روشنگری اجتماعی

آن چه همواره روح های بزرگ و شجاع را به فریاد آورده است؛آن چه هفت هزار سال پیش،گیلگمش،قهرمان نامی سومر را آوارهء بیابان ها کرد؛بودا را از کاخ سلطنت به آوارگی و ترک خان و مان کشاند و همچون کرگدن،تنها بر روی زمین؛لوکرس را به ناله آورد؛کامو را و سارتر را به هراس و عصیان؛و مترلینگ را به جنون کشاند؛همینگوی را کشت...چه می گویم؟ «علی(ع)» را به ناله درآورد!

محرومیّت ها،نام و نان و هوس را،هدف حیات می کند؛به زندگی معنا می دهد؛و آدمی را به جست و جوی «آن چه هست و ندارند»؛و آن گاه که روح به این هرسه می رسد،ناگهان صحرای هراس انگیز و مجهول بیهودگی،در برابر پدیدار می گردد.جهان معنایش را از دست می دهد؛زندگی بار سنگینی می شود بر دوش کسی که نمی داند آن را باید کجا ببرد؟و انسان،بودنی می شود پوچ،بی ثمر،بی برای،هیچ!

 

محبوب من امروز به سراغ من آمد و در حالی که چهرهء تند و چشمان آمرانه اش – که همیشه حالتی مهاجم داشت – معصومیّتی حاکی از فداکاری و ایثار گرفته بود،گفت:«دوست من،تو را سوگند می دهم که نیاز من به داشتن تو،که حیات من به آن بسته است،تو را در بند من نیارد.اگر می خواهی برو،اگر می خواهی بمان!آن چنان که می خواهی،باش»!

 

بر روی این زمین،در هگذر تندبادهای آوارگی،تنها رشته ایکه مرا به جائی بسته بود،گسست.اگر گفته بودی:بمان!می دانستم که باید بمانم؛ اگر گفته بودی:برو!می دانستم که باید بروم.امّا اکنون اگر بمانم،نمی دانم که چرا مانده ام؛اگر بروم،نمی دانم که چرا رفته ام.چگونه نیندیشیده ای که انسان،یا باید بماند،یا برود؟و من اکنون،در میان این دو نقیض،بیچاره ام.کسی که عشق رهایش می کند،«بودن»ی است که نمی داند چگونه باید «باشد»؟و چه دردی است بلاتکلیفی میان «وجود» و «عدم»!

جوهری که هویّت خویش را نیافته است،جوهر رنج است.کسی که با «خود» نیز نیست!چه تنهائی سختی!

 

ادامه دارد...