همان ناشناسی که دلم را با او آشنا می یافتم،نگذاشت تا با این آشناها،که دلم با آنها بیگانگی می کرد،بمانم.
به راه های دیگری که رو به شهر و باغ و آبادی بود،نرفتم.راه اجدادم را دنبال کردم،که جدّ بزرگم گفته بود،که این راه ما است؛من آن را تا بدین جا آمده ام،تو آن را دنبال کن!و او نیز همین را به پدرم گفته بود،و پدرم همین را به من.آن ها هیچ کدام نگفتند،من از همه شان شنیدم؛بعضی ها با زندگی کردنشان حرف می زنند.و این وصیّتی است پشت در پشت؛و گفته بودند که ما سالک این طریقیم،که گمشدهء ما جز در این طریق نیست؛و ما عمر را همه در جست و جوی آن گذاشتیم و گذشتیم،و شما باید آن را همچنان دنبال کنید،تا آن را بیابید.و من نیز دنبال کردم و بر راه های دیگر نرفتم؛و در این طریق – که بیش از یک قرن است که این سفر را آغاز کرده ایم – من از رفتن باز نایستادم و نومید نگشتم،و همچنان در جست و جوی آن گام زدم،صبر کردم و...یافتم!یافتم!
اکنون راز این وصیّت پشت در پشت،که از اجداد خویش دارم،بر من آشکار شده است.
و اکنون می دانم که جدّ بزرگ من،که در اوج کمال و شهرت و حکمت،ناگهان برآشفت،چرا برآشفت؟و شهر را و مردم را رها کرد؟و به گوشهء روستای آرام و دوری روی آورد،چرا آورد؟و در خلوت انزوای خویش پنهان شد و از همهء خلق،دامن برچید و عمر را به سکوت و جست و جو به پایان برد،چرا برد؟چرا سکوت کرد؟چرا چنین کرد؟چرا آمد؟چه می خواست؟چه گم کرده بود؟و آن دیگری و آن دیگری...همه رفتند و جُستند و گشتند و سر به خاک فرو کردند،و دیگری راهش را دنبال کرد و رفت و جُست و گشت و سر به خاک فرو برد و دیگری...
ادامه دارد...