سؤال:اگر از میان کتاب های خود،دو کتاب را بخواهید انتخاب کنید،کدام ها خواهند بود:
[علی شریعتی:]برای خودم:«کویر» را،و برای مردم:درس های 1 و 2 «اسلام شناسی» را.
سؤال:چرا «خود» را و «مردم» را تفکیک می کنید؟
«مردم» همه ناچار نیستند «آبادی» را ترک کنند،و سر به برهوت وحشت و حیرت کویر بگذارند.باید با مردم صمیمی و صادق بود؛و از هم آغاز،صاف و پوست کنده گفت که:«کویر،راه نیست؛بی سوئیِ حیرت است،و سرزمین مصیبت و آتش و عطش!طوفان خیز و بی امید و پایان ناپذیر!تنهائی و سکوت و وحشت!با زمینی که گیاه از سربرآوردن می هراسد؛و هوائی که،از دهانهء کف آلود و جوشان خورشید،به دوزخ گشوده می شود.
و تو،با پاهای نازک ات،که – نه برای «رفتن» - برای «بر حریر،رقصیدن»پرورده شده اند؛و با پیشانی لطیف ات که – نه برای آن است تا بر طوفان سپر شود – برای آن پرداخته شده است،تا بر «شانه» ای تکیه کند؛و چهرهء ناز و پیکرهء نازپرورد تنعّم ات – که خواهش بوسه دارد و نیاز نوازش – نه تحمّل تندبادی که صفیر تازیانه اش،به دیواره های افق می خورد،و سیلی رمل های پریشانی که از طوفان های جنون گرفته می گریزند...
[نازپروردِ تنعّم نَبَرد راه به دوست؛عاشقی شیوهء رندان بلا کش باشد...]
آری ای...«خوشبخت»!ای«در خویشتن آرام گرفته»،ای «به خود،خو کرده»!تو به زندگی ات بپرداز.غم ها و شادی های «زیستن» - دنیا – تو را بس است.آخرتِ«بودن»،سخت و سهمگین است.
در«کویر»،اعتراف کرده ام که:
«من به سراغ سرچشمه ای رفتم،که در ورای کوهستانی دوردست،در آن سوی افق های مأیوس زمین،از دل سنگ می جوشد،تا جرعه های سرد و گوارائی از آن آب ارمغان آرم – ارمغان برای کبوترانی که همه در ظلمت پرواز کرده اند – به کوهی آتشفشان رسیدم؛که هوایش از لهیب بخارهای غلیظ و سوزنده پر بود؛که زمینش،درّه و دشتش،از سیل هولناک آتش های مذاب پوشیده بود؛که دهانهء سرخ و فراخ آتشفشان،همچون دیوانه ای خشمگین و بسته در زنجیر،می جوشید...
آری،من به این چشمه رسیدم؛این بود چشمه سار من.
روح زندانی معبد من،تشنهء قرن های بی باران،کوزه ها را همچنان خشک و غبارآلود بازگردانده ام.
شرم دارم که آن ها را به تو – که در بازگشت بی امید من از این هجرت ناکام،به دیدارم خواهی آمد – پس دهم.
آن «گوهر شب چراغ بهشتی» را،«سنگ سیاه» کرده اند.
دوست دارم کوزه ها را همین جا بر این سنگ زنم.
کوزه ای را پر از اشک کرده ام و کوزه ای را پر از خون؛این دو را برای خود نگاه می دارم.
همچون قطره ای،بر نیلوفر،شبنمی افتاده به چنگ شب حیات،آرام و بی نشان،در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ،نشسته ام،و چشم های خاموشم را به لب های کبود مشرق دوخته ام...
پرستوهای بی بهار من،قاصدک های آواره در باد،بازگردید!
و تو،تشنهء مجروح و عزیز من!
چشم هایت را بر من مدوز،ببند؛من از دیدن آنها رنج می برم»!
می بینید که چرا خود را و مردم را جدا کردم؟این از «خودخواهی» نیست؛از «مردم خواهی» است.
حرف همین است که،اگر مردمی را که اکنون سراپا غرقه در«دلهره های حیاتی» اند،غرق «دلهره های وجودی» کنیم،خدمت کرده ایم؟
آگاهی؟آری،شکّ نیست که این «خودآگاهی» است؛«آگاهی وجودی»،یک نوع «چشم گشودن و عریانی خود را دیدن»! امّا آیا این همان «میوهء ممنوع» نیست،که آدم خورد و «هبوط کرد»،از «باغ»،به «کویر»؟
اگر آن «میوهء ممنوع خودآگاهی» را نخورده بود،فرشتهء معصومی بود؛در بهشت سیری و سیرابی و بی دردی،خوش و خرّم،بی غم!امّا فرشته،نه آدم!
ادامه دارد...