سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

نظر

انسان گذشته،در ناخودآگاهی طبیعی و غریزی خویش آسوده بوده است.«انسان بدوی» تکّه ای – البتّه شریف – از طبیعت است.انسان بدوی،اختیار را در خود احساس می کند،امّا یک احساس کاذب.خیال می کند هرچه را می خواهد،انتخاب می کند؛امّا هرچه را طبیعت برایش تعیین می کند،او می خواهد.در مرحلهء تعیین شده ای از عمر،دو نفر را مجبور می کند،که هم را بپسندند و به همسری آزادانه و به اختیار خود برگزینند.

به گفتهء عمیق مارتین هایدگر،هنوز «من» پدید نیامده بود.«من» از هنگامی به وجود می آید که «انسان،خود را مستقلّاً وجدان می کند».قرن های طولانی گذشته است تا «من» در تاریخ پدید آمده است.دورکهیم،آن را به درستی نشان داده است.علم انسان به خودش،پس از دیگرِ علوم،طرح شده است.انسان،آخرین مجهولی است که دانش بشری کشف کرده است.کشف؟ نه،طرح.چنانکه آلکسیس کارل،بزرگترین انسان شناس معاصر گفته است،هنوز «انسان یک مجهول» است:«دامنهء علم تا دورترین مرزهای جهان گسترده است،امّا در راه شناختن انسان،هنوز یک گام برنداشته است.»

 

به قول شاندل:«انسان،خود را از همهء پدیده های جهان،کمتر و بدتر می شناسد؛و از این رو است که امروز،با این که بیش از همیشه در برابر طبیعت بزرگ،مسلّح است،در قبال خویش،سخت بی دفاع مانده است.انسان امروز را دیگر نه جهل،نه طبیعت و نه بیماری خواهد کشت؛بلکه خطری که تمدّن عظیم و مسلّح کنونی را تهدید به زوال می کند،خود انسان است.او بهتر از همیشه می تواند زندگی کند،امّا کم تر از همیشه می داند چگونه باید زندگی کرد؟»

 

این است آن شاهزاده ای که می گفت که:«سراپا غرق طلا و سلاح است،امّا از دردی می نالد که درمان ندارد»و من نمی دانم که تا انسان را ندانند کیست،چگونه می توانند از چیزی سخن بگویند.

 

همه چیز در جهان،برای بودنِ آدمی است؛و درد این است که بودن، خود،برای چیست؟چه خنده آورند آن ها که بودنِ خویش را در جهان،ابزار چیزی کرده اند که خود،ابزارِ بودنِ آنها است!و چه بسیارند آدمیانی که در این گردونهء ابلهانه دُور می زنند.داستان اینان،داستان خرِ خراس است،که از بامداد تا شامگاه در حرکت است؛و در پایان،درست به همان نقطه می رسد که آغاز کرده بود!

 

این است آن غار افلاطونی ای که زندگی نام دارد؛و تنها کسانی در آن خوب و خوش،زندگی آرام و سعادتمندانه ای می توانند داشت که از بیرون،بی خبرند؛پیکی،پیامی،صدای آشنائی از آن سو،آرامش تاریک شان را برنیاشفته است.در این غار،گیاه و حیوان و آدمی،هم خانه اند.

 

ادامه دارد...


نظر

ما سه تن بودیم،یادم هست،سه تن؛مسیح و عین القضات[همدانی] و من.

آن ها که عقل شان به چشم شان است،و فهم شان بردهء ذلیل تاریخ و جغرافی،مخاطب من نیستند.من با آن هائی سخن می گویم،که آنچه را در پس دیوار زمان و دور از صحن تنگ مکان می گذرد،می توانند ببینند و فهم کنند.و چنین کسانی هنوز هستند،کم،امّا بسیار!بسیار!این هایند گل هائی که در این خارستان کویر روز مرّگی،که چراگاه گوسفندان و شتران و گردشگاه و خوابگاه مارمولک ها و مارها و کژدُم ها و خرهای خدا است،می شکفند و بوی آدمیزاد می دهند؛گل های زیبا و معطّر حیات،در این دنیائی که قبرستان زندگان است!گل های خوب!گل صوفی،گل هوما،رزاس!

 

ما سه تن بودیم،مسیح،عین القضات و من!هر یک در سرزمینی زادیم؛مسیح از شهر کنار کوه جلیله و عین القضات از همدان،شهری پیر و سالخورده هم چون تاریخ،هم سنّ و سال تاریخ،و من از قلب گداخته و ساکت و بی آب و آبادی کویر،از دل آتش!

 

تا سر از دریای موّاج و طوفان خیز رمل های داغ کویر برداشتم،و چشم بر کویر دوختم،دانستم که این جا کجا است!دوزخی بزرگ،با ملائک عذاب و پل صراطی باریک تر از مو،بُرّنده تر از شمشیر،و در زیرش چاه ویل و جنازه های پیاپی آدم ها،که پیاپی در آن سقوط می کنند،و تا هفتاد هزار سال سرنگون در کار سقوط اند و ...و بالأخره غربت و ...بالأخره تنهائی و ...بالأخره پلیدی عامّ و زشتی عامّ و نفرت عامّ،افق در افق بی هیچ لبخند چشمه ساری،پیغام نسیمی،برگ سبزی،امید رویشی،پیک آشنائی،هیچ!هوا آتش!

 

زمین،همه چرنده،همه خزنده!کم اند جانورانی که بر روی پا بایستند،بروند؛کم اند آن ها که بپرند،اوج گیرند؛همه بر روی سینه،بر روی شکم می خزند...اگر بر روی پا گام برداری،تا زانو به رمل فرو می روی.زمین تو را می بلعد!

 

... پایان ...


نظر

«در کویر خدا حضور دارد»!

این شهادت را یک نویسندهء رومانی داده است،که برای شناختن محمّد(ص) و دیدن صحرائی که آواز پر جبرئیل،همواره در زیر غرفهء بلند آسمان اش به گوش می رسد،و حتّی درختش،غارش،کوه اش،هر صخرهء سنگش و سنگریزه اش،آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا می شود؛به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را،در فضای اسرار آمیز آن،استشمام کرده است.

 

در کویر بیرون از دیوار خانه،پشت حصار ده،دیگر هیچ نیست.صحرای بی کرانهء عدم است،خوابگاه مرگ و جولانگاه هول.راه،تنها به سوی آسمان باز است.آسمان!کشور سبز آرزوها،چشمهء موّاج و زلال نوازش ها،امیدها و انتظار!انتظار!

 

آسمان کویر،سراپردهء ملکوت خدا است.آسمان کویر،بهشت،آن جا که «می توان،آنچنانکه باید بود»،«آنچنان که شاید،زیست»؛آن چه در کویر همواره افسانه ها از آن سخن می گویند،آن چه هرگز در زمین نمی توان یافت.آری!در کویر،هیچ کس این دو را ندیده است.

 

کویر،این هیچستان پر اسراری که در آن،دنیا و آخرت،روی در روی هم اند.دوزخ،زمینش و بهشت،آسمانش و مردمی در برزخ این دو.

 

شب کویر!این موجود زیبا و آسمانی،که مردم شهر نمی شناسند.آن چه می شناسند،شب دیگری است؛شبی است که از بامداد آغاز می شود.شب کویر به وصف نمی آید.شب های تابستان دوزخی کویر،شب های خیال پرور بهشت است.مهتاب اش سرد و باز و مهربان است،و لبخند نوازشگر خدا.

 

آسمان کویر!این نخلستان خاموش و پرمهتابی،که هرگاه مشت خونین و بی تاب قلبم را در زیر باران های غیبی سکوتش می گیرم و نگاه های اسیرم را،همچون پروانه های شوق،در این مزرع سبز آن دوست شاعرم رها می کنم،ناله های گریه آلود آن روح دردمند و تنها را می شنوم.ناله های گریه آلود آن امام راستین و بزرگم را – که همچون این شیعهء گمنام و غریبش – در کنار آن مدینهء پلید و در قلب آن کویر بی فریاد – سر در حلقوم چاه می بُرد و می گریست.چه فاجعه ای است در آن لحظه،که یک مرد می گرید!...چه فاجعه ای!...

 

... پایان ...


نظر

 

کویر!کویر،نه تنها نیستان من و ما است،که نیستان ملّت ما است و روح و اندیشه و مذهب و عرفان و ادب و بینش و زندگی و سرشت و سرگذشت و سرنوشت ما همه است.کویر!«این تاریخی که در صورت جغرافیا ظاهر شده است»!

این عظمت بی کرانهء مرموزی که،نومید و خاموش،خود را،به تسلیم،پهن بر خاک افکنده است.خشک بی آبی و آبادی ای،بی قلّهء مغرور بلندی،بی زمزمهء شاد جویباری،ترانهء عاشقانهء چشمه ساری،باغی،گلی،بلبلی،...هیچ!آرام،سوخته،غمگین،مأیوس؛زادگاه خیال و افسون و افسانه؛سرزمین نه آب،سراب؛ساکت،نه از آرامی،از هراس؛با هوای آتشناک بی رحمش،که مغز را در کاسهء سر به جوش می آورد و زمین تافته اش،که گیاه نیز از «روئیدن» و «سر از خاک برآوردن»می هراسد؛و مردمش،پوست بر استخوان سوخته،با چهره هائی بریان و پیشانی هائی چین خورده!که نگاه کردن در کویر،دشوار است.چشم ها را با دست،سایه می کنند تا کویر را نبینند.نبینند که می بینند.ندانند که می دانند!گاه طوفانی بر می خیزد و خاک را بر افلاک می نشاند و آسمان را تیره می دارد و روستاها را بر می آشوبد و چون فروکش می کند،از پس آن،باز چهرهء کویر!همچنان که بود.

کویر!آن جا همواره طوفان خیز است و همواره آرام؛همیشه در دگرگون شدن است و هیچ چیز دگرگون نمی شود؛همچون دریا است،امّا،نه دریای آب و باران و مروارید و ماهی و مرجان،که دریای خاک و شن و غبار و مار و کلپاسه[مارمولک] و سوسمار.بیش تر خزندگان و گاه گاه پرواز مرغکی تنها و آواره،یا مرغانی هراسان و بی آشیانه،قصّهء «تاگور و طوطی اش»،نه در هند،که در ارمنستان!

آن چه در کویر می روید،گز و تاق است.این درختان بی باک صبور و قهرمان،که علیرغم کویذر،بی نیاز از آب و خاک و بی چشمداشت نوازشی و ستایشی،از سینهء خشک و سوختهء کویر،به آتش سر می کشند و می ایستند و می مانند،هریک ربّ النّوعی!بی هراس،مغرور،تنها و غریب.گوئی سفیران عالم دیگرند،که در کویر ظاهر می شوند!این «درختان شجاعی که در جهنّم می رویند».

امّا آنچه در کویر،زیبا می روید،خیال است!این تنها درختی است که در کویر خوب زندگی می کند،می بالد و گل می افشاند و گل های خیال!خیال،این تنها پرندهء نامرئی که،آزاد و رها،همه جا در کویر جولان دارد.سایهء پروازش،تنها سایه ای است که بر کویر می افتد و صدای سایش بال هایش،تنها سخنی است که سکوت ابدی کویر را نشان می دهد و آن را ساکت تر می نماید.

کویر،انتهای زمین است،پایان سرزمین حیات است؛در کویر گوئی،به مرز عالم دیگر نزدیکیم؛و از آن است که ماوراء الطّبیعه را – که همواره فلسفه از آن سخن می گوید و مذهب به آن می خواند – در کویر به چشم می توان دید،می توان احساس کرد.و از آن است که پیامبران،همه از این جا برخاسته اند و به سوی شهرها و آبادی ها آمده اند.

ادامه دارد...


نظر

در فرار به تاریخ،از هراس تنهائی در حال،برادرم عین القضات[همدانی] را یافتم،که در آغاز شکفتن – به جُرم آگاهی و احساس و گستاخی اندیشه – در 33 سالگی،شمع آجین اش کردند!

که در روزگار جهل،شعور،خود جُرم است؛و در جمع مستضعفان و زبونان،بلندی روح و دلیری دل،و در سرزمین غدیرها – به تعبیر بودا - «خود جزیره بودن»(اوپا) گناهی نابخشودنی است.

بسیار بوده است که «بثّ الشکوی» ای از خویش را می خوانده اتم و می یافته ام که برادرم عین القضات نوشته؛آنچنان که این نوشته را در «بثّ الشکوی»های او خواندم،و چنین یافتم که من نوشته ام.که «خویشاوندی»،خود،«یک دیگریِ» دو «خویشاوند» است.

این «بثّ الشکوی» ها،نه کتاب است و نه مقالات؛«صمیمانه ترین نامه ها،نامه هائی است که به «هیچ کس» می نویسیم»؛و «سخنی از حقیقت سرشار است،که هیچ مصلحتی،گفتن آن را ایجاب نمی کند».و این ها است «حرف هائی که – به گفتهء شاندل – هرکسی برای نگفتن دارد».

در اوج آگاهی،آدمی خود را زندانی چهار «زندگی» می یابد:«طبیعت»،«تاریخ»،«جامعه» و «خویش»!و سخن،گفتن از «معانی و عواطف» و «دردها و نیازها»ی آدمی است،که در هر یک از این چهار زندگی اش،بر گونه ای است:هرگاه در «هستی» سخن می گوید،سخن اش فلسفه است.گاه در تاریخ و سخن اش انسان است.و گاه در جامعه و سخن اش سیاست؛و گاه در خویشتن و سخن اش شعر.

و من،همهء عمر،آن چه گفته ام،از سیاست گفته ام.«ما» بوده است،که در «من» از خویش سخن می گفته است،و از زمینه و زمانهء خویش؛و مخاطبم،لاجرم،مردم عصر من و سرزمین من.

و امّا گاه،خود را موجودی می یافته ام در «این دنیای بزرگ»؛و گاه مردی در «انتهای زمان»،با این تاریخ شگفت که «در من جاری است»؛و گاه «مردی در خویش».و در این لحظات،از آن چه همواره در ناخودآگاهی،جزئی از آن کلّ و بُعدی از آن ذات بوده ام،جدا می شده ام،و تنها و مجرّد؛و «من» می شده ام،و در برابرِ «بودن»؛و من می شده ام،و در من «زیستن»؛و من میشده ام،و با من،«خویشتن»!

و در این«آن»های شگفت و هراسناک،معانی و عواطف غریب در من حلول می کرده اند،و دردها و نیازهای ناشناس در من می روئیده اند،و بی من،کالبد می گرفته اند،و خود،سخن می شده اند؛و در این جا است که کلمه،نه دیگر «نشانهء دلالت»،که به گفتهء سارتر:«شیء» و «مفهوم»،نه مدلول و مقصود،که صفت و ماهیت لفظ؛و واژه ها،نه علائمی گزارشگر و قراردادهائی حکایت گر،که به تعبیر شاندل:«پاره های بودن آدمی»می شوند؛و لاجرم،بی آداب و ترتیبِ«انتقال» و بی قید و بندِ«مخاطب»؛که «حرف زدن»است و نه«گفتن».

و از این است که بدعت و غرابت«سبک»و«زبان»در این نوشته ها،بدعت و غرابت معانی فکری و احساسی را – که در این حال از هم تفکیک ناپذیرند – دیریاب تر کرده است.و ناچار به همان اندازه که ناقدان متداول بازار،طعمه های خویش را به آسانی در این کتاب می جویند،جویندگان صادق معانی،بی«دو بُعد دریافت» و نیز بی«دو سرمایهء فرهنگ»،جز لعاب رقیقی از سطح این کتاب و جز احتمالاً زیبائی سخنی و هنرمندی تعبیری و گیرائی توصیف و تشبیهی،در آن هیچ نخواهند یافت.که کویر است و «چشم های شهری»،در آن،جز طلوع و غروبی زیبا و آسمانی ستاره ریز،هیچ نمی بینند.

این کتاب،به تعبیر سارتر،«شعر»ها،و به معنی فارسی کلمه،«غزل»ها و «نفثة المصدور» های یک سینهء مجروح و «بثّ الشکوی»های یک «روح کویری» است.

و این کویر،هم «جهان من» است و هم«تاریخ من» و هم «میهن من» و هم«دل من»،«خویشتن غریب من»،«زیستن بایر و آتشناک من» و بالأخره،«داستان من» است.و این کویر تشنه و مزموز و گدازان و منتظر و غمگینِ«بودن»!

خوانندهء این سخنان نباید خود را «مخاطب» انگارد،که این سخنان،بی مخاطب است؛باید«بیننده» و «جوینده»ء آن باشد.الفاظ و عبارات را «نخواند»؛معانی و عواطفِ«جمله گشته»و«کلمه شده» را «لمس کند»،«بچشد»،«ببوید»؛نه آنچنان که«نامه»ای را «می خواند»،آن چنان که «سرگذشتی» را«می بیند»؛نه آنچنان که به «خطاب»گوینده ای«گوش می دهد»،آن چنان که «آوای موسیقی»ای را «می شنود»؛آنچنان که تنهائی دردمند را می بیند،که«خود را می نالد»...

که در «کویر» هیچ نیست،نه حرفی،نه کسی.تندبادی سرگشته و بی آرام،در این بی کرانگیِ تشنه،همچون روحی تنها و سرگردان،می وزد و می نالد و می جوید و فریاد می کشد.

و تو،چند گامی از «حاشیه»،به درون آی و چشم هایت را با هر دو دست ات سایه کن و بی آنکه بخواهی «نقد فنّی»کنی،به تماشای سرنوشت اش بنشین.از زاویهء نگاه من،به این دنیا بنگر!با کاروان دل من،با زاد فرهنگ من،بر روی جادّهء تاریخ من،و با تازیانهء رنج ها و شوق های من،بر سینهء این کویر بران!

تا به «بوی سخن ام»،نه به «دلالت الفاظم»،به دل این کویرها راه یابی و در صمیم این «صحرای عمیق» گم شوی و تنهائی و غربت و هراس و شکوه و بی کرانگی و ملکوت و زیبادی های وحشی کویر را تماشا کنی؛و از آنجا به «ماوراء الطّبیعه»ء این «دنیا» و به «غیبِ»این غم ها و شادی های همه نزدیک و همه پیبدا و همه روزمرّه،سر کشی و آن گاه،به نفرین و یا آفرین من بنشینی.

به هر حال خوانندهء صادق کویر،ای دوست،ای دشمن دانا،این «شقشقیّه» را – همچنانکه «شقشقیّه»ء خویش – مشنو،ببین!مخوان!بیاب!

و پیش از آن که بیندیشی،تا چه بگوئی؟بیندیش،که چه می گویم؟

... پایان ...


نظر

 

همیشه تردیدی در انتشار این نوشته ها دارم؛این کلماتی که هرکدام،«پاره ای از بودنِ من است»،و نه علمیّات و عقلیّات؛که عصاره های هستی من اند،در زیر این سنگِ لِه کنندهء عصّاری زمانه.

و تردید من!

آیا این همه «رنج»،«نفی» و «عبث» را بر جان این نسلی ریختن – که سرشار جوانی و امید و ایمان،برخاسته است تا «برود» و «برسد» و «بسازد» - مسموم کردن و بیمار ساختن نیست؟

قضاوت ها دربارهء کتاب «کویر»،بیش از همهء نوشته و گفته های من،متضادّ و حتّی متناقض بوده است.امّا یک ناقد آگاه،آن را یک «معجزهء سیاه» نامیده است.معجزه به خاطر«قلم» و سیاه به خاطر«اثری که بر احساس ها می گذارد».من این «اثرگذاری سیاه» را یکسره نفی نمی کنم؛چه،آن چه مسلّم است،«کویر»،نفی آبادی ها است،برای آن که دل به آب و آبادیِ زندگی اش بسته،«کویر» یک نوع «دل زدگی» است؛صدمه ای است برای سعادت و لذّت و آرامش و از دست دادن «خوش بینی»!خوش بینی آن که زیر سایهء درختی لمیده و آخور آباد کرده و پهلو از خوش بختی برآورده و از خودش خوش اش می آید و از این همه نعمت،شاکر است.

امّا آن که مسئول است،مسئول ساختن،نباید ویران کردن را بیاموزد؟

این است که درست به همان دلیل که خواننده ای ممکن است در «کویر» بماند – و این فاجعه ای است که مرا به تردید می افکند – می تواند در «کویر»،برای آنکه راهی «شهادت» گردد،«غسل کند»؛چه،به گفتهء شاندل:«کسی می تواند در پای عشق بمیرد،که پیش از آن،زندگی در پیش چشم های وی،مُرده باشد»!

رنج،نفی و عبث،تیغ های بُرّانی که راه «دنیا» را به سوی «آخرت» می برد و هموار می سازد؛چه،برای نان دیگران،دغدغه داشتن و برای کسب آن تلاش کردن،در نخستین قدم،دغدغهء نان را در خویش کشتن و نان خویش را از دست نهادن است.

وانگهی،برای آن گروه از «فرزندان آدم» که «هبوط» را برای نوع خویش فاجعه ای میشمارند،«کویر»سرنوشت ناکامی و تلخی و عطش ابدی آن آدمی است که به آن «میوهء ممنوع» نزدیک شده است.و بنابراین،یک «معجزهء سیاه» است.امّا برای آن گروه از فرزندان آدم،که سرگذشت «آدم» را می پذیرند و دنبال می کنند،«هبوط،این بهشت سیری و سیرابی و بی رنجی»،و سر نهادن در این «کویر» - که در آن،دغدغه و تشنگی و آتش،چشم به راه آدمی اند – آرزوئی است که آنان را برای نزدیک شدن به این «میوهء ممنوع»،بی قرار کرده است.

شیطان و حوّا،چشم در خویش گشودن و عصیان،و بالأخره تبعید از بهشت و آوارگی در «کویر»...

بگذار تا «شیطنت عشق»،چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید،هرچند آن چه معنی،جز رنج و پریشانی نباشد؛امّا کوری را،هرگز به خاطر آرامش تحمّل مکن!

و گناه!

آری،امّا اگر گناه نباشد،طاعت را چگونه می توانی به دست آری؟

چه،«انسان،تنها فرشته ای است،که دستش به خون آغشته است»!

وانگهی،کویر،نه تنها نیستان من و ما است،که نیستان «ملّت» ما،«روح» ما و «اندیشه» و «مذهب» و «ادب» و «زندگی» ما و «سرشت» و «سرگذشت» ما،همه است.

کویر!«این تاریخی که در صورت جغرافیا،ظاهر شده است»!

... پایان ...


نظر

 

سؤال:پس این یک نوع «خودآگاهی ممنوع» یا «بینائی ممنوع» است؟

آری،و من دوست ندارم،همهء بندگان بی تقصیر خدا را وسوسه کنم؛و با چنین «شیطنت»!آرامش وجودی شان را پریشان سازم؛و این سیب اسرارآمیز(میوهء ممنوع)را به دست شان دهم،که بر آن دندان زنند؛ناگهان،باغ شان،در پیش چشم شان،کویر نماید!این «شیطنت» را نمی کنم.

سؤال:خود شما،از کسی که چنین «شیطنتی» با شما کرد،چه احساسی دارید؟

کلمات عاجزند که احساس شگفت مرا نسبت به او تعبیر کنند؛

یک نوع «غیظِ دوست داشتن»!

چرا هیچ کس دوست ندارد که به قیمت تمام لذّت ها و خوش بختی های عالم،یک گام در فهمیدن،عقب تر برود.

هیچ سوداگری،دربارهء «فهمیدن» چانه نمی زند؛و هیچ آدم نفهمی هم،حاضر نیست،به هیچ قیمتی،تخفیف بدهد!

این فرشتهء گنهکار عاصی،آدم،نمی فهمد که هرچه بیش تر بفهمد و چشم و گوشش بازتر شود؛بیش تر به خود ستم کرده است.و نمی داند که هرچه بیش تر بداند،به زیر بار سنگین تر مسئولیّت کشیده می شود،و کویر آتش خیز رنج،

«...إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا»!(به راستى او ستمگرى نادان بود.احزاب-72)

کویر،سرزمین تفتیدهء عطشی که هرچه بیشتر می نوشی،عطشان تر می شوی!

سؤال:به هر حال،شما معتقدید که باید «میوهء ممنوع» را به «مردم» نداد؟یعنی مردم نباید به «خودآگاهی» برسند.

خواهش می کنم به پاسخ من دقیق بیندیشید،که سؤال،سخت حسّاس است:

چرا،اوّل مردم ما باید «آگاهی» پیدا کنند،و سپس «خودآگاهی».به یاد دارید که آدم در بهشت(نه بهشت موعود،این بهشت زادگاه،یک «باغ» است،یک باغ طبیعی)،از همهء میوه ها برخوردار بود.همهء میوه های باغ برایش مُجاز بود؛همهء نعمات باغ در دسترس اش بود؛فقط یک میوه بود که برایش منع شده بود.

امّا آدمی زاده های سرزمین ما،هنوز از اکثر میوه های باغ محرومند؛میوه های «مُجاز»،برایشان «ممنوع» شده است.ابتدا باید در این باغ،دارای حقوق آدمیّت شوند؛ از همهء میوه های این باغ برخوردار شوند؛در بهشت،آدم شوند؛«میوه های مُجاز» را به دست آورند؛بچشند.آن گاه نوبت به «میوهء ممنوع» خواهد رسید.

مردمی را که «آب قنات» ندارند،به جست و جوی «آب حیات»،در پی اسکندر روانه کردن و قصّهء خضر(ع) بر گوش شان خواندن،شیطنت بدی است.

آن ها که «عشق» را در زندگی خلق،جانشین «نان» می کنند،فریبکارانند،که نام فریب شان را «زهد» گذاشته اند.

مردمی که «معاش» ندارند،«معاد» ندارند![پیامبر اکرم(ص)]

و هرگاه «فقر» از دری وارد شود،«دین» از درِ دیگر خارج می شود!(ابوذر)

روشنفکران!مسئلهء ما،مسئلهء خوراندن «میوهء ممنوع» به آدم های این بهشت نیست،مسئله،خوراندن «میوه های مُجاز»است!

 

... پایان ...


نظر

 

سؤال:اگر از میان کتاب های خود،دو کتاب را بخواهید انتخاب کنید،کدام ها خواهند بود:

[علی شریعتی:]برای خودم:«کویر» را،و برای مردم:درس های 1 و 2 «اسلام شناسی» را.

سؤال:چرا «خود» را و «مردم» را تفکیک می کنید؟

«مردم» همه ناچار نیستند «آبادی» را ترک کنند،و سر به برهوت وحشت و حیرت کویر بگذارند.باید با مردم صمیمی و صادق بود؛و از هم آغاز،صاف و پوست کنده گفت که:«کویر،راه نیست؛بی سوئیِ حیرت است،و سرزمین مصیبت و آتش و عطش!طوفان خیز و بی امید و پایان ناپذیر!تنهائی و سکوت و وحشت!با زمینی که گیاه از سربرآوردن می هراسد؛و هوائی که،از دهانهء کف آلود و جوشان خورشید،به دوزخ گشوده می شود.

و تو،با پاهای نازک ات،که – نه برای «رفتن» - برای «بر حریر،رقصیدن»پرورده شده اند؛و با پیشانی لطیف ات که – نه برای آن است تا بر طوفان سپر شود – برای آن پرداخته شده است،تا بر «شانه» ای تکیه کند؛و چهرهء ناز و پیکرهء نازپرورد تنعّم ات – که خواهش بوسه دارد و نیاز نوازش – نه تحمّل تندبادی که صفیر تازیانه اش،به دیواره های افق می خورد،و سیلی رمل های پریشانی که از طوفان های جنون گرفته می گریزند...

[نازپروردِ تنعّم نَبَرد راه به دوست؛عاشقی شیوهء رندان بلا کش باشد...]

آری ای...«خوشبخت»!ای«در خویشتن آرام گرفته»،ای «به خود،خو کرده»!تو به زندگی ات بپرداز.غم ها و شادی های «زیستن» - دنیا – تو را بس است.آخرتِ«بودن»،سخت و سهمگین است.

در«کویر»،اعتراف کرده ام که:

«من به سراغ سرچشمه ای رفتم،که در ورای کوهستانی دوردست،در آن سوی افق های مأیوس زمین،از دل سنگ می جوشد،تا جرعه های سرد و گوارائی از آن آب ارمغان آرم – ارمغان برای کبوترانی که همه در ظلمت پرواز کرده اند – به کوهی آتشفشان رسیدم؛که هوایش از لهیب بخارهای غلیظ و سوزنده پر بود؛که زمینش،درّه و دشتش،از سیل هولناک آتش های مذاب پوشیده بود؛که دهانهء سرخ و فراخ آتشفشان،همچون دیوانه ای خشمگین و بسته در زنجیر،می جوشید...

آری،من به این چشمه رسیدم؛این بود چشمه سار من.

روح زندانی معبد من،تشنهء قرن های بی باران،کوزه ها را همچنان خشک و غبارآلود بازگردانده ام.

شرم دارم که آن ها را به تو – که در بازگشت بی امید من از این هجرت ناکام،به دیدارم خواهی آمد – پس دهم.

آن «گوهر شب چراغ بهشتی» را،«سنگ سیاه» کرده اند.

دوست دارم کوزه ها را همین جا بر این سنگ زنم.

کوزه ای را پر از اشک کرده ام و کوزه ای را پر از خون؛این دو را برای خود نگاه می دارم.

همچون قطره ای،بر نیلوفر،شبنمی افتاده به چنگ شب حیات،آرام و بی نشان،در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ،نشسته ام،و چشم های خاموشم را به لب های کبود مشرق دوخته ام...

پرستوهای بی بهار من،قاصدک های آواره در باد،بازگردید!

و تو،تشنهء مجروح و عزیز من!

چشم هایت را بر من مدوز،ببند؛من از دیدن آنها رنج می برم»!

می بینید که چرا خود را و مردم را جدا کردم؟این از «خودخواهی» نیست؛از «مردم خواهی» است.

حرف همین است که،اگر مردمی را که اکنون سراپا غرقه در«دلهره های حیاتی» اند،غرق «دلهره های وجودی» کنیم،خدمت کرده ایم؟

آگاهی؟آری،شکّ نیست که این «خودآگاهی» است؛«آگاهی وجودی»،یک نوع «چشم گشودن و عریانی خود را دیدن»! امّا آیا این همان «میوهء ممنوع» نیست،که آدم خورد و «هبوط کرد»،از «باغ»،به «کویر»؟

اگر آن «میوهء ممنوع خودآگاهی» را نخورده بود،فرشتهء معصومی بود؛در بهشت سیری و سیرابی و بی دردی،خوش و خرّم،بی غم!امّا فرشته،نه آدم!

 

ادامه دارد...


سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندرها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و :باران ها و باران ها و باران ها!

گیاهان روئیدند و درختان سر بر شانه های هم برخاستند،و مرتع های سبز پدیدار گشت،و جنگل های خرّم سر زد،و حشرات بال گشودند،و پرندگان ناله برداشتند،و پروانگان به جست و جوی نور بیرون آمدند و ماهیان خُرد،سینهء دریاها را پر کردند...

و خداوند خدا،هر بامدادان،از برج مشرق بر بام آسمان بالا می آمد،و دریچهء صبح را می گشود،و با چشم راست خویش،جهان را می نگریست،و همه جا را می گشت و ...

هر شامگاهان،با چشمی خسته و پلکی خونین،از دیوارهء مغرب،فرود می آمد و نومید و خاموش،سر به گریبان تنهائی غمگین خویش فرو می برد،و هیچ نمی گفت.

و خداوند خدا،هر شبانگاه،بر بام آسمان بالا می آمد،و با چشم چپ خویش،جهان را می نگریست،و قندیل پروین را بر می افروخت،و جادّهء کهکشان را روشن می ساخت،و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب می آویخت،تا در شب ببیند و نمی دید؛خشم می گرفت و بی تاب می شد،و تیرهای آتشین بر خیمهء سیاه شب رها می کرد،تا آن را بدَرَد و نمی درید،و می جست و نمی یافت و ...

سحرگاهان،خسته و رنگ باخته،سرد و نومید،فرود می آمد،و قطرهء اشکی درشت،از افسوس،بر دامن سحر می افشاند و می رفت،و هیچ نمی گفت.

رودها در قلب دریاها پنهان می شدند،و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند،و پرندگان در سراسر زمین،نالهء شوق بر می داشتند،و جانوران،هر نیمه،با نیمهء خویش بر زمین می خرامیدند،و یاس ها عطر خوشِ دوست داشتن را در فضا می افشاندند.

و امّا...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول،و در ابدیّت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس!و در آفرینش پهناورش بیگانه،می جست و نمی یافت.

آفریده هایش او را نمی توانستند دید.نمی توانستند فهمید؛می پرستیدندش،امّا نمی شناختندش،و خدا چشم به راه «آشنا» بود.

پیکرتراش هنرمند و بزرگی،که در میان انبوه مجسّمه های گونه گونش،غریب مانده است.

در جمعیّت چهره های سنگ و سرد،تنها نفس می کشید.

کسی «نمی خواست»،کسی «نمی دید»،کسی «عصیان نمی کرد»،کسی عشق نمی ورزید،کسی نیازمند نبود،کسی درد نداشت...و...

و خداوند خدا،برای حرف هایش،باز هم مخاطبی نیافت!

هیچ کس با او «انس» نمی توانست بست.

«انسان» را آفرید!

و این،نخستین بهار خلقت بود.

... پایان ...


و خدا،عظیم بود و خوب و زیبا و پرجبروت و مغرور،امّا کسی نداشت.

خدا آفریدگار بود،و چگونه می توانست نیافریند؟

و خدا مهربان بود،و چگونه می توانست مهر نورزد؟

«بودن»،«می خواهد»!و از عدم نمی توان خواست.

و حیات «انتظار می کشد»،و از عدم کسی نمی رسد.

و «داشتن» نیازمند «طلب» است.

و پنهانی،بی تابِ«کشف»؛و «تنهائی»،بی قرارِ «انس».

و خدا از «بودن» بیش تر «بود»،و از حیات زنده تر،و از غیب پنهان تر،و از تنهائی تنهاتر،

و برای «طلب»،بسیار «داشت».

 

و خدا «غنای مطلق»بود،و هر کسی به اندازهء «داشتن هایش»،می خواهد.

و خدا گنجی مجهول بود؛که در ویرانهء بی انتهای غیب مخفی شده بود.

و خدا زندهء جاوید بود که در کویر بی پایان عدم،«تنها نفس می کشید».

دوست داشت چشمی ببیندش،دوست داشت دلی بشناسدش؛

و در خانه ای گرم از عشق،روشن از آشنائی،استوار از ایمان و پاک از خلوص،خانه گیرد.

و خدا آفریدگار بود،و دوست داشت بیافریند:

زمین را گسترد،و دریاها را از اشک هائی که در تنهائی اش ریخته بود،پر کرد.

و کوه های اندوهش را – که در یگانگی دردمندش،بر دلش توده گشته بود – بر پشت زمین نهاد.

و جادّه ها را – که چشم به راهی های بی سو و بی سرانجامش بود – بر سینهء کوهها و صحراها کشید.

و از کبریائی بلند و زلالش،آسمان را برافراشت.

و دریچهء همواره فروبستهء سینه اش را گشود.

و آه های آرزومندش را – که در آن از ازل به بند بسته بود – در فضای بیکرانهء جهان رها ساخت.

با نیایش های خلوت آرامش،سقف هستی را رنگ زد.

و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد.

و رنگ «نوازش» های مهربانش را به ابرها بخشید.

و عطر خوش یادهای معطّرش را،در دهان غنچهء یاس ریخت.

و بر پردهء حریر ظلوع،سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد.

و در ششمین روز،سِفر تکوین اش را به پایان برد.

با نخستین لبخند،هفتمین سحر،«بامداد حرکت» را آغاز کرد:

کوه ها قامت برافراشتند،و رود های مست،از دل یخچال های بزرگ بی آغاز،

به دعوت گرم آفتاب،جوش کردند؛

و از تبعیدگاه سرد و سنگ کوهستان بگریختند،و بی تاب دریا،

- آغوش منتظر خویشاوند -

بر سینهء دشت ها تاختند؛و دریاها آغوش گشودند...

ادامه دارد...