سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

جهان بینی هرکس،بسته به آن است،که انسان را چگونه می بیند.این نوشته،افق تازه ای را نشان می دهد،که من انسان را و سه جلوهء ماورائی و همیشگی روح انسان:مذهب،عرفان و هنر را در آن می بینم؛و این جهان بینی من است،و زاویه ای که فلسفهء وجودی انسان و مسیر کلّی سرگذشت و سرنوشتش و معنی عامّ حیات و رسالتش را از آن جا می نگرم.

انسان همواره خود را از این عالم «بیش تر» می یافته،و می یافته است که «آن چه هست»،او را بس نیست.احساسش از مرز این هستی می گذرد؛و آن جا که «هرچه هست»،پایان می گیرد،و ادامه می یابد و تا «بی نهایت» دامن می گسترد.

 

از فراز قلّهء تاریخ،انسان را می بینیم،که در جست و جوی یافتن راهی به «آن سو»،دست بر آسمان برداشته،یا چشم در چشم آفتاب دوخته،و یا در برابر شعلهء مرموز و بی قرار آتش نشسته،و به آن خیره مانده،و آرزوی «نجات» و نشئهء «نیاز» را سرشار از اخلاص و اشتیاق،با خویش زمزمه می کند؛زیرا در چهرهء این هر سه،از «اسرار شکّ آلود» آن دیار،اشاره ای خوانده است،و «روشنائی» را – که با سرشت کور و کدر این خانهء خاکی،بیگانه دیده – سایه ای پنداشته،که از آسمان های دیگر بر این سرای سرد و تیره افتاده است.

 

انسان،گم گشتهء این خاکستان ناآشنا،که خود را در زیر این آسمان کوتاه و غریب گرفتار می دیده،سراسیمه و پی گیر،در راه جست و جوی آن «بهشت گمشدهء»خویش – که می داند هست – بر هرچه می گذشته که از آن،در او نشانی می یافته،به نیایش زانو می زده،و هرگاه که بر بیهودگی آن آگاه می شده است،بی آنکه در یقینش به بودنِ آن«نمی دانم کجا»خللی راه یابد،بی درنگ نشانهء دیگری را سراغ می کرده،و در این به هر سو دویدن های خستگی ناشناس،آن چه هرگز خاموش نگشته،فریادهای رقّت بار این گرفتار غربت بوده است؛که هنوز بی تابانه دست به دیوار این عالم می کشد،تا به بیرون روزنه ای باز کند.

 

تناقض پاسخ ها و تنوّع و تضادّ تجلّی ها،وحدت درد و نیاز را از چشم ما پوشیده ندارد.

 

ادامه دارد...