معبد،تشنهء خون است.همیشه پرستش با خون،با قربانی،همراه بوده است.اسماعیل!این ذبیح مقدّس!ابراهیم را ببین.فرزند دلبندش را در عشق قربانی می کند.کارد را بر حلقوم پارهء جگرش می نهد.فرزندی را که به عمری،با رنج ها و امیدها پرورده است،به دست خود «ذبح» می کند!
عشق،همواره تشنهء «اخلاص» است.نیمه روشنفکران بی درد و دل،خرده می گیرند که قربانی چرا؟معبد به قربانی چه نیازی دارد؟خدا چرا خون دوست بدارد؟شگفتا!شگفتا!چرا نمی فهمند؟این او نیست که خون می طلبد،قربانی می خواهد؛این عاشق است که به آن سخت نیازمند است.می خواهد به او،نه،به خودش،به دلش،ایمانش،نشان دهد که:«من اسماعیلم را نیز قربانی تو می کنم»!نشان دهد که من در دوست داشتن،در ایمان،مطلق ام!«مطلق»!
آن چه را در همهء آفرینش نیست،آن چه را طبیعت از داشتنش محروم است،از ساختنش عاجز است،من دارم؛من می آفرینم.
آری،ای ایمان!ای عشق!من دیگر نیستم؛من دیگر ندارم؛با تو هیچ چیز انباز نیست.تو یگانه ای،بی شریکی،بی نظیری،همه توئی،من نیز نیستم.ندارم،نمی خواهم.
من نه مرد دنیایم؛«من نه مرد زن و زر و جاهم».من گرسنهء مائده های این مردار نیستم.ای عشق!من تشنهء «این هواهای عفن،و این آبهای ناگوار »نیستم.ای ایمان!من ایمانم را،عشقم را،به زندگی کردن نیز نخواهم آلود.اخلاص!اخلاص!یعنی فقط تو!یکتائی!یک توئی!
چگونه این را نشان دهد؟باید نشان دهد.نه به او،که «او» می داند.نه به خود،که خود می یابد.نه،اصلاً به چنین تجلّی ای،به چنین نمایشی،محتاج است،سخت!چه رنج لذّت بخشی است!چه مستی ای دارد!ایثار!هرچه دردناک تر،شیرین تر!
آری،قربانی!عشق تشنه می شود،خون بایدش داد؛سرد می شود،آتشش باید زد؛گرسنه می شود،قربانی بایدش کرد.عشق با قربانی،با خون،نیرو می گیرد،زلال می شود،رشد می کند،پاک و بی لک می شود،گرم و نورانی می شود...از هرچه جز خود،زدوده می گردد،مجرّد،بی غشّی،صافی،ناب!
ادامه دارد...