در عشق،رقیب منفور است؛و در دوست داشتن است که «هواداران کویش را،چو جان خویشتن دارند-[حافظ]».حسد،شاخصهء عشق است؛چه،عشق،معشوق را طعمهء خویش می بیند،و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید؛و اگر ربود،با هر دو دشمنی می ورزد،و معشوق نیز منفور می گردد.امّا دوست داشتن،ایمان است،و ایمان یک روح مطلق است،یک ابدیّت بی مرز است،از جنس این عالم نیست.
عشق،ریسمان طبیعت است و سرکشان را به بند خویش می آورد،تا آن چه را آنان،خود از طبیعت گرفته اند،به او بازپس دهند،و آن چه مرگ را ستانده است،به حیلهء عشق،بر جای نهند؛که عشق،تاوان دِهِ مرگ است.امّا دوست داشتن،عشقی است که انسان،دور از چشم طبیعت،خود می آفریند،خود به آن می رسد،خود،آن را «انتخاب» می کند.
عشق،اسارت در دام غریزه است؛و دوست داشتن،آزادی از جبر مزاج.عشق،مأمور تن است؛و دوست داشتن،پیغمبر روح.عشق،یک «اغفال» بزرگ و نیرومند است،تا انسان به زندگی مشغول گردد،و به روزمرّگی – که طبیعت،سخت آن را دوست می دارد – سرگرم شود؛و دوست داشتن،زادهء وحشت از غربت است،و خودآگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده.
عشق،لذّت جستن است؛و دوست داشتن،پناه جستن.عشق،غذا خوردن یک گرسنه است؛و دوست داشتن،«هم زبانی در سرزمین بیگانه یافتن» است.
عشق،گاه جا به جا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند.امّا دوست داشتن،از جای خویش،از کنار دوست خویش،برنمی خیزد؛سرد نمی شود،که داغ نیست؛نمی سوزاند،که سوزاننده نیست.
ادامه دارد...