ناگهان ندای خداوند خدا،هستی را در سکوت «عدم» فرو برد.ندا آن را بر کوه ها و صحرا ها و دریاها عرضه می کرد،هیچ یک را از وحشت،یارای پاسخی نبود.قامت بلند قلّه ها،همچون فانوس به روی خود تاخورد؛دشت های پهناور دامن فرا چیدند؛دریاها پا به فرار نهادند؛همه از برداشتن سر باز زدند؛من برداشتمفما برداشتیم!
خداوند خدا در شگفت شد.من پیش رفتم و در برابر چشمان وحشت زدهء ملکوت،آن کوه غضبناک آتش را از دست خداوند گرفتم.خداوند خدا،در حالی که بر چهره اش گل سرخ شادی می شکفت و شهد محبّتی از لبخند زیبای لبان اش می ریخت،گفت:
آه!که چه سخت ستمکار نادانی!
و چشم و دل من،از این عتاب همچون پرشکوه ترین ستایشی که از ازل بر زبان خداوند خدا رفته است،از شکر و اشک لبریز شد.خشم و ناخشنودی از چهرهء فرشتگان آشکارا بود.خداوند خدا،آنان را از «نام ها» پرسید؛هیچ یک ندانستند.گفتند:ما را جز آن چه تو تعلیم کرده ای،دانشی نیست.
و از من پرسید.یکایک همه را پاسخ گفتم.خداوند خدا،با چهره ای شکفته از توفیق،آنان را خطاب کرد که:«دیدید!من می دانم آن چه را شما نمی دانید!»
ناچار با تلخی خاموش شدند.سپس خداوند خدا آنان را فرمود:
«همگی،بزرگ تان و کوچک تان،دورتان و مزدیک تان،در پای اینان به خاک افتید!»
فرمان،فرمان خداوند بود.همه سر به سجده نهادند،جز شیطان،که طغیان کرد.اکنون که خداوند خدا،«دوست داشتن» را بر می گزیند،«عشق» را در پای آن به سجده می خواند.او که عاشق بزرگ و یرین خداوند است،از کینه جانش عاصی می شود؛حسد عشق،عشق را نیز تباه می کند.مطرود «عشق» می گردد و دشمن «دوست داشتن».
امّا به پاس «عشق»،دست اش را در انتقام گرفتن از دوست خویش،امانتدار آشنا و خویشاوند همانند و تلمیذ درس های اوپانیشادی خویش،باز می گذارد،تا هم «عشق» را پاداش داده باشد و هم «دوست داشتن» را بیازماید.
چه می گویم؟«بگدازد،صافی کند و ...بسازد!»در ستیز با او است که «دل» می پرورد؛در زندان مهیب او است که «آزادی» رامی شناسیم.شیطان،نیاز به خداوند را،در جان ما می آفریند و قوّت می دهد.مائده هائی که بی رنج بر سفرهء گسترده،در زیر دستمان می یابیم،همه دست پخت شیطان است.مگوئید شیرین است،مگوئید رنگین است؛این طبّاخ حسود و کینه جو شیرین می پزد و رنگین می سازد،تا بر سر سفره مان نگاه می دارد.تا از سفر بازمانیم.او از یک گام برداشتن ما بیمناک است.
گِل رسوبی!این سهم او است،در سرشتن ما!
روح خداوند خدا در جانم،امانت او بر پشتم،قلمش در دستم،و حکمت نام ها،دانش «ودا» بر لوح دلم؛کائنات در برابرم به رکوع،ملائک در پیش پایم به سجود؛و من در ملکوت خداوند،آزاد و بر کنارهء دریای اسکیس،سایهء فرّه اهورائی بر بالای سرم افراشته،و بال های نرم جبرئیل در زیر پایم به مهر گسترده.
امّا چه رنجی است،لذّتها را تنها بردن؛و چه زشت است زیبائی ها را تنها دیدن؛و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن!در بهشت،تنها بودن،سخت تر از کویر است.در بهار،هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند،یاد«تنهائی» را در سرت بیدار می کند.هر گل سرخی بر دلت،داغ آتشی است.در آن روزها که آفتاب و باران به هم در می آمیزند،در آن شب های کویر که از آسمان ستاره می بارد و دشت،دعوتی را با دل تو تکرار می کند،در سینهء دشتی،افق خونین را می نگری و مسافری تنها،از پنجرهء کوپهء قطارش،سال نو را در گریبان سپیده تحویل می کند،بیش تر از همه وقت،دشوارتر از همه جا،احساس می کنیم که،در این «مثنوی» بزرگ طبیعت،«مصراعی» ناتمامیم؛بودنمان،انتظار یک «بیت» شدن!
ادامه دارد...