سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

سرازیر شدم!

در کنار بستر تب دارم نشسته است.چشمهایش را که از آن عصیان و نوازش می تابد؛بر چهرهء تافته و خستهء من گشوده است.گرمی مهربان نگاه های خاموشش را بر روی پوست صورتم،پلک های مرطوبم،بناگوشم،در اعماق جانم لمس می کنم؛

«ای در جامهء خویش پیچیده!برخیز،بهراس،بهراسان!جامه ات را پاک کن.»

با نوک انگشت کوچکش،پلک های بسته ام را گشود.نگاهم،بی تردید به سوی او پر گشود؛در او آویخت.سیراب شدم؛جان گرفتم.با مهربانیِ دست هایش،بازویم را گرفت.

کمکم کرد.برخاستم.او همچنان در من می نگریست،همچنان در او می نگریستم.گوئی از یک بیماری مرگبار،از زیر یک آوار،رها شده ام.

خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یک جا بر دوش های دلم می کشم.او همچنان با بازوان تُرد و شکننده اش،که دو محبّت مجسّم اند،مرا گرفته است.گوئی بیمار رنجوری را می برد.گاه می افتم؛گاه می هراسم؛گاه تردید می کنم؛گاه دلم هوای بازگشت می کند.امّا او همچنان، با گام هائی که نه سست میشود و نه تردید را می شناسد،می رود و مرا نیز همچون سایهء خویش با خود می کشد.نمیدانم به کجا؟امّا هرچه نزدیک تر می شویم،وحشت در دلم غوغائی بیشتر دارد.هرچه پیش تر می رویم،هوای بازگشت در من بیشتر می شود.امّا او گوئی مأمور است.«رسالت غیبی»،چنان نیرومندش کرده است که هیچ نبایستنی را در پیش پای رفتنش نمی بیند.

نمی دانم چه حالی بود؟چه حالتی بود؟غم و شادی،کلماتی بی ثمرند.ناگهان دستش را همچون نیازی مجسّم،پیش آورد و «سیب» را بر لب های من گرفت و با تمام چشم هایش از من خواست تا آن را دندان زنم.او همچون شعله ای عصیانی در برابرم زبانه می کشید و بی قرار من می سوخت.و من سکون قلّهء کوهی را داشتم،که آتشفشان مهیبی در دلش بی تاب انفجار است.او هردم مصمّم تر و مهاجم تر و من،هر لحظه مردّد تر و کوفته تر.احساس گناه،عصیان،جنون،درد،ماجرا،پریشانی،اضطراب،شگفتی،هراس،سرزنش،شوق،شور،عشق...

یکباره از غیظ،تمام «سیب» را بلعیدم!

... پایان ...