سایهء مردی از دروازهء شهرِ به خواب رفته،در سینهء حرارت سوخته و مرگ زده پیدا می شود؛با گام های محتاطانه و وقار همیشگی پیش می آید.سر در گریبان خیالات رنج آلود و اندیشه های دردناک و عمیقش فرو برده؛و در پشت لب های خاموشش،عقده های انباشتهء دردها و حرف ها و فریادها و خشم ها و کینه ها،برای بیرون ریختن و منفجر شدن و صیحه برکشیدن و نالیدن،بی قراری می کنند.ابروان و چشم ها و پیشانی اس در چنگ های نیرومند و غضب آلود صدها خاطرهء دردناک و مجروح به هم فشرده شده اند و چین خورده اند.امّا مرد سراسیمه است؛در هر گامی با هراس برمیگردد و به پشت سرش می نگرد.هر چند گام یک بار،سراسیمه پیرامونش را می پاید،از چه می ترسد؟
این سایه،«علی» است.مردی که«دلاوری و بی باکی»،همواره در آغوش مهیب ترین مخاطرات،در بحبوحهء خونین ترین و مرگبارترین نبردها و در زیر باران تیر و شمشیر صف های انبوه هزاران دشمن به خون تشنه،خود را به سایهء او می کشانند،و به زیر دامن او پناه می برند و پنهان می شوند،و از هراس،به قبضهء شمشیر دو دم و پشت سپر استوار و لجوج او می آویزند.«شجاعت»،همواره در پناه «علی» از خطرها مصون است؛او مظهر خشم خداوند است؛شیر پیروزمند «الله» است.
از چه می ترسد؟چرا چنین سراسیمه است؛آن که در صحنه های مرگبار جنگ ها،همچون شیری خشمگین،خود را بر انبوه خصم می زند و همچون تندبادی در صحرای مرگ و هول می وزد؛«علی» که در آغاز جنگ مخوف جمل،به فرزندش چنین پند می دهد که:«کوهها بجُنبد و تو مجُنب!»
«علی» از مرگ می ترسد؟او به فرزندش آموخته است که:«همچون گردن بندی بر گردن دختری جوان،مرگ برای مرد زیبا است!»چه شورانگیز و جان بخش است،«این جا نبودن!»هنگامی که تیغهء پولادین شمشیری که تیز کرده بودند و به زهر آغشته بودند،در حالیکه ذرّات خونین مغزش بدان چسبیده بود،از فرق سرش کشیده شد،نخستین احساسی که در سراسر زندگی در آرزویش بود،در خود یافت.پنجهء نیرومند و خشنی که همواره قلبش را می فشرد،رهایش کرد و نخستین بار از جان فریاد کشید که:«به پروردگار کعبه سوگند،نجات یافتم!» او از چنین پنجه ای که از درون به خفقانش کشیده است،و در تنهائی به فغانش آورده است،می نالد؛و شیعیانش بر زخم سرش می گریند؟
ادامه دارد...