سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

«در آغاز هیچ نبود،کلمه بود؛و آن کلمه،خدا بود»(تورات).

 

و «کلمه»،بی زبانی که بخواندش،و بی«اندیشه»ای که بداندش،چگونه می تواند بود.

 

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود؛

 

و با «نبودن»چگونه می توان«بودن»؟

 

و خدا بود،و با او،عدم؛و عدم گوش نداشت.

 

حرف ها هست برای «گفتن»،که اگر گوشی نبود،نمی گوئیم.

 

و حرف هائی هست برای «نگفتن»؛

 

حرف هائی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمی آورند.

 

حرف هائی شگفت،زیبا و اهورائی همین هایند.

 

و سرمایهء ماورائی هر کسی،به اندازهء حرف هائی است که برای «نگفتن» دارد؛

 

حرف های بی تاب و طاقت فرسا،که همچون زبانه های بی قرار آتشند؛

 

و کلمات اش،هر یک،انفجاری را به بند کشیده اند؛کلماتی که پاره های «بودنِ» آدمی اند.

 

اینان هماره در جست و جوی «مخاطب» خویش اند؛اگر یافتند،یافته می شوند...

 

و در صمیم «وجدان» او،آرام می گیرند.

 

و اگر مخاطب خویش را نیافتند،نیستند؛

 

و اگر او را گم کردند،روح را از درون به آتش می کشند،و دمادم،حریق های دهشتناک عذاب بر می افروزند.

 

و خدا برای نگفتن،حرف های بسیار داشت که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد.

 

و عدم،چگونه می توانست«مخاطب» او باشد؟

 

هرکسی گمشده ای دارد،و خدا گمشده ای داشت.

 

هرکسی دو تا است،و خدا یکی بود.

 

انسان یک «لفظ» است،که بر زبان آشنا می گذرد،و «بودن» خویش را از زبان دوست،می شنود.

 

هر کسی «کلمه» ای است:که از عقیم ماندن می هراسد،و در خفقان جنین،خون می خورد.

 

و کلمه مسیح است،

 

آن گاه که «روح القدس» - فرشتهء عشق – خود را بر مریم بی کسی،بکارت حسن،می زند؛و با یاد آشنا،فراموش خانهء عدمش را فتح می کند.

 

که کلمه،در جهانی که فهمش نمی کند،«عدمی» است که «وجود خویش» را حسّ می کند،و یا «وجودی» که «عدم خویش» را.

 

و «در آغاز،هیچ نبود،و آن کلمه،خدا بود.»

 

عظمت،همواره در جست و جوی چشمی است که او را ببیند؛

 

و خوبی،همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد؛

 

و زیبائی،همواره تشنهء دلی که به او عشق ورزد؛

 

و جبروت،نیازمند اراده ای که در برابرش،به دلخواه،رام گردد؛

 

و غرور،در آرزوی عصیان مغروری،که بشکندش و سیرابش کند.

 

ادامه دارد...


شاندل،با این که از انتحار این اثرش پشیمان به نظر نمی آید،امّا...بله...نه،پشیمان به نظر...می گوید:هرگاه که به یاد آن شب و آن جزیره و آن دو صدای معصوم و ضعیف آب می افتم،و داغ خودکشی دو دختر بچّهء بی گناه و زیبا و شیرین زبانم،بند دلم را پاره می کند،فاجعه ای را در خاطرم مجسّم می سازم،که اگر کتاب چاپ می شد،رخ می داد.دل کوچک و روح نازک و اعصاب ابریشمین و مغز بی طاقت و سینهء شکننده و چشمان «کم توقّع» خواننده در برابر این کتاب،که در آن صبح وحشت زای قیامتی وصف شده بود؛که آسمان ها در هم شکسته و فرو ریخته؛و ماه و خورشید کنده شده و فرو افتاده؛و ستارگان فرو می بارند؛و کوه ها پا به فرار نهاده؛و دریا ها جوش کرده و در فضا به چرخ آمده؛و رودخانه ها از بستر خاک قد برافراشته،همچون افعی های خشمگین با افسون نی لبک قلم من،در هوا به رقص برخاسته اند.و طوفان ها و آتش ها و آتشفشان ها و یخ های قطبی و آتش های مذاب قلب زمین،که همه یک جا بیرون ریخته اند؛در صحنهء میان زمین آسمان دیوانه وار و تندرزن و خشمناک و کینه جو به هم برآمده،می غرّند و می جوشند و می زنند و می کوبند و تعره می کشند و ...قیامتی در سراپای وجود در گرفته که خواب جاوید عدم ام را برآشفته است.

چه خوب شد که آن دو بمب به آب افتاد؛دو بمب سبز،باید غرق می شد.«سلامت» و «امنیّت»،«آرامش»روح،زندگی،«همهء عالم» در خطری قطعی و جدّی قرار می گرفت.

یک نویسنده باید خیلی خودخواه باشد که به خاطر«خود»،«جهان» را در هم ریزد؛هوا را طوفانی کند؛«چشمهء سرو و زلال و سبز»را همچون«چشمهء آتش هائی که از دهانهء آتشفشان بیرون می جهد»،به جوش آورد،بخار کند...سلامت «انسان» را بیمار،و بیماری را به جنون کشد!

و شاندل این چنین مردی نبود.وی«نِرون» نبود که رُم عزیزش،وطن عزیزش را به آتش کشد ،تا آن را تماشا کند،که در آتش او می سوزد.او یک Moin «معین»،روحانی بودائی بود،که خودش را آتش می زند تا وطن اش از آتش نجات یابد؛یا دست کم آتشی که در سراپای وطن اش گرفته است،تخفیف یابد!

شاندل می دانست که «انسان»،هنوز طاقت آن را ندارد که تصویرش را در چشم آفریدگارش،پروردگارش،خویشاوند تنهای «بی کس» اش ببیند.یا باور نمی کند،و کفر می گوید و لب به سخنی می آلاید که در شأن یک موجود خوب متوسّط نیز نیست.و خدائی ترین داستان را و خدائی ترین درد را بازی کلمات می نامد و بازیچهء خیالات.

و یا...اگر بفمد و بشناسد و باور کند،از وحشت،سراسیمه در هم می ریزد و از پریشانی سراپا در هم می شود و سراپا جنون می شود و هذیان می شود؛و دیگر تاب «بودن» از دست اش می رود؛و طاقت «خودبودن» نمی آورد،که ظلوم است و جهول!

«چه بهتر که آن ها طعمهء آتش شد و «این ها طعمهء آب».**و افسوس که جهان را چهار عنصر است؛و خاک و باد هنوز گرسنه مانده اند و طعمه می جویند!!

چه هولناک است!آیا آینده را باید برای خاک و باد طعمه ساخت؟چه زندگی بی ثمری!!همه بر قصّه و افسانه،و افسانه ها همه خاکستر و غرق،و یا مدفون در خاک و یا رفته بر باد!!و....همین!

از خاک برآمدیم و ...در خاک شدیم.

مهرماه سال 215 میلادی قرن هشتم.[!؟؟]

**آتش بر دو گونه است،و سوختن بر دو گونه.امّا آب بر یک گونه بیش نیست؛آب،آب است؛و آن دو بمب سبز را نابود کرده است.«آتش زدم»،غیر از «غرق کردم» است.سوختن به معنی سمبلیک یا مجازی بیش تر می آید،تا معنی حقیقی اش.امّا انداختن در آب،تعبیر ادبی ندارد.

... پایان ...


کتاب های شاندل

«شاندل»،نویسندهء فرانسوی زبان که من بیش از هر نویسنده و متفکّری،از نظر هنری و هم فکری – چه علمی،چه اعتقادی – تحت تأثیر شگفت اویم.

شاندل در سال 1933 [1312 ش] در طلمسن الجزایر به دنیا آمد.مادرش ریشهء مغولی داشت و پدرش آمیزه ای از عرب(مادر) و فرانسوی(پدر) بود.مادرش تا پایان عمر،روح ایلاتی و عشایری خود را حفظ کرده بود و خُلق و خوی زنان خانواده های رؤسا و خوانین ایلات کوهستان های عبوس و مغرور شرق الجزایر را داشت.امّا پدرش که از خانوادهء علمای روحانی فرقهء پروتستان بود،تربیت عالی مذهبی و علمی گرفته بود و مردی هوشمند،پرجوش،متفکّر و پاکدامن بود که زندگی اش را همه در کشمکش های سیاسی و فکری به خاطر جامعهء الجزایر و عقاید اجتماعی و مذهبی خویش داده بود و جز نام و کتاب و ایمان،هیچ نیندوخته بود.همهء موفّقیّت هایش در طول زندگی،این بود که از همهء منزل های بر سر راه عمر،گذشته بود و پایش در لجنی فرو نرفته بود و دامنش به پلیدی ای نیالوده بود.

شاندل در این خانواده زاد و رشد کرد و بار آمد.لطافت عرفانی آمیخته با خشونت و تحمّل و آمیخته با نرمی روح و ظریف بینیِ نژاد زرد را از «مادر» و اندیشهء علمی و منطقی و روح سیاسی و اخلاقی را از «پدر» به ارث گرفته بود؛و خود نیز این میراث ها را پرورشی دیگر داده بود و بر آن نیز،چیزهائی افزوده بود؛و مجموعهء آن داشته ها و ساخته ها،شاندل [شریعتی]* بود.نویسنده ای که به گفتهء محمّد قزوینی،هرگاه که اثری از او را می خوانم،در دل آرزو می کنم که ای کاش نویسندهء آن،من می بودم.

*شاندل(shandel )در زبان فرانسوی،معادل (candle)در انگلیسی به معنای «شمع»،عنوان یک شخصیّت خیالی است که دکتر شریعتی،آن را برای بیان برخی اندیشه های خود،پدید آورده است.«شاندل»،همزبان آشنائی بوده است برای روح غریب و تنهای شریعتی.«شمع» نیز کلمه ای است مرکّب از سه حرف نخستین نام او:شریعتی مزینانی،علی!

از آثار معروف او یکی:«Les cahiers gris »(دفترهای خاکستری) در سه جلد بود که در حادثه ای از میان رفت؛و پی از نابودی آنها،شاندل که پریشانی و غم،او را تا سرحدّ جنون کشاند،نوشتن اثر دیگری را آغاز کرد که ناتمام ماند به نام:گفت و گو های تنهائی،در دو جلد که بنا به یادداشت هائی که قرار است پس از مرگش منتشر کنند،شگفت آور ترین و پردرد ترین و مالیخولیا ترین نوشته های سراسر عمر نویسندگی او به شمار می آمده است.

این دو نسخه را پیش از چاپ با خود به سفر جزایر جنوب می برد و در آن جا،شبی که در اتاق هتلش نزدیک رودخانهء نوراک دور [رود کارون]تنها نشسته بود و یک بار دیگر آن صفحه ها را می خواند،ناگهان به هم آمد و نیمه شب،هتل را ترک کرد و به قایقی نشست و به جزیرهء کوچکی میان دو رودخانه به نام «Paradis» رفت و ساعتی در کوچه باغ های خلوت و شب گرفته و اسرار آمیز جزیره،که تنهائی را پرمعنی تر می کنند و غربت را حسّاس تر و بودن را سنگین تر،قدم زد و اندیشید و به نوشته هایش اندیشید و به دو جلد کتابش و خواننده اش و مخاطبش و به خودش و ...

ناگهان صدای خفیفی از سینهء آب برآمد و محو شد!شاندل به سرعت خود را به کنار قایق رساند و نشست و شتاب زده و هراسان برگشت،دستش خالی بود.

می گریخت تا از ترس غم،که به تعقیبش آمده بود و سر در دنبال اش کرده بود،به آغوش خواب پناه برد!این دو جلد،به گفتهء خود وی،تنها کتابی بود در دنیا،که هیچ کش نخواند و هرگز نخواهد خواند.

ادامه دارد...


از میان همهء متفکّران و همهء نویسندگان و دانشمندان امروز جهان،کسی چون شاندل*(shandel) مرا گرفتار عالم خویش نکرده است.روح او در همان فضا سیر می کند که روح من؛اندیشه اش قدرت و ظرافت آمیخته ای را دارد،که من دوست می دارم؛و آرزو می کردم که کاش می داشتم.و قلم اش،زبان اش و نگاهش،همچنان است که قلم،زبان و نگاه من می کوشد تا آنچنان باشد؟

سخنانش که هر کدام،جز عمق فکری،طعم و بوی خاصّ و خُلق و خوی ویژه ای دارد،مرا سخت سیراب می کند.او منطق فلسفی یونانی را با احساس اِشراقی شرقی در آمیخته است؛و با علوم و مِتُد علمی امروزین مجهّز کرده؛و از هنر و به ویژه شعر به آن پیرایه ها بسته،و تزئین کرده و برای خویش یک نگاه ساخته که با آن می بیند؛یک زبان ساخته که با آن می گوید؛و یک روح که با آن زندگی می کند.و این همه از لابلای سخنانش پیداست:

 

«دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،آدمی را همواره در پی گمشده اش،ملتهبانه به هر سو می کشاند.خدا،آزادی،هنر و دوست،در بیابانِ طلب،بر سر راهش منتظرند تا وی کوزهء خالی خویش را از آب کدامین چشمه پر خواهد کرد.»

 

پروفسور شاندل،متفکّر بزرگی بود؛«قدری فیلسوف،قدری شاعر،قدری سیاستمدار،قدری نویسنده،قدری...» و خیلی چیزهای دیگر.

 

در همهء رشته های معرفت «انسانی»،آگاهی عمیق و روشن و دقیقی داشت.هیچ کس چون او،«انسان» را و «جهان» را نمیشناخت.او ،هم چهرهء مادّی و عینی انسان،هم جهان محسوس را خوب می شناخت و هم چهرهء روحانی و جهان معنوی را.

 

در جهان،در انسان،تنها دو نکته بود که برایش به عنوان دو سؤال مطرح  بود.یکی سؤال پیچیده تری که او را سخت به خود مشغول می داشت و غالباً به آن می اندیشید و دیگری کمی ساده تر.

 

شاندل معتقد بود که ارزش علمی هر عالمی،تنها به میزان اطّلاعات اش بستگی ندارد؛بلکه بیشتر به سؤالات و به خصوص نوع سؤالاتی است که «برایش» مطرح است؛چنان به این اصل معتقد بود که گوئی به سؤال های علمی،در انسان و جهان،بیشتر اهمّیّت می داد و در برابر آن حسّاسیّت داشت تا جواب ها.و از این رو بود که به این دو سؤال شگفتی که برایش مطرح بود،حتّی بیش از همهء معلومات و همهء علوم و همهء وجوه زندگی مادّی و معنویش می اندیشید.

 

*شاندل(shandel )در زبان فرانسوی،معادل (candle)در انگلیسی به معنای «شمع»،عنوان یک شخصیّت خیالی است که دکتر علی شریعتی،آن را برای بیان برخی اندیشه های خود،پدید آورده است.«شاندل»،همزبان آشنائی بوده است برای روح غریب و تنهای شریعتی.«شمع» نیز کلمه ای است مرکّب از سه حرف نخستین نام او:شریعتی مزینانی،علی!

 

ادامه دارد...

 


آه،که چه سخت و سنگین است!زمین در کشیدن بار سنگینی اش می شکند،کوه ها به زانو در می آیند و آسمان می شکافد و فرو می ریزد.

قلم،توتم قبیلهء من است؛روح «ما» در آن یکی شده است؛«ما» در آن به هم آمیخته ایم؛با هم زندگی می کنیم و به یکدیگر می رسیم.علی رغم زندگی – که متلاشی می کند – و زمان – که جدائی می افکند – و خودپرستی که بیگانگی می آورد – و ترس – که هر کسی را به خود می گریزاند – و عقل - که رشته ها را می گسلد – و تنها می کند...

 

قلم توتم من است،او نمی گذارد که فراموش کنم،که فراموش شوم،که با شب خو کنم،که از آفتاب نگویم،که دیروزم را از یاد ببرم،که فردا را به یاد نیاورم،که از «انتظار» چشم پوشم،که تسلیم شوم،نومید شوم،به خوش بختی رو کنم،به تسلیم خو کنم که...!

 

قلم توتم من است،او در انبوه قیل و قال های روزمرِّگی،هیاهو های بیهودگی،کشاکش های پوچی،پلیدی های زندگی،پستی های زمین،بی رحمی های زمان،خشونت خاک و حقارت وجود،شب و روز،در دستم،بر روی سینه ام،پرشور و ملتهب و بی امان،این کلمات خدائی را در خونم،در قلبم،در روحم،یادم،خیالم،خاطره ام،وجدانم و خلقتم می ریزد که:

 

خداگونگی،بهشت،آدم،تنهائی،حوّا،شیطان،عشق،عصیان،بینائی،هبوط،کویر،غربت،رنج،«امانت»،رسالت،انتظار،انس،اسارت،جبر،خودآگاهی،قیام،تشیّع،خلافت،ولایت،ایمان،مصلحت،حقیقت،سنّت،آیه،تقیّه،تقلید،جهاد،اجتهاد،شهادت،ایثار،مردم،عطش،طواف،هجرت،غیبت،احرام،حجّ،عرفات،مشعر،منی،ذبح،معبد...

 

قلم توتم من است،توتم ماست.به قلم ام سوگند،به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند،به رشحهء خونی که از زبانش می تراود سوگند،به ضجّه های دردی که از سینه اش بر میآید سوگند...که توتم مقدّسم را نمی فروشم،نمی کشم،گوشت و خونش را نمی خورم،به دست «زور»ش تسلیم نمی کنم،به کیسهء «زر»ش نمی بخشم،به سر انگشت «تزویر»ش نمی سپارم.دستم را قلم می کنم،و قلمم را از دست نمی گذارم!چشم هایم را کور می کنم،گوش هایم را کر می کنم،پاهایم را می شکنم،انگشتانم را بند بند می برم،سینه ام را می شکافم،قلبم را می کشم،حتّی زبانم را می برم و لبم را می دوزم...

 

امّا قلمم را به بیگانه نمی دهم!

 

به جان او سوگند،که جانم را فدیه اش می کنم،اسماعیلم را قربانی اش می کنم.به خون سیاه او سوگند،که در غدیر خون سرخم غوطه می خورم.به فرمان او هر جا مرا بخواند،هرجا مرا براند،هرچه از من بخواهد،در طاعتش درنگ نمی کنم.

 

قلم،توتم من است؛امانت روح القدس من است؛ودیعهء مریم پاک من است،صلیب مقدّس من است.در وفای او،اسیر قیصر نمی شوم،زرخرید یهود نمی شوم،تسلیم فریسیان نمی شوم.

 

بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم،به صلیب کشند،به چهارمیخ ام کوبند؛تا او که استوانهء حیاتم بوده است،صلیب مرگم شود،شاهد رسالتم گردد،گواه شهادتم باشد؛تا خدا ببیند که به نامجوئی،بر قلمم بالا نرفته ام؛تا خلق بداند که به کامجوئی بر سفرهء گوشت حرام توتم ام ننشسته ام؛تا زور بداند،زر بداند و تزویر بداند،که امانت خدا را،فرعونیان نمی توانند از من گرفت؛ودیعهء عشق را،قارونیان نمی توانند از من خرید؛و یادگار رسالت را،بلعمیان نمی توانند از من ربود.

 

هرکسی را،هر قبیله ای را توتمی است؛توتم من،توتم قبیلهء من،قلم است.

 

قلم،زبان خداست؛قلم،امانت آدم است؛قلم،ودیعهء عشق است؛هر کسی را توتمی است؛

 

و قلم،توتم من است؛

 

و قلم،توتم ماست!

 

... پایان ...

 

 


هر کسی توتمی دارد؛«هرکه هنوز فراموش نکرده است»؛هر که هنوز آدم است؛هر که هنوز غربت را احساس می کند.

هرکسی توتمی دارد؛که به آن سوگند می خورد.سوگند!سوگند نیز یکی از همان معانی ماورائی است،از همان آورده های بهشتی،که در این کویر نمی فهمیم،امّا حسّ می کنیم.

 

هرکس توتمی دارد که با آن عشق می ورزد،دوست می دارد،می پرستد،می نالد،دعا می کند،می گرید،اشک می ریزد،انتظار می کشد،صبر می کند،اخلاص می ورزد،ارزش می نهد،درد می کشد،رنج می برد،ایثار می کند،می گدازد،به او ایمان دارد،بر او نماز می برد،غرور پولادین اش را – که سر به هیچ اقتداری فرود نیاورده است – مغرورانه بر قامت والای او می شکند؛و اسماعیلِ نان،مقام،جان و حتّی نام خویش را،در محراب خاطر او،به تیغ بی تابی،قربانی می کند.

 

هرکسی توتمی دارد و توتم هرکسی،«ذکر» آدم بودن اوست.یادگار بهشت آدم،یادآور هبوط و نالانی غربت کویر.

 

هرکسی توتمی دارد و توتم هرکسی،خویشاوند آن «منِ» بهشتی اوست،بازماندهء آن منی که در «زندگی» به «شهادت» رسیده است،در هیاهوی زاغان پلید و حریص و لجن خوار «روزمرِّگی» خاموش گشته است،و در نمایش مهوّع زمین و آتش بازی فریبندهء زمانه،فراموش شده است.

 

هر کسی توتمی دارد و توتم هر کسی،یادآور آن است که روزی او نیز «آدمی» بوده است؛و نشانهء آن که هنوز می تواند بپرستد،می تواند خود برای دیگری باشد،می تواند عشق بورزد،از سود و صلاح و واقعیّت فراتر رفته است،و می تواند معنی ارزش،حقیقت و آرمان را فهم کند،حتّی می تواند تا «ایثار» اوج گیرد.

 

به هر حال هرکسی توتمی دارد و توتم من «قلم» است.

 

هر قبیله ای توتمی را می پرستد که روح جدّ نخستین همهء افراد قبیبله در او حلول کرده است؛در او زندهء جاوید است؛روح قبیله در او جسم گرفته است.کشتن او،خوردن او،بر افراد قبیله اش حرام است.بر قبیله های دیگر حرام نیست؛آن ها بیگانه اند؛آن ها توتمی دیگر دارند؛از خون و خاک و نژاد و تبار توتمی دیگرند.فروختن و مبادله و بریدن پشم و دوشیدن شیر و کندن پوست و کشتن و خوردن هر توتمی بر افراد قبیله اش حرام است.توتم،خدای قبیله است؛ربّ النّوع قبیله،ناموس قبیله،تجسّم روح و شرف و قداست و حقیقت و شخصیّت و تجلّی ذات و نژاد و تبار و وحدت و اصالت و جوهر انسانی مشترک و ماهیت ماورائی مشترک تمامی قبیله است.

 

و قلم،توتم قبیلهء من است.خدای همهء قبایل،خدای همهء آدمیان به آن سوگند می خورد؛به هرچه از آن می تراود،سوگند می خورد،به خون سیاهی که از حلقومش می چکد،سوگند می خورد.

 

و من؟

 

قلم،خویشاوند آن «منِ» راستین من است؛عطیّهء روح القدس من است؛زبان دفترهای خاکستری و سبز من است؛همزاد آفرینش من،زاد هجرت من،همراه هبوط من و انیس غربت من و رفیق تبعید من و مخاطب نوع چهارم من و همدم خلوت تنهائی و عزلت من و یادآور سرگذشت و یادآور سرشت و بازگوی سرنوشت من است؛روح من است که جسم یافته است؛«آدم بودن من» است که شیء شده است.

 

آن «امانت» است که به من عرضه شده است!

 

ادامه دارد...


هنوز هم توتِم پرستیم. [توتِم:چیزی که به عنوان سمبل مقدّس گروه یا قبیله،مورد پرستش قرار گیرد.]هر کسی توتمی دارد؛از میان اشیاء این عالم،هر کسی خود را با یکی از آن ها خویشاوند می یابد؛احساس می کند که میان او و آن،پیوندی است مرموز،که حسّ می شود و وصف نمیشود و آن توتم او است.شخصیّت خویش را در توتم خویش احساس می کند؛خود را در آن می بیند؛جایگاه آن «خودِ حقیقی» . راستین و پنهانی و صمیمی اش را در توتم اش می یابد.«توتم» هر کسی،«خود» او است که در خارج از وی وجود یافته و مجسّم شده است.

توتمِ یک شوالیه،یک عیّار،یک اسوار،یک سوار کار،«شمشیر» او است.

هرکسی توتمی دارد؛توتمی که روح جدّ اعلایش،روح قبیله اش،ریشهء فطرت اش،عنصر اصلی خلقتش در آن حلول کرده است.توتم او،همان «خودِ پنهان راستین»او،همان «جوهر حقیقی نخستین» او،همان «خودِ خود» او است که به آن شکل،در آن هیأت،«تجسّم» یافته،شکل مادّی عینی گرفته؛روح او است که جسم شده،شخصیّت او است که شیء گشته؛و بدین گونه است که توتم پرست،در پرستش توتم خویش،خویشتن مدفون در خویش را می پرستد و خویشتن مقدّس بالقوّهء خویش را.

هر کسی را توتمی است؛و توتم هر کسی خویشاوند او،یادگار خویشاوندی او،تجلّیگاه آن عالم «ذر» صبح اَلست؛«قالوا بلی!» چهرهء دوستش،یادآور میهن اش،مُهر نماز محرابش،زبان خاموش و لب های دوختهء حرف هایش،«حرف هائی که برای نگفتن دارد.»

هر کسی را توتمی است؛و توتم «ذکر» است.و مگر نه زندگی،هیچ نیست جز فراموشی؟و خوش بختی هیچ نیست جز لذّت و آرامش کسی که،دیگر هیچ چیر را به یاد نمی آورد؟! که «آدمیّت»،یعنی از دست دادن بهشت،یعنی هبوط،تبعید،کویر،غربت،تنهائی و هم نشینی و هم خانگی با مرغ و مور و مگس! و خوش بخت،بدبختی است که آدم بودن خویش را پاک از یاد برده است!امّا،بدبخت – آن که هنوز سرگذشت خویش را به یاد می آورد – خوش بختی است که «رنجِ بودن» را همچنان حسّ می تواند کرد.چه،هنوز آدم است،و هر کسی «آدم» است،اگر هنوز فراموش نکرده باشد!

و توتم نمی گذارد که فراموش کنی،هر دَم به یادت می آورد.توتم،«ذکر مجسّم» بهشت،آدم و حوّا،شیطان،عشق،عصیان،آگاهی،هبوط و ... در «کویر» است!

هر کسی را توتمی است؛توتم هر کسی،«خودِ خوبِ» او است.

توتم،یک ذات ماورائی دارد،یک موجود غیبی است،از جنس طبیعت نیست.ابزار کار نیست،وسیلهء کسب نفعی،دفع ضرری،بخشندهء نامی و پزندهء نانی نیست.همه چیز در این دنیا برای من است؛امّا توتم؟من برای اویم! تمامی نیازم در برآوردن نیاز او سیراب می شود.تمامی وجودم در مردن و قربانی شدن در آستانهء محراب او ایجاد می شود.«بودن» خویش را نذر دیگری نمودن،جبر دیگری را،به دلخواه،اختیار کردن،در یاد او،خویشتن را به لذّت سکر آور و حلاوت جذبه خیزی توصیف ناپذیر از یاد بردن،و بالأخره با ریه های او دَم زدن.با نبض های او تپیدن،با قدم های او رفتن،با حلقوم او نالیدن،با بودن او زیستن،و در زیستن او جان دادن،مردن،و آنگاه به کام دل رسیدن؛همه،نیازها و آرمان ها و کشش ها و رشته های پیوندی است که در عقل این جهانی نمی گنجد؛منطق دکارتی نمی فهمد.فلسفه و علم،بیگانگان پرت و دوری هستند که به این سرزمین راه ندارند و در این سراپردهء غیبی،بارشان نمی دهند.آن جا بارگاه بلند «دل» هائی است که،«دوست داشتن» را – که یک راز غیبی است – می شناسند؛و دامان مهربان «سر» هائی که،بالاتر از «فهمیدن» را می فهمند!این ها «تبعیدی» هائی اند در این «کویر»،که هنوز «آدم» اند و هنوز «غربت» را حسّ می کنند.

ادامه دارد...


 

درست یادم هست که در کلاس پنجم دبستان بودم؛و تا وارد مدرسه شدم،ناگهان ناقوس به صدا در آمد.و بچّه ها پنداشتند که زنگ مدرسه است.ولی من بر خود لرزیدم،و بر جا خشک شدم،و سرم دور برداشت؛و دیدم آسمان آبی بر بالای سرم به شور و شعف چرخ می زند.

مرا به کلاس بردند و روی نیمکتم نشستم؛و دیدم پنجره ای از کلاس درسم به بیرون باز شد؛و کنار آن برای نخستین بار ایستادم.و در آن حال،چشم به آسمان گشودم و خورشید را دیدم،که با تلألؤ های طلائی خود،بر چهرهء ملتهب کودکانه ام لبخند می زند.

و بر بالای آن دیدم که ناگهان ستاره ای همچون تیر شهابی،از دل آبی آسمان سر زد، با نوری سبز و پنج پر،که تیر کشید و به شتاب خیره کنندهء خیال،به زمین آمد و به چشمانم فرو شد.و گذر آن را همچون تیر کشیدن عصبی در درون،و یا عبور خاطرهء داغی از عمق روح،و یا جَستن خطّ نورانی صاعقه ای از قلب شب،در مغز سرم احساس کردم؛که از آن جا تیر با همان شتاب که در خیال نمی گنجد،باز هم فرو رفت.و ردّ پایش را در سینه ام حسّ کردم،که از آن جا گذر کرد،و به سمت چپ رفت؛و از دهلیز قلبم خود را وارد کرد؛و بی درنگ در جویبارهای خون افتاد؛و غرق شد؛و من دیگر چیزی احساس نکردم؛و گُم اش کردم؛و ناپدید شد؛و ندانستم کجا خود را پنهان کرد.

و سالها گذشت،و من در پی آن که،این چه حادثه بود و چه معنی خواهد داشت.و این،نه همان داستان رسول اکرم(ص) است؟که در کودکی ناگهان در بیابان بر سرش فرود آمدند از آسمان صحرا،و بر خاک درازش کردند و سینه اش بشکافتند،و نوری در آن به ودیعت نهادند و رفتند.

و حلیمه،دایهء وی سراسیمه گشت و کودک را هراسان به مکّه باز آورد.و کس ندانست که چیست،تا آن شب غار،که آن نور سبز از جانش طلوع کرد؛و دیدگان بی سوادش را توانای قرائت،و انگشتان بی هنرش را دارندهء آن قلم؛که خدایش در نخستین خطاب از آن نام می برد،که به آن بود که وی انسان را تعلیم کرد،و آنچه نمی دانست،به او آموخت...

«...عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ»،(سورهء علق)

و من نیز سرنوشتی در حدّ بندگی خویش،همچون رسول(ص) داشتم؛که آن فرشته،او را پیغام آورد که « یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ»،« در گلیم پیچیده!برخیز!...»،و مرا که:

 «ای تنهای در انبوه خلق،ای خاموش در هیاهوی سخن و ای شکست خورده،که خود را در زرورق رنگین پیروزی ها از چشم خویش پنهان کرده ای!»

من به اعجازهای رنگین خویش،می بینم آن چه را خلق نمی بینند؛برخیز و آن «من» ها که خود را بر تو افکنده اند – و نفس های امّاره اند – بکش؛و گریبان خویش را از چنگال های خلق زمانه رها کن.و هوس ها که بر آینهء زلال آن خویشتن اهورائی ات زنگار بسته اند،به آبِ دیده بشوی،و به سوهان ریاضت،صیقل اش ده؛تا پرتو شمع در آن افتد؛و تو خویش گم کرده در انبوه دیگران،خویش را در آن بازیابی.

و آنگاه این بت پولادین غرور را از کعبهء دل به در آر،و بر پای گلدستهء زرّین معبد یکتاپرستی فروشکن.و خود را رهائی بخش؛و سر از تشنگی به ساحا دریا فرود آر؛و از «چشمه های سبز علوی» سیراب بنوش.و خویش را – ای گرفتار آن ترسای صنعانی – در خلوت انس و محرم کلیسای زیبای روح قدسی اعتراف کن؛و دل از بند نام و ننگ بر کَن.و دین و دنیا به دینداران و دنیاداران واگذار.و به جای این هر دو،غم را برگزین،و درد را اختیار کن،و بنال.و تو چه می دانی که چه راحت و لذّتی است،در نالیدن؟!که گرگ می نالد...که خدا می نالد...»   پایان


 


من خود از آن نمونه های بسیار برجستهء افراد استثنائی هستم،که از میان چهره ها و آوازها و حرف ها و نگاه ها و روح ها و آدم های رنگارنگی،که در صفی به طول سال های عمرم از برابرم رژه رفته اند،به یکی از این ها که نمی دانستم و نمی دانم چه جاذبه ای در او بود،که مرا به خود«ربود»،چنان پیوستم که هرگز خودم را به تنهائی دیگر به یاد نمی آورم؛و چنان که نمی توانم خودم را بدون چهره ام تصوّر کنم،بدون او نمی توانم خود را احساس کنم و بفهمم.

دوازده سال است که از آشنائی من با وی می گذرد.من هر روز در اندیشهء او پریشان تر می شوم؛و چنان دوستش می دارم،که گاه احساس می کنم که در روحم نمی گنجد و دارد بیرون می تراود،و دیگر قلبم تحمّل آن را ندارد و نزدیک است که پاره شود.و یاد او،گاه گوئی همهء خونی را که در رگ های اندامم جاری است،به دلم باز می گرداند،و همه را می خواهد به فشار در آن بگنجاند و بریزد،و نمی گنجد و نمی شود؛ و کشمکش سختی است و مرا آزار می دهد،و قلبم درد می گیرد،و نفسم بند می آید و عقده،گلویم را می فشرد و چشم هایم می سوزد و بدنم داغ می شود؛و خیلی عذاب می کشم و خیلی دلم هوس می کند که کمی گریه کنم و کمی به صدای بلند،گریه کنم که راحت شوم.امّا خجالت می کشم بگویند ببین!یک مرد گُنده!یک مرد گُنده دارد برای معلّمش گریه می کند.مگر تو بچّهء کودکستانی یا دانش آموز دبیرستان دخترانه؟ماسینیون کیه؟این ها هم حرف شد؟

او شش سال است،رفته است؛و من در این «بی توئی» تلخ و سخت ام.ای ماسینیون من!ای فرشتهء تنهائی من!چه می کشم؟در این شش سال،یک ریز می نویسم و یک ریز از تو حرف می زنم و لحظه ای قلم از انگشتانم دور نشده است؛این قلم،تنها مونسی است که می تواند این خلأ «بی توئی» مرا کمی آرام کند.و وای اگر در این شب ها و روزهای بدسرشت کج بین،این دیوان شمس من نبود و این ارژنگِ مانی من نبود،چه می کردم!

از آن سال،دو بار به کوچهء او رفتم؛و دیدم آن اتومبیل خوش رنگ خوش بخت سمندی،که همیشه او را در آغوش خود داشت،هست،و او نیست!و...به چه حالی،من از آن کوچه گذشتم!

و تو ای آموزگار بزرگ درس های شگفت من!ای که دست کینه توز مرگ – در آن حال که عطشم به نوشیدن جرعه هائی که از چشمهء جاوید درون پر از عجایب ات،در پیمانه های زرّین کلمات ات می ریختی،مرا بی تاب کرده بود – در این کویر سوختهء پر هول،تنها رهایت کرد.

ای که به من آموختی،که عشقی فراتر از انسان،و فروتر از خدا نیز هست؛و آن،«دوست داشتن» است؛و آن آسمان پرآفتاب و زیبای «ارادت» است؛و آن بی تابی پرنیاز و دردمند دو روح خویشاوند است؛آشنائی دو تنهای سرگردان بی پناه در غربت پر هراس و خفقان آور این عالم است؛که عالمیان همه،هم زبانان و هم وطنان همند.

تو آموختی که آن چه دو روح خویشاوند را،در غربت این آسمان و زمین بی درد،دردمند می دارد،و نیازمندِ بی تاب یکدیگر می سازد،«دوست داشتن» است.و من در نگاه تو،ای خویشاوند بزرگ من،ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر اضطراب سخن ات،شوق فرار پدیدار! دیدم که تبعیدیِ این زمینی و قربانی معصوم این زمان.

و من در آن تیغهء مرموز و ناپیدای نگاه تو،که از عمق چشمان پر غوغایت،آن منِ پنهان شده در عمق خویشتنم را خبر می کرد،و در گوش اش قصّه های آشنائی می سرود،خواندم که تو نیز،ای «در وطن خویش غریب»،هموطن منی،و ما ساکنان سرزمین دیگریم،و بیهوده این جا آمده ایم.و همچون مرغان ناتوانی،طوفان دیوانهء عدم،تو را در زیر این سقف سادهء بسیار نقش،بیگانه افکنده است.

و اکنون،تو با مرگ رفته ای؛و من،اینجا،تنها به این امید دم می زنم،که با هر «نفس»،«گامی» به تو نزدیک تر می شوم و ...

...این زندگی من است!

 ... پایان ...

 


باید روزگار یکی نغز بازی کند،به قول شاعر؛گرچه شعرش تکراری است؛امّا معنایش در این جائی که من از آن سخن می گویم،چیز دیگری است!این از آن حرف هائی است که مفهوم اش ساده و تکراری است،امّا مصداقش به جلال و شگفتی و زیبائی یک معجزه است:

«یکی نغز بازی کند روزگار؛که بنشاندت پیش آموزگار»

نه آموزگاری که شاعر می فرماید؛کسی که به آدم«معلومات»می آموزد!معلومات را که از هر «بامعلوماتی» می توان آموخت؛حتّی از یک کتاب 15 تومانی،امّا روزگار وقتی دست به یک بازی نغز می زند که،ناگهان در برابر روحی می نشاندت که احساس می کنی یک «حادثه» است!حادثه ای که می توانست اتّفاق نیفتد.ممکن بود هرگز پیش نیاید و تا آخر عمر هم متوجّه نشوی که چنین چیزهائی،چنین اوج ها و رنگها و گرماها و جلوه ها و پروازها و تکان هائی هم در دنیا هست.در همان راهی که در آن متولّد شده ای،همین جور بروی و بروی و بروی تا پیر شوی؛و بعد هم،همچون گاو مثنوی در بغداد،«فوت» کنی!

آه،اگر در زندگی،ماسینیون را نمی شناخنم!احساس می کنم که اگر این حادثهء بزرگ در عمرم رخ نمی داد،تا آخر عمر از چه چیزها بی خبر می ماندم!آن چه از او گرفتم – اگر او نمی بود و یا من با او نمی بودم – از چه کسانی می توانستم بگیرم؟از چه کتاب هائی می توانستم بیاموزم؟مگر طعم خاصّ یک انسان خوش طعم،مگر بوی مست کننده و گیج کننده و نشئه آور یک روح تند و لطیف و معطّر،مگر رنگ خیره کننده و مرموز و حیرت آور یک احساس خوش رنگ،مگر گرمای نوازشگر و لذّت بخش یک قلب مشتعل از آتش ها،حریق ها،آتشفشان های مجهول و اسرارآمیزی که از غیب درون،ماوراء الطّبیعهء دل،در روح می گیرند،و مگر زیبائی ها و خوبی های یک انسان خوب زیبا،و...مگر این ها را در کتاب ها نوشته اند؟در رشته های علوم تدریس می کنند؟مگر در آزمایشگاه ها به تجربه می یابند؟مگر با تفکّر و هوش و نبوغ و استعداد می توان شناخت؟مگر این راه های مجهول و صعب را،بی راهبری سالکی که از راه و رسم منزل ها خبر دارد،می توان پیمود؟

 باید حادثه ای ناگهان دست خوشبختی را بگیرد و پیش انسانی این چنین بنشاند،تا ببینی،لمس کنی،حسّ کنی،این ها را از وجود او،دیدار او،صحبت او،آشنائی او،لبخند او،نگاه او،رفتار او،سخن او،سکوت او،زیستن او،بودن او و حتّی یاد او و به یاد آوردن او و احساس حضور او،بیرون بکشی،الهام گیری،استخراج کنی،بچشی،بمکی،بمزی،ببوئی،بشنوی،ببینی.باید نزدیکش بنشینی و به او دل دهی،و در او حلول کنی،و در او غرق شوی،و رام اش شوی.آغوش احساست را،آغوش روحت را،لبان قلبت را،دهان فهمت را در او بگشائی و به روی او باز کنی.

خدایا!تو را چگونه سپاس بگزارم؟چگونه؟اکنون ماسینیون مُرده است.و من،در گوشهء قبرستانی از شرق،تنها مانده ام؛و در میان موجوداتی – که درست به انسان شباهت دارند – زندگی می کنم.احساس شگفتی است!

گاه با خود می اندیشم که شاگردی ماسینیون و آشنائی با او،در زندگی من تصادفی بود.تصادف؟!یعنی ممکن بود که اتّفاق نیفتد؟ممکن بود من بمیرم و هرگز چون او مردی را که به اعجاز می مانست،نبینم؟چه وحشت آور است تصوّر آن که ممکن بود چنین حادثه ای پیش نیاید.تصوّر زندگی من،بی آشنائی با او،تصوّر من بی او!چه روح فقیر و دل کوچک و مغز عادّی و نگاه احمقی می داشتم!از احتمال شباهتم با آن ها که هرگز او را و یا – اگر باشد – کسی چون او را نشناخته اند،بر خود می لرزم.من او را همچنان احساس می کنم که دکتر بیلبرگ،آن سیاه پوست فقید را.به راستی این قلب او است که در سینهء من می تپد؛امّا یک قلب طبیعی.قلب مصنوعی،همان مُشت خونینی بود که بیش از یک «تلمبه»،هنری نداشت.

ادامه دارد...