هنوز هم توتِم پرستیم. [توتِم:چیزی که به عنوان سمبل مقدّس گروه یا قبیله،مورد پرستش قرار گیرد.]هر کسی توتمی دارد؛از میان اشیاء این عالم،هر کسی خود را با یکی از آن ها خویشاوند می یابد؛احساس می کند که میان او و آن،پیوندی است مرموز،که حسّ می شود و وصف نمیشود و آن توتم او است.شخصیّت خویش را در توتم خویش احساس می کند؛خود را در آن می بیند؛جایگاه آن «خودِ حقیقی» . راستین و پنهانی و صمیمی اش را در توتم اش می یابد.«توتم» هر کسی،«خود» او است که در خارج از وی وجود یافته و مجسّم شده است.
توتمِ یک شوالیه،یک عیّار،یک اسوار،یک سوار کار،«شمشیر» او است.
هرکسی توتمی دارد؛توتمی که روح جدّ اعلایش،روح قبیله اش،ریشهء فطرت اش،عنصر اصلی خلقتش در آن حلول کرده است.توتم او،همان «خودِ پنهان راستین»او،همان «جوهر حقیقی نخستین» او،همان «خودِ خود» او است که به آن شکل،در آن هیأت،«تجسّم» یافته،شکل مادّی عینی گرفته؛روح او است که جسم شده،شخصیّت او است که شیء گشته؛و بدین گونه است که توتم پرست،در پرستش توتم خویش،خویشتن مدفون در خویش را می پرستد و خویشتن مقدّس بالقوّهء خویش را.
هر کسی را توتمی است؛و توتم هر کسی خویشاوند او،یادگار خویشاوندی او،تجلّیگاه آن عالم «ذر» صبح اَلست؛«قالوا بلی!» چهرهء دوستش،یادآور میهن اش،مُهر نماز محرابش،زبان خاموش و لب های دوختهء حرف هایش،«حرف هائی که برای نگفتن دارد.»
هر کسی را توتمی است؛و توتم «ذکر» است.و مگر نه زندگی،هیچ نیست جز فراموشی؟و خوش بختی هیچ نیست جز لذّت و آرامش کسی که،دیگر هیچ چیر را به یاد نمی آورد؟! که «آدمیّت»،یعنی از دست دادن بهشت،یعنی هبوط،تبعید،کویر،غربت،تنهائی و هم نشینی و هم خانگی با مرغ و مور و مگس! و خوش بخت،بدبختی است که آدم بودن خویش را پاک از یاد برده است!امّا،بدبخت – آن که هنوز سرگذشت خویش را به یاد می آورد – خوش بختی است که «رنجِ بودن» را همچنان حسّ می تواند کرد.چه،هنوز آدم است،و هر کسی «آدم» است،اگر هنوز فراموش نکرده باشد!
و توتم نمی گذارد که فراموش کنی،هر دَم به یادت می آورد.توتم،«ذکر مجسّم» بهشت،آدم و حوّا،شیطان،عشق،عصیان،آگاهی،هبوط و ... در «کویر» است!
هر کسی را توتمی است؛توتم هر کسی،«خودِ خوبِ» او است.
توتم،یک ذات ماورائی دارد،یک موجود غیبی است،از جنس طبیعت نیست.ابزار کار نیست،وسیلهء کسب نفعی،دفع ضرری،بخشندهء نامی و پزندهء نانی نیست.همه چیز در این دنیا برای من است؛امّا توتم؟من برای اویم! تمامی نیازم در برآوردن نیاز او سیراب می شود.تمامی وجودم در مردن و قربانی شدن در آستانهء محراب او ایجاد می شود.«بودن» خویش را نذر دیگری نمودن،جبر دیگری را،به دلخواه،اختیار کردن،در یاد او،خویشتن را به لذّت سکر آور و حلاوت جذبه خیزی توصیف ناپذیر از یاد بردن،و بالأخره با ریه های او دَم زدن.با نبض های او تپیدن،با قدم های او رفتن،با حلقوم او نالیدن،با بودن او زیستن،و در زیستن او جان دادن،مردن،و آنگاه به کام دل رسیدن؛همه،نیازها و آرمان ها و کشش ها و رشته های پیوندی است که در عقل این جهانی نمی گنجد؛منطق دکارتی نمی فهمد.فلسفه و علم،بیگانگان پرت و دوری هستند که به این سرزمین راه ندارند و در این سراپردهء غیبی،بارشان نمی دهند.آن جا بارگاه بلند «دل» هائی است که،«دوست داشتن» را – که یک راز غیبی است – می شناسند؛و دامان مهربان «سر» هائی که،بالاتر از «فهمیدن» را می فهمند!این ها «تبعیدی» هائی اند در این «کویر»،که هنوز «آدم» اند و هنوز «غربت» را حسّ می کنند.
ادامه دارد...