نثرها را برای مردم گفته ام،از مردم است.و شعر ها را در این صومعه سروده ام،و از روح اسرارآمیز و لطیف صومعه است.نثرهایم در
سینهء مردم خواهد ماند؛و شعرهایم در دل صومعه هرگز فراموش نخواهد گشت.
و من،که در زندگی ام،جز شعر و نثر نیندوختم،این چنین جاودانی خواهم گشت.پس چرا از مرگ بترسم؟
امّا سخت نگرانم؛دیروز باید می رفتم و نرفتم.امروز باید می رفتم و نرفتم.فردا ناچار باید بروم،امّا سخت پریشانم.من هرگز هراس را نمی شناخته ام؛خطرناک ترین حوادث،تنها تغییری که در چهره ام پدید می آورد،یک لبخند سرد و مغرور بود،امّا این یک دو روز را از همیشه هراسان تر بوده ام.اکنون سخت به فردا می اندیشم؛چه خواهد شد؟
امروز ساعت ها در برابر صومعهء کوچک و عزیزم که در محراب پنهانی آن،رنج های زیستن در این جهان مادّی و پر رنج را از دل میشسته ام،نشسته بودم؛و نگاه های حسرت بارم،کاشی های یکدست و درخشان در و دیوار آن را لمس می کرد و دردناکانه می پرسید آیا باز هم من به اینجا باز خواهم گشت.دیدار چهرهء زندگی،جز رنج،مرا نصیبی نداده است،امّا زندگی است.هر چند جز رنج از او نصیبی نبریم،از او نمی توان دل برکند؛و همواره دغدغهء گم کردنش،ما را مضطرب می دارد.اگر چنین نبود،چه کسی در انتحار،اندکی تردید می کرد؟
فردا چه خواهد شد؟
آیا دیگر چهرهء رنج زای زندگی را نخواهم دید؟
آیا دیگر نخواهند گذاشت روح خسته ام را هرگاه که در زیر فشار «بودن» به ستوه می آید،به گوشهء مأنوس و مهربان این صومعهء سبز،که منارهء باریک و بلندش در خلوت ساکت و دورافتادهء کوهستان تنهائی ام برپا ایستاده است،و چشم هایش را به دشت دوخته،تا همراه نخستین لبخند مات سحرگاهان،یا در دل سیاه نیمه شب های سنگین،منِ خسته از زندگی،تشنهء نوش چشمه های سبز و تافته از آنش بی تاب نیایش،از راه برسم،و فضای سرد و مبهوت و ساکت تنهائی او را با آوای مناجاتم،که از شور اخلاص و شرارهء عشق می لرزد،نوازش دهم؟
من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام.عشق به آزادی،سختی جان دادن را بر من هموار می سازد.عشق به آزادی،مرا همهء عمر در خود گداخته است.
آزادی معبود من است.به خاطر آزادی،هر خطری بی خطر است؛هر دردی،بی درد است؛هر زندانی،رهائی است؛هر جهادی،آسودگی است؛هر مرگی،حیات است.
... پایان ...