عشق،رو به جانب خود دارد؛خودخواه است و «خودپا» و حسود؛و معشوق را برای خویش می پرستد و می ستاید.امّا دوست داشتن،رو به جانب دوست دارد؛دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد،و او را برای او دوست می دارد،و خود در میانه نیست.
عشق،اگر پای عاشق در میان نباشد،نیست.امّا در دوست داشتن،جز دوست داشتن و دوست،سوّمی وجود ندارد.عشق به سرعت به کینه و انتقام بدل می شود،و آن،هنگامی است که عاشق،خود را در میانه نمی بیند.امّا از دوست داشتن،به آن سو راهی نیست.و هرگاه آن که «دوست داشتن» را خوب می داند و خوب احساس می کند،خود را در میانه نمی بیند،به سرعت و به سادگی،به فداکاری و ایثاریشگفت و بی شائبه و بزرگ و پرشکوه و «ابراهیم»وار بدل می شود.
آتش عشق در خدا!!چه کسی به این پی برده است؟آتش عشق در روح خدا،آتشی که همهء هستی،تجلّی آن است،آتش گرم نیست،داغ نیست.چرا؟نیازمندی در آن نیست،تلاطم در آن نیست،نااستواری،شکّ،تزلزل،تردید،نوسان،وسواس،اضطراب...نگرانی،در آن نیست.امّا آتش است،آتشین تر از هر آتشی.آتشین تر از همهء آتش ها،آتشی که پرتو یک زبانه اش آفرینش است.سایه اش آسمان است،جلوه اش کائنات است،گردهء خاکستر نازک و اندکش گهکشان ها است...چه می گویم؟!!!
این است آتش عشق در خدا!یعنی چه؟آتش عشق که اینجوری نیست...پس این آتش دوست داشتن است.آری،آتش دوست داشتن است.عجب!؟من هم مثل همهء عارف ها و شاعرها حرف می زنم!آتش عشق!آن هم در خدا!؟نه،آتش دوست داشتن است،که داغ نیست،سرد نیست،حرارت ندارد؛چرا؟که نیازمندی ندارد،که غرض ندارد،که رسیدن ندارد،که یافتن ندارد،که گم کردن ندارد،که التهاب و اضطراب ندارد،که تلاطم ندارد،که شکّ و تردید ندارد،که دور و نزدیک ندارد،که بیم و امید ندارد،که مرگ و حیات ندارد،که شدّت و ضعف ندارد،که انتظار ندارد،که ترس و لرز ندارد،که تب و تاب ندارد،که بازگشت ندارد،که توقّف ندارد،که رفتن ندارد،که نفهمیدن ندارد،که ضرورت و مصلحت و فایده و اقتضاء و اختلاف و تناسب و تضادّ و کفر و شرک و شکّ و سستی و ایمان و هوا و هوس و لذّت و الم...ندارد.آتش است،و نه آتش عشق،آتش دوست داشتن!
... پایان ...