زندگی را در فرهنگ اروپائی،هشتاد سال معدّل می گرفتند و چهل سال را نیمه راه زندگی می نامیدند.«دانته» در جلد اوّل «بهشت و دوزخ و برزخ»،که با این عبارت آغاز می شود:«در نیمه راه زندگانی ما»،مقصودش چهل سالگی است.
بر این اساس،من به نیمه راه زندگی خویش رسیده ام.امّا من،نه در فرهنگ غربی،که در شرق زندگی می کنم.معدّل عمر ما،خود چهل سال نیست؛و اگر عمر امثال مرا ملاک بگیری،که اساس بر جوان مُردگی است.
به هر حال احساس می کنم که دیوارها از پیرامون من دم به دم،لحظه به لحظه به من نزدیک تر می شوند.اندک اندک احساس می کنم که با پوست من مماس شده اند.حتّی گاه احساس می کنم که بر روی سینه ام فشار می آورند.در پشت هر دیوار کمینی،از هر سایه ای خطری،و از هر گوشه توطئه ای.
این است فضائی که در آن تنفّس می کنم.متأسّف نیستم؛زیرا تأسّف حالتی است،دریغی است که بر عزیزی باید خورد؛و من خود را کوچکتر از آن می بینم که برای از دست رفتن اش،حتّی شایسته باشد که افسوس خورد و دریغی داشت.
امّا بی شکّ هر احساسی و هر روحی و هر موجود زنده ای،به خصوص در لحظه هائی که بیم خطر و فنا می رود،و بوی مرگ را استشمام می کند،دو گونه احساس و دو خاطره در جانش قوّت بیش تر می دهد و فضای یادش را سرشار می کند:یکی «دریغ ها» و یکی «آرزوها»؛که البتّه هر دو از یک سرچشمه اند و هر دو یک ذات دارند،امّا در دو چهره و در دو تعبیر.
دریغ هایم بسیار است و آرزوهایم نیز بسیار،و حرف های بسیار برای گفتن.
امّا در اینجا می خواهم اساسی ترین افسوس هایم را و عزیزترین آرزوهایم را،در لحظه های آخری که احساس می کنم،بازگو کنم؛در حالتی که می توانی از این ها،وصیّتی را تلقّی کنی.
دریغ هایم بسیار است؛در تاریخ از آغاز اسلام تا کنون:ای کاش چنین می شد،ای کاش چنین نمی شد؛اگر چنین می کردیم و اگر چنین می گفتیم،چنین نمی شد و چنان نمی شد.امّا سخن گفتن از تاریخ،نه مجالش است و نه حالش.از تاریخ خودم سخن می گویم؛در زمینه ای بسیار محدود تر و مسائلی عینی تر و نزدیک تر.
ادامه دارد...