سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

در مرز پایان هستی ایستاده ام. به قفا می نگرم؛همهء پیامبران و حکیمان و هنرمندان و شاعران تاریخ را از دوردست ها می بینم،که پیشاپیش امّت خویش ایستاده اند؛و از این جا که من هستم،سخن می گویند.قطره های خاموش اشک را می بینم،که بر سیماهای پاک و تافته ای که در اعماق مه گون تاریخ و اساطیر،طرح شبحی را یافته اند؛و غوغای دل ها را،که ازحسرت اینجا که من هستم،به درد آمده اند و طغیان کرده اند.

من که دیگر در آن دنیا،همه چیزش را شناخته بودم،هیچ بیراهه ای ناشناس در پیش پایم،مرا به سرمنزلی مجهول نمی خواند.به راه افتادم،در هیچ منزلی بر سر راه درنگ نکردم؛هیچ دعوتی را نپذیرفتم.آمدم و آمدم،تا بدین جا رسیدم؛تا «آن» را یافتم.همان «نمی دانم چه» ای را،که همهء عمر مرا بیقرار خویش کرده بود.همان «نمی دانم که» ای،که همهء چهره ها را در نگاهم،بیگانه نموده بود.همان «نمیدانم کجا»ای،که جهان را در دلم غربتی سیاه ساخت.

 

گفتند:بیعت کن!نکردم.گفتند:بمان!نماندم.گفتند:بخواه!نخواستم.رنجم دادند،اسیرم کردند،بی نامم کردند،بدنامم کردند،مجروحم کردند؛تا تسلیمم کنند و تسلیم نشدم؛تا رامم کنند،رام نشدم؛«تا» بشوم،نشدم؛تا در غربت ماندگار شوم،تا با شب خو کنم.

 

ادامه دارد...