من خود از آن نمونه های بسیار برجستهء افراد استثنائی هستم،که از میان چهره ها و آوازها و حرف ها و نگاه ها و روح ها و آدم های رنگارنگی،که در صفی به طول سال های عمرم از برابرم رژه رفته اند،به یکی از این ها که نمی دانستم و نمی دانم چه جاذبه ای در او بود،که مرا به خود«ربود»،چنان پیوستم که هرگز خودم را به تنهائی دیگر به یاد نمی آورم؛و چنان که نمی توانم خودم را بدون چهره ام تصوّر کنم،بدون او نمی توانم خود را احساس کنم و بفهمم.
دوازده سال است که از آشنائی من با وی می گذرد.من هر روز در اندیشهء او پریشان تر می شوم؛و چنان دوستش می دارم،که گاه احساس می کنم که در روحم نمی گنجد و دارد بیرون می تراود،و دیگر قلبم تحمّل آن را ندارد و نزدیک است که پاره شود.و یاد او،گاه گوئی همهء خونی را که در رگ های اندامم جاری است،به دلم باز می گرداند،و همه را می خواهد به فشار در آن بگنجاند و بریزد،و نمی گنجد و نمی شود؛ و کشمکش سختی است و مرا آزار می دهد،و قلبم درد می گیرد،و نفسم بند می آید و عقده،گلویم را می فشرد و چشم هایم می سوزد و بدنم داغ می شود؛و خیلی عذاب می کشم و خیلی دلم هوس می کند که کمی گریه کنم و کمی به صدای بلند،گریه کنم که راحت شوم.امّا خجالت می کشم بگویند ببین!یک مرد گُنده!یک مرد گُنده دارد برای معلّمش گریه می کند.مگر تو بچّهء کودکستانی یا دانش آموز دبیرستان دخترانه؟ماسینیون کیه؟این ها هم حرف شد؟
او شش سال است،رفته است؛و من در این «بی توئی» تلخ و سخت ام.ای ماسینیون من!ای فرشتهء تنهائی من!چه می کشم؟در این شش سال،یک ریز می نویسم و یک ریز از تو حرف می زنم و لحظه ای قلم از انگشتانم دور نشده است؛این قلم،تنها مونسی است که می تواند این خلأ «بی توئی» مرا کمی آرام کند.و وای اگر در این شب ها و روزهای بدسرشت کج بین،این دیوان شمس من نبود و این ارژنگِ مانی من نبود،چه می کردم!
از آن سال،دو بار به کوچهء او رفتم؛و دیدم آن اتومبیل خوش رنگ خوش بخت سمندی،که همیشه او را در آغوش خود داشت،هست،و او نیست!و...به چه حالی،من از آن کوچه گذشتم!
و تو ای آموزگار بزرگ درس های شگفت من!ای که دست کینه توز مرگ – در آن حال که عطشم به نوشیدن جرعه هائی که از چشمهء جاوید درون پر از عجایب ات،در پیمانه های زرّین کلمات ات می ریختی،مرا بی تاب کرده بود – در این کویر سوختهء پر هول،تنها رهایت کرد.
ای که به من آموختی،که عشقی فراتر از انسان،و فروتر از خدا نیز هست؛و آن،«دوست داشتن» است؛و آن آسمان پرآفتاب و زیبای «ارادت» است؛و آن بی تابی پرنیاز و دردمند دو روح خویشاوند است؛آشنائی دو تنهای سرگردان بی پناه در غربت پر هراس و خفقان آور این عالم است؛که عالمیان همه،هم زبانان و هم وطنان همند.
تو آموختی که آن چه دو روح خویشاوند را،در غربت این آسمان و زمین بی درد،دردمند می دارد،و نیازمندِ بی تاب یکدیگر می سازد،«دوست داشتن» است.و من در نگاه تو،ای خویشاوند بزرگ من،ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر اضطراب سخن ات،شوق فرار پدیدار! دیدم که تبعیدیِ این زمینی و قربانی معصوم این زمان.
و من در آن تیغهء مرموز و ناپیدای نگاه تو،که از عمق چشمان پر غوغایت،آن منِ پنهان شده در عمق خویشتنم را خبر می کرد،و در گوش اش قصّه های آشنائی می سرود،خواندم که تو نیز،ای «در وطن خویش غریب»،هموطن منی،و ما ساکنان سرزمین دیگریم،و بیهوده این جا آمده ایم.و همچون مرغان ناتوانی،طوفان دیوانهء عدم،تو را در زیر این سقف سادهء بسیار نقش،بیگانه افکنده است.
و اکنون،تو با مرگ رفته ای؛و من،اینجا،تنها به این امید دم می زنم،که با هر «نفس»،«گامی» به تو نزدیک تر می شوم و ...
...این زندگی من است!
... پایان ...