روشنگری اجتماعی

دربارهء نام مانی،زبانشناسان تحقیقات بسیار کرده اند.امّا من نظریّهء پروفسور شاندل را بیش تر می پسندم،که آن را منسوب به «مان» می داند؛پسوندی که اشتراک و اتّصال را می رساند،که روح همهء مذاهب است:جدائی و کوشش و آرزوی اتّصال،اتّصال مجدّد؛چه،این جدائی در اتّصال اوّلیّهء خلقت رخ داده است.religion(به معنای مذهب)؛ re(دوباره) و legarبه معنی پیوند است،و مذهب یعنی این.

ده سال است که فریاد می زنم،با خشم فریاد می زنم که ای انسان امروز،هنر را نجات دهید!هنر تنها ابزار تزئین نیست؛تنها وسیلهء تفنّن نیست؛هنر یک رسالت بزرگ و عمیق دارد.هنر را نباید به دیوار اتاق خواب یا نشیمن مان بیاویزیم و لذّت ببریم.نه،هنر یک طوطی گویای اسرار است؛باید از او بیاموزیم.هنر،یک کبوتر قاصد است؛باید پیام هایش را،پیام های غیبی اش را بشنویم.هنر،یک مسیح نجات بخش است؛باید چشم به راهش باشیم،تا بیاید و ما را از این جهان «سامسارا»،از این گردونهء خفقان آور «کارما» نجات دهد؛دستمان را بگیرد،به«نیروانا» برساند.هنر می تواند چنین کند،هنر شایستهء چنین رسالتی است.

هنر،خواهر زیبای عرفان و حکمت است؛هنر،همسرِ بس دانِ خوب فهمِ توانای مذهب است.هنر را از چنگ بورژوازی تاجر پول پرست،از دام تبلیغات رادیو تلویزیونی،از منجلاب سرمایه داری سودجو و نسل عیّاش شهوت پرست خوش گذران سطحی رها کنید.هنر،همزاد مذهب و هم نژاد فلسفه است.هنر با مذهب،همدرد است؛هردو بیمار اضطراب و بیچارهء دغدغه اند.هردو غریب این عالمند.هردو بی تاب فرارند.

می خواهند بروند؛می خواهند به بهشت خویش،به رهائی خویش،به نیروانای خویش، به وحدت وجود خویش،به ماوراء این عالم پست راکد تیره دل خاکی،پرواز کنند؛رهایشان کنید.

این دو باهم زاده اند.عرفان،در دامن مذهب و فلسفه پرورده شده است،زاده شده است.از آن روز که این دو را از هم جدا کرده اند،مذهب راکد و منجمد شد و گرفتار آخوندها و اُمُّل ها؛و هنر رنجور و بیمار شد،دچار بورژوازی پست؛مردمی پوچ و پوک که مرد ماندن اند،نه مرد گریز؛مرد راحتند،نه مرد درد؛مردمی که هنر را جغجغهء دست بچّه ها می دانند،گل پرده می دانند؛تابلوی دورنمای «دیوار» می پندارند؛آن را رنگی چشمگیر و طرحی جذّاب می شناسند،تا بر روی گل و خاک و چوب و حلبی و هر جنس تقلّبی پست بکشند،و آن را بیارایند،چشم ها را بفریبند،کیف کنند!!

وای!اگر هنر را از دست بورژوا،از دست سرمایه دار می گرفتیم،و به دست بودا،به دست مسیح(ع)،به دست سقراط می دادیم،چه می شد؟هنر چه می شد؟فلسفه چه می شد؟مذهب چه می شد؟زندگی،رنگی و طعمی و بُعدی و معنائی دیگر داشت،آن چنان که امروز حتّی در خیال ما نیز نمی گنجد!افسوس!

... پایان ...