لحظه ای گذشت و لحظاتی،لحظاتی که همچون تپش سینهء کبوتری هراسان،ناگهان دیدم با پنجه های مهاجمش،با شدّت و التهابی که در غیظ دوست داشتن هست،حلقومم را سخت فشرد.آن چنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و آن مکتوب را پیش نگاه های هراسانم گرفت و گفت:
-بخوان!
گفتم:نمی توانم بخوانم.
حلقومم را سخت فشرد،آنچنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و گفت:
-بخوان!
گفتم:نمی توانم بخوانم.
حلقومم را سخت فشرد،آنچنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و گفت:
-بخوان!
گفتم:نمی توانم بخوانم؛من امّی ام؛من خواندن نمی دانم.آه!من می ترسم،مرا رها کن!من نمی خواهم مجنون شوم،نمی خواهم کاهن شوم؛من هرگز نخوانده ام؛من هرگز ننوشته ام.من با این کلمات...
حلقومم را سخت فشرد،آنچنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و با عتابی که به یک صاعقه می مانست،بر جانم زد؛و به خشمی که در التماس های آمرانه اش بود،فریاد زد:
-بخوان!تو می توانی بخوانی!تو مجنون نمی شوی،تو پیامبری،تو امانت دار خداوندِخدائی،تو مسجود فرشتگان اوئی.
ناگهان احساس کردم که خواندن می دانم.
برخاستم!آسمان در چشم هزاران ستاره مرا خاموش و مرموز می نگرد.صحرا در پرتو مهتابی که پیدا نیست،آرام می تابد.همهء سنگریزه ها با من به نجوا سخن می گویند.
نگاهم را که تا بی نهایت می کشید،در سراسر افق گردش دادم؛افق برابرم را نگریستم.او روی در روی من،مرا می نگرد.
به راست برگشتم؛او،روی در روی من،مرا می نگرد.به چپ برگشتم؛او،روی در روی من،مرا می نگرد.بالا،پائین،دور،نزدیک...وای!او همه جا هست!
ادامه دارد...