از سیّد جمال الدّین اسدآبادی به این سو،این دریغ ها آغاز می شود:اگر او را تنها نمی گذاشتیم؛و اگر او را در دست توطئه ها و جلّاد ها رها نمی کردیم؛اسلام امروز،نه همچون متّهمی که نیاز به دفاع دارد،بلکه هم چون مدّعی العموم انسان،یا حدّ اقلّ مدّعی امّت خویش در این بخش بزرگ از جهان،شناخته می شد،و دادستان می بود،و دادستانی می کرد؛نه تنها اکنون که ما باید وکالت دفاع از او را به گونه ای تسخیری و ضعیف بر عهده گیریم.به هر حال او را تنها گذاشتیم؛و گذاشتیم که متّهمش کنند،ضعیف اش کنند،و به سادگی سر به نیست اش کنند.و به هر حال سخن اش،طنین فریادش در فضای این سرزمین نپیچید؛و از آن پس برای همیشه از یادها برفت.و پس از او،در مشروطه،ای کاش به جای آنکه به تغییر رژیم می پرداختیم،به تغییر خویش می پرداختیم.
پس از جنگ،پس از شهریور 1320،ما – نهضت ملّت ما – بیست سال اختناق را که می توانست بزرگترین عامل بیداری و آگاهی و حرکت و نجات و سرچشمهء آموزش ها و تجربه های بزرگی باشد،گذراندیم؛و از آزادی،تنها برگشت به ارتجاع عصر قاجاری را به نام مذهب، شعار خویش کردیم؛زن ها را به چادر برگرداندیم،و علمایمان را به عمّامه و تودهء مردم مان را به تکیه.و پس از بیست سال فشار سکوت،عالمان ما،ارمغانی که از آن دوران پر از آموزش و پر از آزمایش به ملّت ما هدیه کردند،باز زنجیر بود و تیغ؛امّا نه برای آنکه دشمنی را به بند کشند،یا برای آن که از حقیقتی دفاع کنند،و بر فرق نفاق و کفر فرود آورند؛بلکه تا بر سر و سینهء خویش زنجیر کشند،و بر فرق خویش،تیغ!
آن گاه به سیاست رو کردیم:نفت،ملّیّت،استقلال و نفی امپریالیسم و استعمار غربی.امّا ایکاش به جای شعار«نفت»،ما یک شعار «فکری» می داشتیم.به جای تلاش برای باز ستاندن نفت از دست غرب،ای کاش به باز ستاندن آن چه از نفت،عزیزتر است بر می خاستیم؛و آن،باز گرفتن ایمان مان،آگاهی و اندیشه مان و خویشتن انسانی مان بود،که از ما گرفتند؛و به دنبال آن،خیلی چیزهای دیگر را و از جمله نفت را.اگر خویشتن را باز می یافتیم،هم خود را بازیافته بودیم،و هم به دنبال آن،به گونهء نتایج طبیعی و حتمی و قطعی این «خودیابی»،سرمایه هایمان را و نفت مان را.
امّا دریغ،که آن نهضت مذهبی مان،به تعظیم شعائر صفوی و قاجاری گذشت؛و نهضت ملّی مان،به تبلیغ شعارهای روزمرّهء سیاسی.آن چنان که امروز اگر تیغ و زنجیر و مفاتیح را از ما بگیرند،دیگر از دین چیزی نداریم بماند.همچنان که روزی که شعارهای سیاسی مان را از ما گرفتند،دیگر از خویشتن خویش،چیزی باقی نمانده است.به هر حال گذشت.
ادامه دارد...