سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

 

 

برای آن ها که به «روزمرّگی» خو کرده اند و با خود ماندگارند،مرگ،فاجعهء هولناک و شومِ زوال است،گم شدن در نیستی است.آن که آهنگ هجرت از خویش کرده است،با مرگ آغاز میشود.چه عظیم اند مردانی که،عظمت این فرمان شگفت خداوند را شنیده اند و بدان کار بسته اند که:«بمیرید،پیش از آن که بمیرید»!؟

چنین می پندارم که در این سوره[سورهء المدّثّر]،مخاطب خداوند،تنها پیامبر نیست.روی سخن با همهء آنهائی است که «در جامهء خویش» پیچیده اند:

 

«ای به جامهء خویش فرو پیچیده!برخیز!و جامه ات را پاکیزه ساز و پلیدی را هجرت کن»!

 

طنین قاطع و کَنَندهء فرمان وحی،در فضای درونم می پیچد،و صدای زنگ های این کاروانی را که آهنگ رحیل کرده است،میشنوم.هجرت آغاز شده است،و می دانم این آتشی که اکنون چنین دیوانه،در من سر برداشته است،نه یک حریق،که آتش کاروان است!آتشی که بر راه می ماند و کاروان می گذرد.

 

آتش نرون نیست،آتش ابراهیم است.چه می گویم؟ارمغان عزیز پرومتهء در زنجیر است،پرومته!«پیش آگاه».این هم سرشت«شَمَس»،امّا هم سرنوشت کرکس،که پیش از انسان به «آگاهی» رسید.ربّ النّوعی که آتش خدایان را،از آسمان،پنهانی ربود و به زمین آورد،و شب ها و زمستان های زندگی را به آتش کشید.

 

دیگر نمی دانی چه می گویم!بس است.

 

خورشید از سینهء دریا سر زده است،و من – در حالی که همهء بودنم،تمام زندگی کردنم،به یک «نگریستن» مطلق بدل شده است – چشم در قلب مذاب خورشید دوخته ام؛و همچون شمع – که در «گریستن»خویش،قطره قطره می میرد – من در این «نگریستن» خویش،ذوب می شوم و محو می شوم و پایان می گیرم.

 

دست انرکار آفرینشی دشوار و پرشکوهم.من اکنون،شب و روز،در جست و جوی همهء آن من هائی هستم که این طبیعت بیگانه،به حیله و «بی حضور من»،بر من تحمیل کرده است؛تا همه را در پای «او» - که به اعجاز خویش،به اندرونم پا گذاشته است – قربانی کنم.

 

در خونبهای این اسماعیل،هیچ فدیه ای را نخواهم پذیرفت،که می دانم «خود،حجاب خودم و باید از میان برخیزم».

 

ادامه دارد...