روشنگری اجتماعی

نظر

با این جمله دستگاه مغز من افتتاح شد و هنوز از آن لحظه دارد کار می کند.این شروع تازه ای بود.کتاب هائی که پیش از این می خواندم،از سری کتاب های کتاب خوان های عادّی بود:ویتامین ها،تاریخ سینما،بینوایان،سالنامهء نور دانش،سالنامهء دنیا و ...امّا از اینجا به بعد،افتادم در اندیشیدن مطلق،فلسفهء محض؛فقط فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن و بس.

 

 

افتادم در موریس مترلینگ و آناتول فرانس و سیر حکمت در اروپا.این دو،تمام مغزم را تصاحب کرده بودند.و من حواسم پرت تر می شد و از زندگی دورتر شدم،و با اطرافیانم بیگانه تر...خیلی راه رفتم...مغز کوچک من گنجایش این اندیشه هائی را که مغز بزرگ مترلینگ پیر را منفجر کرد و دیوانه شد،نداشت.به بحرانی خطرناک رسیدم!سکوتم بیش تر و غلیظ تر شد؛همراه با بدبینی و تلخ اندیشی عجیب...

 

کم کم افتادم در عرفان...الان نوشته های سیکل اوّلم عبارت است از جمع آوری سخنان زیبای عرفای بزرگ:جُنَید و حلّاج و قاضی ابو یوسف و ملک دینار و فُضیل عیاض و شبستری و قُشِیری و ابو سعید و بایزید و ..

 

«به صحرا شدم،عشق باریده بود و زمین،تَر شده؛و چنان که پای مرد به گِل زار فرو شود،پای من به عشق فرو می شد»؛«من به نور نگریستم و به نگریستن ادامه دادم تا نور شدم»؛«سی سال بایزید خدا را می پرستید و اکنون دیگر خدا خود را می پرستد»؛«قاضی ابو یوسف،هفتاد سال بر دین رفت و زهد و تقوا و روزه های سنگین تابستان و نمازهای طولانی شب ها و ریاضت و ذکر،هفتاد سال همهء آداب شرع را با تکلّف و تعصّب انجام داد.روزی او را برهنه یافتند؛لنگی بر کمر بسته و بر تلّی خاکستر نشسته،شراب می نوشید؛و چهره اش بگشته بود،و جنون بر او سخت غالب آمده بود.گفتند تو را چه شد که از قید شرع و التزام تکالیف الهی سر زدی و عصیان کردی؟گفت بندهء پیر را از ربقهء بندگی خواجه اش آزاد می کنند؛و من هفتاد سال بندگی خدا کردم،و خدا کریم تر خواجه ای است.در حضرتش به درد نالیدم،که این بنده هفتاد سال خدمت تو کرده است،و اکنون شکسته و فرتوت گشته است؛چه می کنی؟گفت:تو را آزاد کردم و ربقهء شرع و التزام عبودیّت از تو برداشتم؛رها گشتی!و اکنون من نه بندگی می کنم،که عاشقی می کنم و بر عاشقی،تکلیفی نیست،که عشق در شرع نگنجد و ربقه بر نگیرد!»؛«من هم چون ماری که پوست بیندازد،از بایزیدی بیرون افتادم»...

 

و سال ها این چنین گذشت؛و در آن ایّام که همبازی هایم روزهای شاد و آزاد و آسوده ای را در عالم خوش پسر بچّگی می گذراندند،من دست اندر کار این معانی بودم.مغزم با فلسفه رشد می کرد و دلم با عرفان داغ می شد؛و گرچه بزرگترهایم بر من بیمناک شده بودند؛و خود نیز کم کم با «یأس» و «درد» آشنا می شدم(اوّلی ارمغان فلسفه و دوّمی هدیهء عرفان)ولی به هر حال پر بودم و سیر بودم و سیراب،و لذّتم تنها اینکه می فهمم!

 

تا سال های 1329 و 1330 در رسید،و من در سیکل دوّم؛که ناگهان طوفانی برخاست و دنیا آرامش اش بر هم خورد و کشمکش از همه سو در گرفت؛و من نیز از جایگاه ساکت تنهایم کنده شدم و ...داستان آغاز شد.و اکنون وارد دنیائی شدم از عقیده و ایمان و قلم و حماسه و هراس و آزادی و عشق به آرمان هائی برای دیگران.مفصّل است؛خاطره هائی پر از خون و ننگ و نام و ترس و دلاوری و صداقت و دروغ و خیانت و فداکاری و ...شهادت ها و...چه بگویم؟

 

به هر حال گذشت؛و من از این سفر افسانه ای حماسی،که منزل ها و صحراها بریدم،برگشتم و با دست خالی.من ماندم و هیچ!و آمدم و آهسته و آهسته خزیدم به این گوشهء مدرسه و ...معلّمی...و هرگز افسوس نخوردم و سخت غرق لذّت و فخر،که ماندم و دنیا مرا نفریفت و به آزادی ام،به ایمانم و به راهم خیانت نکردم.استوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن،دین من است؛دینی که پیروانش بسیار کمند.مردم همه زادگان روزند و پاسداران شب.

 

ادامه دارد...