امّا،روح بی قرار و تشنهء او،جائی آرام ندارد.در همان حال که آهنگ کِش دار سرودهای مقدّس کلیسا،از روزنهء گوش اش،به درون جانش می ریزد،و او را نوازش می دهد،این احساس از عمق نهادش،از درون پرده های نهفتهء قلبش،با صدای آهسته،ولی تلخ و پی گیر و دردآلودی،او را به خود می خواند که:«نه،این صدای آن آشنای گمشدهء من نیست؛این آنچه مرا سال ها به دنبال خود می دوانده،نیست.این آن چه می خواستم،نیست.این صدا،صدای او نیست.»
کشمکش چندی پنهانی در درون سلمان برپا بود و در پایان،تاریخ ناگهان با چشمانی که از تعجّب بازمانده بود،دید که سلمان،این که چندی پیش به کلیسا پناه آورده بود،و چنان گرم و گیرا سرود می خواند،اکنون ناگهانی از پنجرهء کلیسا خود را به شتاب بیرون انداخت،و سر به بیابان ها نهاد،و باز در سینهء باز صحراهای بی فریاد،گم شد.
سال ها گذشت و گذشت.و تاریخ اکنون به «مدینه» آمده است.این جا خبرهاست؛مردی پس از پانزده سال تنهائی و انزوای در غار حرا و تفکّر در خلوت خاموش شب های ستاره باران آسمان کویر،بر دامنهء کوه آمده است و پیام آورده است؛با جانی که از آتشی مرموز شعله گرفته است؛و با اندیشه ای که از پیام های اسرارآمیز آسمانی بارور است؛با خیالی که در تنهائی ساکت پانزده سال تفکّر و تأمّل های بلند و عمیق با خویشتن،لطافت شعر و جذبهء سِحر یافته است.
تاریخ به این مرد می نگرد،به این که پس از 15 سال عزلت در غار تنهائیِ بزرگ و دردناک خویش،اکنون آمده است؛و چهره اش تافته از سوز درون ملتهب مرموزش،دست و پایش مرتعش از زلزله ای که بر روح بی انتهایش افتاده،و فریاد می کشد:
ای مردم!بت های خویش را بشکنید!از این لجن زار زندگی عفن و روزمرّگی پلید و بی درد و پست به در آیید،پرواز کنید.این دل آسمانی،این بام بلند آرزوهای بزرگ،این خدای پرشکوه که جامهء آسمان را در بر دارد و اشک های ستارگان را بر گونه،و با چشم خویش،خورشید،شما را هر روز می نگرد،تا از شما،یکی از این مرداب برآید و به سوی او پرکشد!ای مردم!در میان شما کیست که پیام مرا بشنود؟ای مردم!کیست که اندکی از بار سنگین و سوزانی را که جانم را به ستوه آورده است،برگیرد؟
ادامه دارد...