نزدیک هشتاد سال پیش[این متن،مربوط به قبل از انقلاب است]،مردی فیلسوف و فقیه که در حوزهء درس مرحوم حاجی ملّا هادی اسرار – آخرین فیلسوف از سلسلهء حکمای بزرگ اسلام – مقامی بلند و شخصیّتی نمایان داشت، به دهِ «مزینان» آمد؛تا عمر را به تنهائی بگذارد و در سکوت فراموش شده ای،بر لب تشنهء کویر بمیرد.
به گفتهء مرحوم حکیم سبزواری بزرگ،وی در محضر «اسرار» نه همچون شاگرد،که به مانند رفیقی هم زانوی وی می نشست.چه،وی حکمت را پیش از این،نزد دائی اش علّامه بهمن آبادی خوانده بود که استاد کلام و حکمت و فقه بود.
آوازهء نبوغ و حکمت علّامه در تهران پیچید و شاه قاجار به پایتخت،دعوتش کرد؛و او در مدرسهء سپهسالار درس فلسفه می گفت.امّا این وسوسهء تنهائی و عشق به گریز و خلوت – که در خون اجداد من بوده است – او را نیز از آن هیاهو،باز به گوشهء انزوای بهمن آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلودهء آن سواد اعظم به خرابه های قدیمی بیرون این ده! که روحی دردمند داشت و بی تاب،و شب های آرام در دل این ویرانه ها تنها می گشت و می نالید و در سایهء دیواری می نشست و غرقه در جذبه های مرموز خویش،با خود و خدا زمزمه می کرد و این زندگی اش بود.
می گویند این شعر را سخت دوست می داشت و همواره تکرار می کرد:
این سخن ها کی رود در گوشِ خر؛گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!
و شاگرد او نیز که برای آموختن و اندوختن،جوانی را در حجره های تنگ و مرطوب مدارس قدیمهء بخارا و مشهد و سبزوار،بر روی کتاب ها و زانو به زانوی مدرّسان و عالمان بزرگ آن روزگار تمام کرده بود،اکنون که هنگام کمال بود و رسیدن به جاه و مقام روحانی،و مسند بلند پایهء علمی و زعامت خلق؛و باید مرجعی می شد و صاحب وجهه ای و نفوذی و دستگاهی و نام و آوازه ای؛همه را رها کرد.
بعد از حکیم اسرار،همهء چشم ها به او بود که حوزهء حکمت را او گرم و چراغ علم و فلسفه و کلام را،او که جانشین شایستهء وی بود،روشن نگاه دارد.امّا،در آستانهء میوه دادن درختی که جوانی را به پایش ریخته بود و در آن هنگام که بهار حیات علمی و اجتماعی اش فرا رسیده بود،ناگهان منقلب شد.فلسفه و دین،او را به اینجا کشاندند.
فلسفه به او آموخته بود که غوغا و تلاش و فریب حیات،همه پوچ است و دروغین است و ابله فریب.دین به او آوخته بود که دنیا و هر چه در او است،پلید است؛و دل های پاک و روح های بلند را نمی فریبد.شهر را و گیر و دار شهر را رها کرد و چشم ها را منتظر گذاشت و به دهی آمد که هرگز در انتظار آمدن چون او کسی نبود.به روستای مزینان آمد و در خانهء کوچکی در خم کوچه ای منزل گرفت و در انتظار پایان یافتن بازی مکرّر و بی معنی این دو دلقک سیاه و سفید،ماند و مُرد.
مردم صمیمی ده،از او چه ها می گفتند!یک سبه امام،شبه پیغمبر،یک فرشته،یکی از اولیاء الله،و به هر حال،غریبی از مردم آن عالَم در این ده! «کفش هایش گاه پیش پایش جفت می شد...روز مرگ خویش را خبر داد...سال قحطی،دخترانش ناله کردند که سال سخت است و زمستان را بی اندوختهء نانی چه کنیم؟و او از خشم برآشفت.و نیمه شبی ناگهان صدای ریزشی که از کندوخانه برخاست،همه را بیدار کرد.رفتند و دیدند که از نافه،گندم می ریزد و برخی کندوها لبریز شده است...»
کربلائی علی پسر کربلائی مؤمن،آن شب در صحرا آب می راند،در گود آبشخور:«ناگهان دیدم در سایه روشن مهتاب شب،سیاهی ای از دور می آید؛نزدیک تر شد،حیوانی شبیه شتر،به رنگ سمند،به طرف قبرستان رفت و کنار قبر حکیم ایستاد.دیدم جنازه را بیرون آوردند و بر او نهادند؛و او به سمت مغرب رفت و ناپدید شد...پس از لحظه ای،ناگهان به خود آمدم و چنان ترس ام برداشت که افتادم و از هوش رفتم»...
دیگران نیز که آن شب در صحرا بودند،به گونهء دیگری شهادت دادند:«نوری از آسمان مغرب بر سر قبر فرود آمد...باز از همان راه به آسمان برگشت و ناپدید شد».وی در سال 1318 قمری مُرد؛و شگفت آنکه در سال 1336 قمری،هیجده سال بعد،باران قبر او را خراب می کند و جدّ بزرگم دستور می دهد تا آن را از بنیاد بسازند.در حفرهء گور هیچ نیافتند،جز مهر نمازش و حتّی تسبیح تربت اش...و چند سال بعد که فرزند پارسای صاحب کرامت اش شیخ احمد می میرد،در همین حفرهء خالی دفن اش می کنند.و اکنون پدر و پسر هر دو در یک گور آرمیده اند.نه،پسر در گوری که پدر در آن بود،مدفون است و پدر را که در زندگی،آفرینش بر جان اش تنگی می کرد،نخواستند که در زاغه ای آنچنان تنگ و تیره نگاه دارند،که می دانستند نعش پوسیدهء او نیز تاب تنگنا ندارد،نجاتش دادند.وی آخوند حکیم،جدّ پدر من بود.
ادامه دارد...