سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندرها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و :باران ها و باران ها و باران ها!
گیاهان روئیدند و درختان سر بر شانه های هم برخاستند،و مرتع های سبز پدیدار گشت،و جنگل های خرّم سر زد،و حشرات بال گشودند،و پرندگان ناله برداشتند،و پروانگان به جست و جوی نور بیرون آمدند و ماهیان خُرد،سینهء دریاها را پر کردند...
و خداوند خدا،هر بامدادان،از برج مشرق بر بام آسمان بالا می آمد،و دریچهء صبح را می گشود،و با چشم راست خویش،جهان را می نگریست،و همه جا را می گشت و ...
هر شامگاهان،با چشمی خسته و پلکی خونین،از دیوارهء مغرب،فرود می آمد و نومید و خاموش،سر به گریبان تنهائی غمگین خویش فرو می برد،و هیچ نمی گفت.
و خداوند خدا،هر شبانگاه،بر بام آسمان بالا می آمد،و با چشم چپ خویش،جهان را می نگریست،و قندیل پروین را بر می افروخت،و جادّهء کهکشان را روشن می ساخت،و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب می آویخت،تا در شب ببیند و نمی دید؛خشم می گرفت و بی تاب می شد،و تیرهای آتشین بر خیمهء سیاه شب رها می کرد،تا آن را بدَرَد و نمی درید،و می جست و نمی یافت و ...
سحرگاهان،خسته و رنگ باخته،سرد و نومید،فرود می آمد،و قطرهء اشکی درشت،از افسوس،بر دامن سحر می افشاند و می رفت،و هیچ نمی گفت.
رودها در قلب دریاها پنهان می شدند،و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند،و پرندگان در سراسر زمین،نالهء شوق بر می داشتند،و جانوران،هر نیمه،با نیمهء خویش بر زمین می خرامیدند،و یاس ها عطر خوشِ دوست داشتن را در فضا می افشاندند.
و امّا...
خدا همچنان تنها ماند و مجهول،و در ابدیّت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس!و در آفرینش پهناورش بیگانه،می جست و نمی یافت.
آفریده هایش او را نمی توانستند دید.نمی توانستند فهمید؛می پرستیدندش،امّا نمی شناختندش،و خدا چشم به راه «آشنا» بود.
پیکرتراش هنرمند و بزرگی،که در میان انبوه مجسّمه های گونه گونش،غریب مانده است.
در جمعیّت چهره های سنگ و سرد،تنها نفس می کشید.
کسی «نمی خواست»،کسی «نمی دید»،کسی «عصیان نمی کرد»،کسی عشق نمی ورزید،کسی نیازمند نبود،کسی درد نداشت...و...
و خداوند خدا،برای حرف هایش،باز هم مخاطبی نیافت!
هیچ کس با او «انس» نمی توانست بست.
«انسان» را آفرید!
و این،نخستین بهار خلقت بود.
... پایان ...