باشد که صدها هزار نمایندهء آزاد و مشتاق را با روح حج و رسالت اسلام،آشنا کند.

یازده) حج یک حکم متشابه است.همچون آیهء متشابه!و غنی ترین و اساسی ترین معانی،در همین ظروف متشابهات پنهان است که در هر عصری و با هر کشفی،بطنی ازبطون بیشمار آن گشوده می شود و در دل این متشابهات است که آنچه را باید اندیشه های غوّاص قرن های آینده صید کنند،از چشم های کم سو و اندیشه های لغزان امروز و دیروز،پنهان کرده اند.

دوازده) در چشم من،احکام نیز همچون آیات،به محکم و متشابه تقسیم می شوند.جهاد یک حکم محکم است و حج،یک حکم متشابه!

سیزده) در یک کلمه،حج شبیه آفرینش است و در همان حال،شبیه تاریخ و در همان حال،شبیه توحید و در همان حال،شبیه مکتب و در همان حال،شبیه امت(به معنای جامعهء نمونهء اعتقادی)و بالاخره،حج نمایشی رمزی است از آفرینش انسان و نیز از مکتب اسلام...

چهارده) حج یعنی هجرت از خانهء خویش به خانهء خدا.ای فرزند آدم و خلیفهء خدا!تاریخ،زندگی،نظام ضد انسانی اجتماع،تو را مسخ کرده است.روح خدا را بجوی و بازگرد.از خانهء خویش به سوی خدا حج کن!

پانزده) همهء اینها که سالهاست انسان بودن خود را از یاد برده بودند و جن زدهء زور شده بودند و یا زور یا میز یا نام یا خاک یا خون...و موجودی شان را وجودشان می دیدند و درجه هایشان و لقب هایشان را خودشان می یافتند،اکنون همه خودشان شده اند،خودِ انسانی شان،همه یک نفر،انسان و دیگر هیچ،همه یک صفت:حاج!قصد کننده.و همین!

شانزده) نماز در میقات،یعنی اینکه:اینک من،ای خدا،نه دیگر بندهء نمرود،بندهء طاغوت،که در هیأت ابراهیم(ع)،نه دیگر در جامهء گرگ زور،روباه فریب،موش سکه پرست و نه میش ذلت و تسلیم،که در هیأت انسان،در جامه ای که فردا باید به دیدارت از خاک برخیزم.

هفده) کعبه،آن سنگ نشانی است که ره گم نشود،این تنها یک علامت بود،یک فلش،فقط به تو،جهت را می نمود،تو حج کرده ای،آهنگ کرده ای،آهنگ مطلق،حرکت به سوی ابدیت،حرکت ابدی،رو به او،نه تا کعبه،کعبه آخر راه نیست،آغاز راه است!

ادامه دارد...


یک) سخن از انحطاط و دگرگونی طبیعی یک مذهب نیست؛بلکه آنچه در اسلام روی داده است،وارونگی است و آنچنان دقیق که نمی تواند تصادفی باشد،یا زادهء عوامل ناخودآگاه طبیعی،بلکه بسیار آگاهانه و پخته و کامل...وجالب این است که در اینجا نیز تشیع،اختصاصا چنین سرنوشتی را دارد و پیداست که دو سرشت مشابه،دو سرنوشت مشابه را نیز داشته باشد و به تعبیر درست تر،همچنانکه تشیع،مترقی ترین تجلی رسالت اسلام است،در این وارونه سازی،طبیعی است که به صورت منحط ترین جلوه های فعلی آن گردد. اگر امامت نباشد،اگر رهبری نباشد،اگر هدف نباشد،اگر حسین نباشد و اگر یزید باشد،چرخیدن بر گرد خانهء خدا،با چرخیدن بر گرد خانهء بت،مساوی است.

دو) مترقی ترین ابعاد اعتقادی یا عملی اسلام که آگاهی،آزادی،حرکت و عزّت پیروان خویش را تضمین می کند و بیش از همه،قدرت و مسئولیت اجتماعی ایجاد می کند عبارتند از:توحید و جهاد و حج.

سه) اما عملا اگر سخنی هست،تنها مباحثی ذهنی و دور از زندگی مردم و بیشتر،اثبات وجود خدا و نه توحید و عملا توحید یعنی هیچ.و بیشتر،به فرمان دشمن و دست کم به سود او!و جهاد،کلمه ای فراموش شده که به تاریخ سپرده شده است و امر به معروف و نهی از منکر که فلسفهء جهاد است،چماق تکفیری،نه بر سر دشمن،که بر سر دوست! و حج،زشت ترین و بی منطق ترین عملی که در میان مسلمانان هر سال تکرار می شود.

چهار) و مترقی ترین ابعاد اعتقادی یا عملی خاص تشیّع،که رهبری انسانی،روح آزادیخواهی و مسئولیت انقلابی را به مسلمانان،علی وار الهام می دهد،عبارتند از:امامت و عاشورا و انتظار.

پنج) و می بینیم که اولی شده است ابزار توسل در برابر تکلیف،دومی مکتب مصیبت!و سومی،فلسفهء تسلیم و توجیه ستم و جبر فساد،و محکومیت قبلی هر گامی در راه اصلاح و هر قیامی در راه عدالت!

شش) آیا یک روشنفکر می تواند به این بهانه که در برابر سرنوشت اسلام و تشیع،این علمای روحانی اند که مسئولیت دارند،از خودش سلب مسئولیت کند و به انتظاری بی ثمر،قرن های دیگر بنشیند و تنها با نق زدن های روشنفکرانه،ابراز وجود کند؟اگر اسلام - به ویژه در تلقی شیعی آن - یک رسالت است،نه یک رشتهء تخصصی در فلسفه یا علم،پس مردمند که مخاطب مستقیم آن اند و بس.روشنفکر آگاه است که در قبال آن،مستقیما مسئول است.

هفت) در میان ما،پیغمبر(ص) از همهء شخصیت های مذهبی مان مجهول تر است.نمونه اش 28 صفر که روز وفات پیغمبر(ص)است و شهادت امام حسن(ع)؛ولی ندیده ایم که در مراسم عزاداری امام،کسی از پیغمبر هم یادی کند!اسلام بی قرآن و بی پیغمبر هم که واقعا هم پختنش شاهکار است و به خورد مردم دادنش اعجاز!

هشت) علت تأکید بر زیارت پیغمیر(ص) بعد از حج این است که در حج،توحید را می آموزی و ایراهیم(ع) را می شناسی و در مدینه،اسلام را می آموزی و پیغمبر(ص) را می شناسی.وگرنه پیغمبر بی نیاز تر از آن است که به زیارت من و تو چشم داشته باشد و اسلام او نیز منطقی تر و جدّی تر از آن است که به آنچه در زندگی،بی ثمر است و بر روی اذهان بی اثر،در آخرت پاداش دهد و عملی که نه برای خلق،خدمتی باشد و نه برای خود،اصلاحی،ثواب داشته باشد.

ادامه دارد...


نظر

و اکنون برادر!

ما در برابر این نظامهای حاکم،کوزه های خالی زیبائی شده ایم،که هرچه می سازند،می بلعیم.اکنون به نام فرقه،به نام خون،به نام خاک و به نام خود او و مخالف او،قطعه قطعه می شویم،تا هر قطعه ای،لقمه ای راحت الحلقوم دهان شان باشیم.تفرقه!تفرقه!پیروان او و مکتبش را به جان هم انداخته اند.این دشمن اوست.چرا در چنین سرنوشتی که بر جهان و بر ما حکومت می کند،با او دشمنی می کند؟چون او با دستِ بسته نماز می خواند و آن به این کینه می ورزد،که این با دستِ باز نماز می گزارد!این دشمن او،چون مُهر ندارد و بر فرش سجده می کند و او دشمن کینه توز این که پیشانی بر مُهر می گذارد.جنگ ها و خصومت ها و جبهه ها را تا این اندازه تنگ کرده اند و روشنفکران مان را به سرزمین های دیگری تارانده اند و خود،هیأت چوپانان گرفته اند.اکنون نیز ما را چون چارپایان،نه تنها به بردگی می کشند،که به بهره کشی گرفته اند.بیش از عصر تو و بیش از نسل تو،بهره می دهیم.همهء این قدرت ها،سرمایه ها،نظام ها،ماشین،کاخ های بزرگ جهان و همهء این سرمایه های عظیم و غنی و ثروت تولید را،با پوست و گوشت و خون و رنج و پریشانی و محرومیّت مان می چرخانیم و سهم مان فقط تا اندازه ای که کار فردا را بتوانیم.بیش از عصر تو،محرومیم و ظلم و تبعیض طبقاتی و ستم،بیش از زمان توست،امّا با چهرهء تازه و پیرایه های تازه تر!و برادر!

علی(س) تمام عمرش را بر روی این سه کلمه گذاشت:مظهر بیست و سه سال تلاش و جانبازی و جهاد برای ایجاد یک ایمان در درون وحشی های متفرّق؛و بیست و پنج سال سکوت و تحمّل برای حفظ وحدت مردم مسلمان در برابر امپراتوری روم و ایران؛و همچنین پنج سال کوشش و رنج برای استقرار عدالت و برای اینکه همهء عقده ها و کینه های ما را با شمشیر خویش بیرون کشد و آزادمان کند.نتوانست!نتوانست! امّا توانست مذهب و پیشوائی و سیادتی را برای همیشه – به من و ما،برادر – اعلام کند.مذهب عدل و مذهب رهبری خلق؛و سه شعار گذاشت که همهء هستی خود و خاندانش را فدای این سه کرد:مکتب،وحدت،عدالت.

... پایان ...


او برادر!

مرد شعر و زیبائی سخن است،امّا نه چون شاهنامه که در 60هزار بیتش،یکبار،تنها یکبار از نژاد ما و از برادری از ما – کاوه – سخن گفت،از آهنگری که معلوم بود از تبار ماست و آزادی و انقلاب و نجات مردم و ملّت را تعهّد کرد،امّا هنوز برنخاسته – این تنها نژاد قهرمان تبار ما که به شاهنامه راه یافت – گم میشود.کجا؟چرا؟چون تبار و نژاد فریدون درخشیدن گرفته است،این است که در تمام شاهنامه،بیش از چند بیت از او سخن نرفته است.اکنون برادر!

در وضع و عصر و جامعه ای زندگی می کنم که باز من و هم نژادان و هم طبقه هایم به او نیازمندیم.او برخلاف حکیمان دیگر،برخلاف نوابغ و اندیشمندان دیگر – که اگر نابغه اند،مرد کار نیستند و اگر مرد کارنند،مرد اندیشه و فهم نیستند و اگر هر دو هستند،مرد شمشیر و جهاد نیستند و اگر هرسه هستند،مرد پارسائی و پاکدامنی نیستند و اگر هر چهار تا هستند،مرد عشق و احساس و لطافت روح نیستند؛و اگر همه هستند،خدا را نمی شناسند و خود را در ایمان شان گم نمی کنند و خودشان هستند – مردی است در همهء ابعاد انسانی،همچون یک کارگر – همچون من و تو – کار می کند و با همان پنجه هائی که آن سطرهای عظیم خدائی را بر کاغذ می نویسد،پنجه در خاک فرو می برد،چاه می کَنَد،قنات احداث می کند و در شوره زار،آب برمی آورد.درست یک کارگر،امّا نه در خدمت این و آن و نه در خدمت خویش؛در دل قنات ناگهان فریاد می زند:بالایم بکشید،و چون به بالای قناتش می آورند،سر و رویش را گِل پوشانده است،آب فوّاره می کشد و در آن بیابان سوزان پیرامون مدینه،نهر جاری می شود.«بنی هاشم»خوشحال می شوند،امّا او در همان حال – نَفَس نگردانده – می گوید:«مژده بر وارثان من که از این آب،یک قطره نصیب ندارند».که بر من و تو وقف کرده است،برادر!

و اکنون نیازمند اوئیم و محتاج پیشوائی چون او،که همهء تمدّنها و فرهنگ ها و مذهب ها،یا انسانها را حیوانات اقتصادی ساخته اند و یا حیوانِ نیایشگرِ درونگرایِ فردی در دخمه های عبادت و روحانیّت؛یا مردان اندیشه و تفکّر و عقل،ولی بی احساس،بی دل،بی عمق و بی عشق،یا مرد احساس و عشق و الهام،امّا بی عقل،بی تفکّر،بی علم،بی منطق و او مرد همهء این ابعاد است.ربّ النّوع زحمت کشیدن و رنج و کار،ربّ النّوع سخن گفتن، ربّ النّوع جهاد کردن، ربّ النّوع اخلاص ورزیدن،ربّ النّوع وفادار ماندن، ربّ النّوع رنج، ربّ النّوع سکوت، ربّ النّوع فریاد، ربّ النّوع عدالت.

و اکنون برادر! من در جامعه ای هستم،که در برابرم دشمن در یک نظام نیرومند بر بیش از نیمی از جهان و به عبارتی بر همهء جهان حکومت می کند و نسل مرا بردگی تازه از درون می سازد!ما اکنون،به ظاهر برای کسی بیگاری نمی کنیم،آزاد شده ایم،بردگی برافتاده است،امّا به بردگی ای بدتر از سرنوشت تو محکوم شده ایم.اندیشهء ما را بَرده کرده اند،دلمان را به بند کشیده اند و اراده مان را تسلیم کرده اند و ما را به عبودیّتی آزادگونه پرورانده اند؛و با قدرت علم،جامعه شناسی،فرهنگ،هنر،آزادی های جنسی،آزادی مصرف و عشق به برخورداری و فردپرستی از درون و از دل ما،ایمان به هدف،مسئولیّت انسانی و اعتقاد به مکتب او را پاک برده اند.

...ادامه دارد...