بگذار بدم بگویند؛بگذار رنجیده در من بنگرند؛بگذار مرا به گناهی که همواره در آرزویش بوده ام،متّهم کنند.چه نیازی است به این که خود را در برابر این نسل،تبرئه کنم؟چرا باید ضعف دفاع از خویش را برخود هموار کنم؟نمی کنم؛بگذار مرا روحی بشمارند که با زندگی آشتی کرده ام،و با سرگرمی های ابلهانه اش سرگرم شده ام.دیگر رنجش تلخ و حتّی اتّهام این نسل،مرا رنجور و پریشان نخواهد ساخت.برعکس،چه اطمینان آمیخته با لذّتی احساس می کنم،هنگامی که در چهرهء نسل جدید،موج خشم و سایهء بدبینی را نسبت به خویش می خوانم،که در من نیست.
چه لذّتی می برده اند این فرقهء ملامتیّه!حال،معنی عمیق کار آن ها را خوب احساس می کنم.این مردان پارسا و پاک دل و دامنی که می کوشیدند تا مردم خویش را نسبت به خویش بدگمان کنند؛و به گونه ای رفتار می کردند تا آشنایان و خویشاوندان شان آنان را به آن چه از دل و دامان شان سخت به دور است،متّهم کنند.
برای کسی که شب ها تا آستانهء سحر،تنها در گوشهء اتاقش بیدار مانده و همهء هستی اش را در یاد او محو کرده است؛و شب ها و روزهای پیاپی،بی خواب و بی خوراک،بی گفت و شنود،دور از خویش و از دیگران همه،در خلوت آرام و دردناکش،با او در گفت و گو بوده است؛و به او می اندیشیده است؛و نجوا می کرده است؛و زندگی را همه،به او سپرده است؛و اندرونش را همه،به او داده است؛و رنگ زردش،از رنج درونش سخن می گوید؛و سکوت دردناکش،از غوغای دلش خبر می دهد؛و سردی آرام زندگی اش،سوز ناآرام روحش را حکایت می کند.
چه لذّت بخش و اطمینان بخش و خوب است که به کوچه،پا که می نهد،در چشم مردم بخواند،که او را به بی دردی متّهم می کنند.در رفتار مردم ببیند که او را به کفر تهمت می زنند و مرد دنیایش می دانند،و مرد خور و خواب و راحت...این چنین است که خلوص مطلق فرا می رسد؛و ایمان،از غبار «ریا» دور می گردد؛و روح به عشقی زلال،و دل به احساسی ناب و بی لک و بی زنگ دست می یابد.چه،ایمان،هرچه پنهان تر است،پاک تر است؛و عشق،هرچه در پناه «کتمان» مخفی تر است،زلال تر است.
ادامه دارد...