من در این میان،کار را هنگامی آغاز کردم که آن دو قطبی که همواره آرزو می کردم یک قطب شوند؛آن دو دستی که همواره،دو مُشت رویاروی هم بودند؛یک پنجهء در هم فشرده گردند – پنجه ای که از ایمان،نیرو می گیرد و از فکر،روشنائی – هیچ کدام نتوانستند،و برخی نخواستند؛و برخی که اکثریّت باشند،ندانستند که،اگر به جای تنها گذاشتن من،کاری اینچنین می کردند – آن هم کسانی که اکثریّت شان،هم در ایمان و هم در ایثار از من برترند – اکنون هزارها،صدها هزار چراغ راه،فراراه این مردم بود. و اکنون اسلام،هم از قدرت حرکت عشق و ایمانی که از قلب این تودهء مردم می جوشد،تغذیه می کرد؛و هم از نور آگاهی و اندیشهء روشنفکرانی که به جای آن که اندیشهء خویش را به خلق انفاق کنند،جان شان را انفاق می کردند.و ایبن،عالی ترین اخلاص است.
امّا دریغ! امّا دریغ که مردمی که به روشنائی بیشتر نیاز داشتند،از روشنائی محروم شدند؛و به جای آن،شهیدانی یافتند؛شهیدانی که در تاریخ فرهنگ و ایمان ما هم کم نیستند،و بلکه بسیارند،و از هر امّت و ملّت دیگری بیش تر.به هر حال،در آن حال که این اندیشه،بیش از همیشه نیازمند نور روشنفکران و عشق تودهء مردم بود،و این نور و این عشق،در عالی ترین لحظات تجلّی خویش بود؛امّا نگاه ما،از هر دو بی نصیب ماند،یا حدّ اقلّ کم نصیب.
به هر حال بگذریم؛کار من نیز ناتمام ماند و حرف ها ناگفته.
این ها دریغ هایم بود. و امّا آرزوهایم؛این آرزو ها در خطّ سیر یک آرزوی اساسی است:آرزوی ابلاغ!که ما همه – ما آگاهان این دین – رسولان پس از خاتمیّت هستیم.رسول،از سوی جبرئیل پیام گرفت،و ما از سوی رسول.ما رسولانی هستیم که جبرئیل مان محمّد(ص) است؛و آن برگی از نور،که «اقرأ» را در آن غار تاریک،پیش چشم «محمّد(ص)» آورد،اکنون پیش روی ماست.
امّا کار ما،ابلاغ پیام ما،ناتمام ماند؛و من که یکی از کوچکترین ام،آرزو داشتم که ای کاش،بزرگترین و اصیل ترین آیات و سوره های این پیام را،می توانستم به آن گروهی که به سخن ام گوش می دهند،فرا خوانم.چه،می ترسم در این لحظاتی که هر دم،مرگ را در پیش رو و پشت سر خویش احساس می کنم،آن ها در دل ام مدفون و انبار شوند.امّا می گویم،تا شما،تا شمائیان،پیغام را به قیمت انفاق همه چیزتان برسانید.
... پایان ...