سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

نظر

سرشت مرا با فلسفه،حکمت و عرفان عجین کرده اند.حکمت در من،نه یک علم اکتسابی،اندوخته هائی در کنج حافظه،بلکه در ذات من است؛صفت من است.و چنان که وزن دارم،غریزه دارم،گرما دارم،یعنی موجودی هستم دارندهء این صفات و حالات،موجودی هستم دارندهء حکمت،فلسفه.فلسفه در آب و گِلِ من است؛در جوهر روح من است. و به گفتهء یکی از دوستانم،که به شوخی می گفت:حتّی در قیافه ام،بدن ام،رفتارم،سخن ام،سکوتم...

 

فلسفه در من تنها از طریق خواندن و تحصیل و تعلیم راه نیافته است؛در ژن های من رسوخ یافته است؛آن را از اجدادم به ارث برده ام.اجداد من،هیچ کدام فقیه و آخوند مذهبی نبوده اند؛هیچ کدام؛همه فیلسوف بوده اند.بی استثناء،از پدرم گرفته،رفته تا حکیم بزرگ،همه کار اصلی شان «حکمت» بوده است؛و در کنارش ادبیّات و سپس فقه و اصول و طبّ و دیگر علوم زمان.پدرم قرآن شناس و متخصّص در فلسفهء اسلام(نه فقه و اصول) و جدّم و عمویم،بیش تر ادبیّات عرب و اصول،و دیگران همه حکمت و فلسفهء یونانی و کلام.

 

من نیز از کوچکی،پیش از آن که خواندن و نوشتن درست بدانم،فیلسوف بوده ام،فیلسوف بدون فلسفه!این را بزرگ تر ها همه می گویند: «از همان اوّل با همهء بچّه ها فرق داشتی؛هیچ وقت بازی نمی کردی و میل به بازی هم نداشتی؛اصلاً همبازی نداشتی.همسالان ات همیشه تو را مثل یک آدم بزرگ نگاه می کردند؛حتّی در کوچه که بچّه های همسایه بازی می کردند،وقتی تو رد می شدی،سرت را پائین می انداختی،و حتّی زیر چشمی هم نگاه نمی کردی و می گذشتی؛و آن ها هم تا تو را می دیدند،دست از کار می کشیدند،و رد که می شدی،کارشان را از سر می گرفتند؛حتّی بعضی از آنها از تو هم بزرگتر بودند.

در خانه،در مهمانی های خانوادگی،بچّه ها دور هم جمع می شدند و شلوغ می کردند.بزرگتر ها هم دور هم می نشستند و حرف می زدند و می گفتند و می خندیدند؛امّا تو در این میانه،غالباً ساکت بودی؛گوشه ای می نشستی و گاه به این بزرگتر ها نگاه می کردی و با دقّت گوش می دادی،و گاه نگاه می کردی،و اصلاً گوش نمی دادی.حواس ات جای دیگری بود؛در خودت؛معلوم نبود کجا.گاهی با خودت حرف می زدی،می خندیدی،اخم هایت را به هم می کشیدی؛غرق خیال های نامعلومت می شدی.و ما غالباً متوجّه می شدیم و دست ات می انداختیم و تو خجالت می کشیدی و هیچ نمی گفتی و باز...

از همان وقت ها این صفات مشخّص تو بود:میل به تنهائی،سکوت،با خود حرف زدن و فکر کردن دائم،تنبلی در کار،حواس پرتی خارق العاده،بی نظمی و بی قیدی در همه چیز،نداشتن مشق و خطّ و کتاب و قلم،و بی اعتنائی به درس و کلاس و معلّم،و عشق به خواندن و کتاب و صحّافی کتاب ها و چیدن کتاب ها و ...».

پدرت اغلب جوش می زد که:«این چه جور بچّه ای است،این همه معلّم هایت گِله می کنند؛پیشم شکایت می کنند؛آخر تو که شب و روز کتاب می خوانی،کتاب هائی که حتّی درست نمی فهمی،یک ساعت هم کتاب خودت را بخوان.این بچّه چه قدر دَله است در مطالعه،و چه قدر خسیس در درس خواندن؛اصلاً مثل اینکه دشمن درس و مشق است.تا نصف شب و یک و دوی بعد از نصف شب،با من می نشیند و کتاب می خواند؛و سه چهار تا مشقی را که گفته اند بنویس،می گذارد درست صبح،همان وقت که دنبال جوراب هایش می گردد و لباس هایش؛و مدرسه اش هم دیر شده،شروع می کند به نوشتن!».

و همین حال و حالت بود تا دبیرستان:«شاگردی که – از همهء معلّم هایم باسواد تر بودم و – از همهء هم شاگردی هایم تنبل تر!» و بعد آمدم به دبیرستان؛ورود من به دبیرستان،درست مصادف بود با ورودم به فلسفه و عرفان.یادم هست – و چه قدر از این که این را فراموش نکرده ام خوشحالم – که نخستین جمله ای را که در یک کتاب بسیار جدّی فلسفی خواندم و همچون پتکی بود که بر مغزم فرو کوفت و به اندیشه ای درازم فرو برد.بعد از ظهری بود؛سفره را هنوز جمع نکرده بودند(و این،علامت وقت ناهار ما)و پدرم در حالی که با غذا بازی می کرد،چیزی می خواند.از جمله کتاب هائی که باز دور او را گرفته بودند،یکی هم «اندیشه های مغز بزرگ»بود،از موریس مترلینگ با ترجمهء منصوری.و نخستین جمله اش این بود:«وقتی شمعی را پُف می کنیم،شعله اش کجا می رود؟»

ادامه دارد...