هرچه از زیردست های نیرومند این چهار آفریدگار خویش،خود را بیش تر نجات می دادم،بیش تر آفریدگار هر چهار می شدم؛و که می داند که در این رهائی ها،چه لذّتی است!هربار که یکی از بندهای این چهار زندان بزرگ را،از دست و پای جانم می بریدم،همچون خواجه نصیر و بوعلی،در خلوت عظیم خویش،از شور پیروزی چرخ می خوردم؛و بر تخت سلطنت خویش،پلّه ای صعود می کردم؛و بر سر هستی فریاد می کشیدم؛و بر دهانهء این تونل خلوت و ساکت تاریخ،که انتهایش به سرزمین های افسانه می پیوندد،به قدرت و شوق،داد می کشیدم.
بر روی این شبکهء تار عنکبوت جامعهء پیچ در پیچی که مرا همچون مگسی در خود می فشرد و می مکد،فریاد می کشیدم؛و سر در حلقوم خویش فرو می بردم؛و بر سر این منی که از همهء رنگ ها شسته بود،فریاد می زدم:«کجایند شاهان و شاهزادگان!که اگر از لذّت هائی که در اقلیم بی مرز تنهائی مان می بریم آگاه بودند،برای به دست آوردنش شمشیر می کشیدند!»
از تاریک و روشن سحرگاهی که کاروان بشری،در فضای مه گون اساطیر به راه افتاد،با آن ها همراه شدم؛و همهء دنیای افسانه ها و جادوها و اسطوره ها را گشتم؛تا به مرز تاریخ رسیدم.و همهء تمدّن ها و ملّت های تاریخی را دیدم و شناختم؛و در همهء قرن ها با همه زیستم و در همهء معبدها نیایش کردم.
و در همهء مکتب ها با حکیمان و عالمان و ادیبان و شاعران و هنرمندان هم سخن شدم.و در محفل همهء پیامبران حضور یافتم و رسیدم به حال،شرق را گشتم و غرب را گشتم؛و همگام با اندیشه و احساس،گام به گام آمدم،تا رسیدم به تنهائی،به غربت،به کویر!