و تو مرغ آواره،آن مرغ آوارهء کویر،که از مرغدان روستائیان کویر بگریخته ای؛که در آسمان بی پناه کویر،که از سقفش آتش می بارد و از کف اش خاک بر میخیزد،بر بلندترین شاخهء آزاد و بی پیوند این درخت بنشستی.
سال ها پیش دل من،که به عشق ایمان داشت.
تا که آن نغمهء جان بخش تو از دور شنید.
اندرین مزرع آفت زدهء شوم حیات،
شاخ امیدی کاشت.
چشم بر راه تو بودم،که تو کی می آئی.
بر سر شاخهء سرسبز امید دل من.
که تو کی می خوانی؟
تو پُرم کردی؛تو لبریزم کردی؛تو آبادم کردی؛تو آزادم کردی.و من پُر شدم؛و من لبریز شدم؛و من آباد شدم؛و من آزاد شدم.و که می داند که سرزمین بایر درون یک روح چیست؟و که می داند که کوزهء خالی و غبارگرفتهء قلب یک سینه چیست؟و که می داند که شاهباز آسمانی پرواز در بند گرفتار یک تنهای محزون چیست؟و که می تواند دانست که یک انسان،چگونه پر می تواند شد؟یک دلِ آباد چگونه می تواند شد؟یک گنج پنهانی از ویرانه های یک «بودنِ»ویران،چگونه می تواند پدیدار گشت؟
و من،مهراوهء من،سرگذشت لبریزیِ خویش و سرنوشت آبادیِ خویش و قصّهء کند و کاو گنج پنهانی خویش و حدیث اعجاز تو را،در دگردیسی خویش و حکایت پوست انداختن از بایزیدی خویش و جوش کردن یکبارهء بی شمار نهرهای غریب از دوردست صحراهای پرافسانهء بیگانهء خویش،و داستان سفرهای شبانه و پروازهای بال در بال نیم شبانهء خویش و اسطورهء معراج های تماشائی خویش و اعجازهای پیامبرانهء خویش و وحی خویش و الهام خویش و قرآن خویش و نبوّت خویش و خداوندگاری خویش و آفریدگاری خویش همه را،نکته به نکته،مو به مو شرح کنم.
و من،مهراوهء من،همهء آیات آسمانی را که بر لبان خدا رفته است،از نخستین روز که با آدم سخن گفت،تا آن پنجشنبهء بزرگ که لبان محمّد(ص) خاموش گشت،خواهم جُست؛و از آن میان،اعجازی ترین آیات خداوندی را برای تو برخواهم گزید.
ادامه دارد...