من در کتاب «کویر»،از لائوتزو و بودا،تا هایدگر و سارتر،پلی زده ام.و بهتر بگویم،پلی کشف کرده ام؛که آن را مدیون «قصّهء آدم» در فرهنگ ابراهیمی ام،و تجسّم عینی و سمبلیک اش:«حجّ»؛ تئاتری که در آن،کارگردان خداست،و بازیگر،انسان،و نمایش نامه اش،فلسفهء وجود و داستان آفرینش و قصّهء خلقت انسان،و تکوینش در تاریخ و حرکتش در ذات،بر مبنای جهان بینی توحید!
چه قدر آرزو می کردم که آقای سارتر را بیاورم به «میقات»،و بر او احرام بپوشانم؛تا آن «خودی را که این همه از آن رنج می برد و در تلاش پوست افکندن از خویش است»،در میقات بریزد.و آنگاه در گرداب عشق،به طوافش افکنم،تا به «نفی خود» رسد.. آنگاه،از نفی خویش به اثبات رسیده،در میان آن دو کوه بدوانم اش،به تلاش آوارگی و جست و جوی گم کرده،که دلهرهء آدمی است؛دلهرهء وجود آدمی،دلهره ای که او را سخت بی تاب کرده است.
و آنگاه بگویمش که «قبله در قفا بنه»،و با خیل آدمیان یک رنگ و یک شخصیّت،که دیگر نام و عنوانی ندارند،حرکت در آن سوی قبله را آغاز کن!به سوی عرفات،مرحلهء «شناخت»!و در بازگشت به سوی کعبه،درنگ در مشعر،سرزمین شعور،شعور حرام!حکومت شب و جمع آوری سلاح و آمادگی و انتظار حمله،چشم در مشرق و هماهنگ با آفتاب،یورش بردن به «منی»صحنهء جنگ و سرزمین عشق!و کوبیدن هر سه بت تثلیث،سه قدرتی که آدمی را در طول تاریخ،قربانی استبداد و استثمار و استحمار کرده است، به نام سیاست،اقتصاد و دین!
و آنگاه،اسماعیلت را،که نمی دانم[اسماعیلِ تو]چیست؟مادام سیمون دوبوار است،یا شهرت جهانی است،عنوان بت نسل امروز یا...هرچه،هر عزیزی که تو را از مسئولیّت باز می دارد،قربانی کن!
در سرزمین عشق،کارد بر حلقش نِه،بفشر و ...
گوسفندی ذبح کن!و لقمه ای به گرسنه ای ببخش!
وه!که این حجّ،کلافه ام می کند!چهار سال است که هنوز از حجّ بازنگشته ام!هنوز حاجی نشده ام!
این «پل واسطه» از بودا به سارتر،«کویر» است!
...پایان ...