و اکنون،بر فراز منارهء معبد خویش که از قلب تاریخ بشری سر بر کشیده است،به تماشا می نگرم و به اعجاب می شنوم که به زبان کفر و دین،شرک و توحید،مادّیّت و معنویّت،فلسفه و حکمت،قدیم و جدید،شرق و غرب،عقل و اِشراق،علم و ادب،مذهب و هنر،روانشناسی و عرفان،همه همین آیه را تفسیر می کنند.
گیلگمش،قهرمان اساطیری سومر،که هنوز از پس دیوار زمان،فریادش به گوش می رسد و طنین دردش در قرون خالی و خاموش گذشته های دور و متروک می پیچد.این «روح خدا» است که در کالبد «سفالین» او به ستوه آمده است.هزار سال پس از او،طغیان شاهین آسمان پروازی که،نتوانستند در قفس طلائی شاهی،به آب و دانه و چراغ ها و کاغذهای رنگین سرگرمش کنند؛و در میان پرده های خیال انگیز قصر ساکیا و جوش و خروش و رقص و آواز و شراب و شهوت و طلا،دغدغه ای را که در عمق فطرت او خانه دارد،آرام کنند.او از آن چه به فرزندان طبیعت،آرامش و اشباع می دهد،برید.
و دوازده قرن پس از او،در کویر سوخته و خلوت آن جزیرهء دروغین،باز آن روح را می بینم که از «مدینه»ء بی دردی که دل به جزیه و فیء و فتح و غارت و صدقات و شمشیرهای برّان و حکومت های بصره و کوفه و مصر و خراسان و عراق خوش کرده است،و در سعادت دنیا و آخرت،غرق آرامش و لذّت آرمیده است،نیمه شب گریخته و در خلوت خاموش باغ های خرمای بیرون شهر،در زیر مهتابی که درد می بارد،سر در حلقوم چاه فرو برده است و فریاد می کشد؛«زندانی بزرگ خاک»! عظمتی که در زیستن نمی گنجد.دلی که جامهء تنگ و کوتاهِ «بودن» را بر اندام خویش می درد؛و سری که طوفان های دریائی خشمگین و انفجارهای مهیب آتشفشانی ای دردناک را در خود می فشرد،و چه رنجی!رنجی که تا دم شمشیری کینه توز،آن قلّهء مغرور را شکافت،فریاد زد:
«به خداوندگار کعبه،رها شدم»!
ادامه دارد...