کار برای مردم و کار در راه آگاهی و حرکت اجتماعی – به خصوص در جامعه ای یخ بسته و سنگ شده – اگر خالصانه و اثربخش باشد(نه امور خیریّه ای در کنار زندگی و شغل و لذّت و راحت خود)نیاز به تحمّل محرومیّت و رنج و فداکاری دارد.و بی شکّ،اوّلین کسانی که در این کار شریکند،زن و فرزندند که زندگی و لذّت و راحت و همه چیز آدمند.و همهء کسانی که مسئولیّت فکری و اجتماعی خود را فراموش کرده اند،به خاطر آن بوده است که زندگی شخصی و خانوادگی شان را کعبه شان ساخته اند،و بر گِردَش – شب و روز،همهء عمر – در طواف اند،خودشان را،یعنی «خانه»شان را محور گرفته اند و در پیرامونش،عمر را به چرخیدن و دور زدن می گذرانند،مثل «صفر»!
اکثریّت همفکران من،که تعهّد اجتماعی احساس می کردند و جوانی را در مبارزهء فکری و آزادی خواهی بودند و رسالت شان بیداری و رهائی خلق،تا ازدواج کردند،ایستادند؛تا پدر شدند،به رکوع رفتند؛بچّه هایشان دو تا که شد،به سجود افتادند؛و سه تا که شد،به سقوط،پامال ذلّت و حرص و خودپرستی و پول جمع کردن. و کم کم هوای مردم خواهی و افکار حقّ پرستی از دل شان رفت و از سرشان پرید و افتادند توی بانک و سهم و رتبه و شغل و باند و رشوه و کلاه و خانه و ماشین و دَم و دستگاه و لذّت و تفریح و ...عوض شدند؛به طوری که بعد از چهارپنج سال که می بینم شان،میبینم که غیر از قیافهء آشنا و خاطرهء مشترک،هیچ پیوندی و اشتراکی با هم نداریم.شب ها تا سحر باهم حرف ها داشتیم و درد دل ها و آرزو ها و اندیشه ها...و حال و احوال پرسی که تمام می شود،می مانیم که چه بگوئیم؟راجع به سردی و گرمی هوا صحبت می کنیم! اگر کسی بخواهد برای خدا یا خلق – که راه هر دو یکی است،برای خدا یعنی برای خلق،وگرنه برای خدا منهای خلق،آخوندبازی و صوفی گری است،نه مسلمانی – خود را فدا کند،یعنی برای نان گرسنه،از نان خویش چشم بپوشد؛برای آزادی مردم،اسارت خویش را بپذیرد؛برای برخورداری محرومان،محرومیّت خویش را تحمّل کند؛و برای راحت خلق،رنج خویش را استقبال کند؛در این راه،زن و فرزند وی اند که فدا می شوند. به من می گویند:این اندازه کار،طبیعی و معقول نیست و به زودی از پا درت می آورد و نمی توانی تا آخر عمر به کار ادامه دهی.این جور کار،چهار پنج سال بیش تر دوام نمی آورد.راست است؛امّا زمان،زمانی نیست که بتوان مطمئنّ بود که تا آخر عمر،همیشه فرصت کار به تو می دهند.چندین عامل تصادفی باهم جور شده و فضائی را پدید آورده و فرصتی گذرنده پیش آورده؛و مثل کسی هستیم که شب تاریک در بیابان گم شده و در سنگلاخی گرفتار است و ناگهان برقی جستن می کند.در این فرصت که یک چشم برهم زدن است،خیلی احمقانه است که کسی با همان خاطرجمعی و آرامی و عاقلانه! قدم بردارد و به دنبال راه بگردد و خود را به جائی برساند،که انگار چراغی فرا راه خود دارد و یا خیال کند که خورشید در افق می درخشد! این است که امروز،همهء دوستان همفکری که کم و بیش انتقاد می کردند،فهمیده اند که من چرا،اوّلاً در هر سخنرانی،با شتاب زدگی می کوشیدم تا فشرده و سریع،همه چیز را بگویم و به جای این که یک موضوع خاصّ را از اوّل تا آخر بگیرم و بپرورانم و با شعر و نثر و نقل قول و تفسیر و توجیه و تعبیرهای زیاد،بازش کنم؛چندین مسئله را طرح کنم و خیلی حقایق عمیق را با یک اشارهء سریع ردّ شوم.و امروز قانع شده اند که من حقّ داشته ام که بدون رعایت وقت مردم و کارشان و قرار و مدارهایشان،گاه تا چهار ساعت پشت سر هم،یک درس یا سخنرانی ام طول می کشیده است و برنامهء تنظیم شدهء طبیعی و معقول نبوده است! ادامه دارد...