نمیدانم فردا چه خواهد شد؟ممکن است دیگر برنگردم؛وصیّت هایم را کرده ام.اگر دیگر به زندگی برنگشتم،مرا به جهنّمی فرستادند یا در جهنّمی نگاهم داشتند؛اگر دیگر نگذاشتند زندگی را ببینم،گفته ام که نثرهایم را به چاپخانه بدهند تا چاپ کنند.امّا شعرهایم را که از دستبرد هر چشمی پنهان کرده ام،بردارند؛و بی آنکه بخوانند،همه را ببرند و در شکاف کوه ساکت تنهائی ام صومعه ای هست کوچک و زیبا و روحانی و مجهول،به آنجا بسپارند.چه،در همین صومعه است که من از وحشت تنهائی در انبوه دیگران،می گریختم و به درون آن پناه می بردم.
در زیر رواق پرطنین و روحانی آن بود،که رنج غربت را فراموش می کردم.همین جا بود که شب ها و روزهای سیاه در سیاه و خفه و دردناک را به نیایش می گذراندم.در برابر سردر آن که به رنگ دعاست،گرم ترین و پرخلوص ترین سرودهای عاشقانه ام را خاموش زمزمه می کردم؛و نغمهء مناجات من،از چشم های پراسرار منارهء باریک و بلند آن در آستانهء هر سحرگاه و در دل هر شامگاه و در بهت غمگین و اندوهبار هر غروب،در آن کوهستان خلوت و ساکت و مغرور تنهائی من می پیچید؛و همواره انعکاس طنین آن در این درّه،گرداگرد دیوارهای بلند و سنگی و عظیم کوهستان می گردد و می پیچد و می خواند.
حتّی اگر برای همیشه خاموش شوم؛حتّی دیگر نگذارند فردا برگردم؛و باز آوای محزون تنهائی سنگین و رنج آلود روح تنهایم را،در زیر رواق بلند و زیبای صومعه ام زمزمه کنم؛آری،حتّی اگر فردا نگذاشتند که برگردم،حتّی اگر دیگر نتوانستم آواز بخوانم؛طنین آوای من که از درون صومعه برمیخاست،همواره در این کوهستان خواهد پیچید.
وصیّت کرده ام که اگر برنگشتم،نثرهای مرا به چاپخانه بدهند؛هرکسی که داد،داد؛به هر چاپخانه ای که دادند،دادند.امّا شعرهایم را،تنها وصیّ قانونی ام برخواهد گرفت،و بی آنکه بخواند،آن را در دامنهء آن کوه،به محراب صومعه ام خواهد سپرد.و این تمام وصیّتی است که کرده ام.
چه،من در همهء زندگی،جز نثر و شعر،سرمایه و اندوخته ای ندارم.وارث نثرهایم مردم اند،که همیشه دوست شان داشته ام؛و وارث شعرهایم،روح این صومعه است که مرا دوست می دارد.
ادامه دارد...