جهان رام،زندگی آرام،ملکوت عظیم امّا آشنا،هستی مطلق امّا صمیمی،همه چیز جاوید امّا همواره بدیع،نه گذشته و خاطرهء رنجورِ نداشتن ها و نه آینده و اندیشهء هراسناک از دست دادن ها! همیشه «حال»،آنی طلائی که از ازل تا به ابد دامن کشیده و به مطلق رسیده!
جائی که از همه سو به «بی سوئی» پیوسته.پایان همهء راه ها،نیل همهء سفرها،مائده های همهء جوع ها،سرچشمهء همهء عطش ها،آسمانِ به عرش خدا پیوسته،زمین به بارانِ سحرگاهی شسته،پروانه های شوق نشسته،پرنده های خیال بی تکان،کبوتران آرزو بی جنبش،قاصدک ها در هوا ایستاده و «بودن» پر و زیبا،خشنود و خویشاوند!
هستی گرم عشق و سرشار لذّت بود.هوس ها تا هرجا که خواستن توان داشت،همه جا،رها از هر نبایستن،نی خرامیدند؛و آرزوها همه آسان،وصال ها همه نزدیک و امیدها همه و عطش ها همه سیراب...و جهان غرق بهار،لبریز عشق،بی قرار لذّت بود.
همه چیز در آرامش شیرین و سیراب وصال می گذشت.ذرّات وجود همه در رؤیای اثیری شنا می کردند.و ما،در آغوش «مطلق ها»،به هم می زیستیم،در هم دَم می زدیم.و در «بودن» هم معنی می یافتیم؛و در آفریدن هم ساخته می شدیم؛و در چگونگی هم ماهیت می گرفتیم؛و در آشنائی هم به خودآشنائی می رسیدیم.و اینچنین زندگی می کردیم و کائنات،همه مهربان،در زیر پنجرهء عزیز خانه مان،به لذّت و مستی و عشق،آرام و خاموش و رام ما بودند.
روزی در یک صبح آرام و اسرارآمیز،حادثه ای روی داد.چندی بود که دلم گواهی خبری را می داد.گوئی بر لب همهء اشیاء عالم،حرفی برای گفتن بی قراری می کند.در چهرهء آرام و زلال آسمان معصوم،سایهء ناپیدای رازی ناشناس افتاده است.چنین می نمود که همه چیز در انتظار گنگی دقیقه شماری می کنند.امّا،در آرامشی آنچنان عظیم و نیرومند که جاودان می نمود،من هیچ حادثه ای را باور نمی توانستم کرد.
ادامه دارد...