آشنائی!آنچه خدا نیز «می خواست» و «می خواهد».نمی خواست در کویر «عدم»،تنها نفس بکشد؛در پس پردهء غیب،برای ابد،مجهول مانَد.
نیاز،همیشه زادهء نقص نیست،زادهء فقر نیست.نیازهائی هست که زادهء کمال است و اقتضای غِنا.
آن که زیبائی دارد،در جست و جوی نگاه آشنائی است که بدان عشق ورزد.آن که غَنی است،نیازمند یافتن نیازمندی است که ببخشد.نیرومند،نیازمند حریفی است تا در هم اش شکند.نه دفتر،کتاب،چشم به راه خواننده ای خاموش نشسته است.نه ویرانه،گنج،در انتظار دست آشنائی است،که از زیر آوار بیگانگی بیرون اش کشد.و دلی که حرف دارد،مشتاق یافتن مخاطبی است،تا زندانیان معانی را که در درون طغیان می کنند،و از خاموش مُردن به وحشت افتاده اند،آزاد کند.
حرفهائی هست که کلماتش همچون سپند بر آتش،در مجمر روح،بی قرارند؛و آدمی را سراسیمه و بی تاب،همچون روح سرگردان،از شهر و دیار برون می کشاند؛و در جست و جوی مخاطب گمشده اش،بر روی زمین آواره می کند؛تا همچون دانته،«او» را درخاطرهء خویشاوندانش ببیند؛و یا همچون مولانا در قونیّه،بر لب استخر آبی؛و یا همچون «مهر» در آغوش محرم محرابی؛و یا همچون «سلمان پاک» در خلوت سوزان و تشنهء صحرائی؛و یا همچون «هَمّام» در سایه روشن مرموز و پر سخن نخلستانی؛و یا همچون علی(ع)، در...هیچ جا...هیچ کس...
روحی که «پیام» دارد،نه مرید می طلبد،نه عاشق.در رهگذر«عمر»،چشم انتظار ایستاده است؛و «وجود»ش،«ندا»ئی است که آشنائی را می خواند؛و «حیات»اش،«نگاهی» که در انبوه این صورتک های مکرّر و بی مسئولیّت و بی انتظار و بی اضطرابی که بیهوده می گذرند؛چهرهء مأنوس و محرم خویشاوندی را بیابد،که بر آن موجی از «حیرت» افتاده است؛و دو نگاهش،همچون دو کودک گم کرده مادر،در این دنیای بی پناه آواره اند.
آری،نه مرید،نه عاشق،آشنا!
ادامه دارد...