و اکنون عید قربان است!...
آی!راست می گویم.این کلمات چه می فهمند؟!
چه شب دردناکی است!لحظه های جان کندن است.در این صحرای ساکت و بی انتهای سیاه،در این شب پهناور و ناشناس،مانده ام؛و خود را بر پشت زمین،تنها می یابم.چه می کشید آن پیر به دردآلودهء غمگین،که در زیر این شبستان بزرگ و تهی،جز انعکاس فریادهای خود را،که در زیر سقف این آسمان می پیچید،نمی شنید و می نالید:«به کجای این شب تیره بیاویزم،قبای ژندهء خود را؟!»
چه قدر خود را با پیامبر مزامیر آشنا می یابم،در آن لحظه که تنها بر روی زمین ایستاد و بر آسمان،به درد فریاد زد:
«من در روی این زمین غریبم؛اوامر خود را از من مخفی مدار»![مزامیر یا زبور:کتاب حضرت داود(ع)]
در این خلوت پرهراس،تنها با این شب دیرپای بیگانه گلاویزم؛و این قوم،آرام خفته است!چه خبر دارد که،چه خبرها است!او در اندیشهء خویش است،عاقل است!...خوشبختی تخدیرش کرده است.«در انتظار هیچ چیز نیست،جز رسیدن مترو»!
نه،من هرگز همچون آن شاعر پیر،که در موج توفان دست و پا می زد،و با دهان باز و چشم های از وحشت دریده،در دریا فریاد می زد،و سبکباران ساحل ها را به کمک می خواند،نمی گویم:«آی انسان ها...»!بگذار بخوابند.من با این دریای شب،با این توفان هولناک سکوت،می مان،و کسی را به یاری نمی خوانم،نمی نالم.در این مدینهء شومِ میلیون ها نفوس،جز این برج خاموش،کسی را نمی شناسم.
چه کنم؟بنویسم بهتر است.راست می گفت توماس ولف:«نوشتن برای فراموش کردن است،نه به یاد آوردن».
فردا عید قربان است.جشن است؛جشن خون است؛چه جشن شگفت و مرموزی است!عظیم است!خداوند خود در آن شرکت می کند؛خود ناظر است.قدرت و شهامت هر دلی را می نگرد.جشن عشق است.عید ایمان است.کارِ پرستیدن است.جشن عشق،جشن خون است.شادخواری و سوداگری نیست؛قربان کردن عزیز است؛فدا کردن همه چیز است؛خون ریختن است؛ریاضت است.
ادامه دارد...